دفتر سوم مثنوی معنوی

دفتر سوم مثنوی معنوی به همراه خوانش ابیات

بخش ۲۲۸ – یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی و من یعمل مثقال ذره خیرا یره

کان جوان در جست و جو بد هفت سال از خیال وصل گشته چون خیال سایهٔ حق بر سر بنده بود عاقبت جوینده یابنده بود گفت پیغامبر که چون کوبی دری عاقبت زان در برون آید سری چون نشینی بر سر کوی کسی عاقبت بینی تو هم روی کسی چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک عاقبت اندر رسی در آب پاک جمله...

بخش ۲۲۷ – حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی

یک جوانی بر زنی مجنون بدست می‌ندادش روزگار وصل دست بس شکنجه کرد عشقش بر زمین خود چرا دارد ز اول عشق کین عشق از اول چرا خونی بود تا گریزد آنک بیرونی بود چون فرستادی رسولی پیش زن آن رسول از رشک گشتی راه‌زن ور بسوی زن نبشتی کاتبش نامه را تصحیف خواندی نایبش ور صبا را پیک...

بخش ۲۲۶ – با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق

گفت ای عنقای حق جان را مطاف شکر که باز آمدی زان کوه قاف ای سرافیل قیامتگاه عشق ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق اولین خلعت که خواهی دادنم گوش خواهم که نهی بر روزنم گرچه می‌دانی بصفوت حال من بنده‌پرور گوش کن اقوال من صد هزاران بار ای صدر فرید ز آرزوی گوش تو هوشم پرید آن...

بخش ۲۲۵ – نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید

می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان اندک اندک از کرم صدر جهان بانگ زد در گوش او شه کای گدا زر نثار آوردمت دامن گشا جان تو کاندر فراقم می‌طپید چونک زنهارش رسیدم چون رمید ای بدیده در فراقم گرم و سرد با خود آ از بی‌خودی و باز گرد مرغ خانه اشتری را بی خرد رسم مهمانش به خانه...

بخش ۲۲۴ – امرکردن سلیمان علیه السلام پشهٔ متظلم را به احضار خصم به دیوان حکم

پس سلیمان گفت ای زیبادوی امر حق باید که از جان بشنوی حق به من گفتست هان ای دادور مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر تانیاید هر دو خصم اندر حضور حق نیاید پیش حاکم در ظهور خصم تنها گر بر آرد صد نفیر هان و هان بی خصم قول او مگیر من نیارم رو ز فرمان تافتن خصم خود را رو بیاور سوی...

بخش ۲۲۳ – داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام

پشه آمد از حدیقه وز گیاه وز سلیمان گشت پشه دادخواه کای سلیمان معدلت می‌گستری بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری مرغ و ماهی در پناه عدل تست کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست داد ده ما را که بس زاریم ما بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما مشکلات هر ضعیفی از تو حل پشه باشد در ضعیفی خود مثل...

بخش ۲۲۲ – جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعمله العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب اثر فی العاشق الا الخوف الممزوج بالیاس مع دوام الطلب

آمدیم اینجا که در صدر جهان گر نبودی جذب آن عاشق نهان ناشکیباکی بدی او از فراق کی دوان باز آمدی سوی وثاق میل معشوقان نهانست و ستیر میل عاشق با دو صد طبل و نفیر یک حکایت هست اینجا ز اعتبار لیک عاجز شد بخاری ز انتظار ترک آن کردیم کو در جست و جوست تاکه پیش از مرگ بیند روی...

بخش ۲۲۱ – بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور

دزد قهرخواجه کرد و زر کشید او بدان مشغول خود والی رسید گر ز خواجه آن زمان بگریختی کی برو والی حشر انگیختی قاهری دزد مقهوریش بود زانک قهر او سر او را ربود غالبی بر خواجه دام او شود تا رسد والی و بستاند قود ای که تو بر خلق چیره گشته‌ای در نبرد و غالبی آغشته‌ای آن به...

بخش ۲۲۰ – آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او

گرچه نشنید آن موکل آن سخن رفت در گوشی که آن بد من لدن بوی پیراهان یوسف را ندید آنک حافظ بود و یعقوبش کشید آن شیاطین بر عنان آسمان نشنوند آن سر لوح غیب‌دان آن محمد خفته و تکیه زده آمده سر گرد او گردان شده او خورد حلوا که روزیشست باز آن نه کانگشتان او باشد دراز نجم ثاقب...

بخش ۲۱۹ – تفسیر این خبر کی مصطفی علیه السلام فرمود لا تفضلونی علی یونس بن متی

گفت پیغامبر که معراج مرا نیست بر معراج یونس اجتبا آن من بر چرخ و آن او نشیب زانک قرب حق برونست از حساب قرب نه بالا نه پستی رفتنست قرب حق از حبس هستی رستنست نیست را چه جای بالا است و زیر نیست را نه زود و نه دورست و دیر کارگاه و گنج حق در نیستیست غرهٔ هستی چه دانی نیست...

بخش ۲۱۸ – سر آنک بی‌مراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح کرد کی انا فتحنا کی به صورت غلق بود و به معنی فتح چنانک شکستن مشک به ظاهر شکستن است و به معنی درست کردنست مشکی او را و تکمیل فواید اوست

آمدش پیغام از دولت که رو تو ز منع این ظفر غمگین مشو کاندرین خواری نقدت فتحهاست نک فلان قلعه فلان بقعه تراست بنگر آخر چونک واگردید تفت بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها شد مسلم وز غنایم نفعها ور نباشد آن تو بنگر کین فریق پر غم و رنجند و مفتون...

بخش ۲۱۷ – تفسیر این آیت کی ان تستفتحوا فقد جائکم الفتح ایه‌ای طاعنان می‌گفتید کی از ما و محمد علیه السلام آنک حق است فتح و نصرتش ده و این بدان می‌گفتید تا گمان آید کی شما طالب حق‌اید بی غرض اکنون محمد را نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید

از بتان و از خدا در خواستیم که بکن ما را اگر ناراستیم آنک حق و راستست از ما و او نصرتش ده نصرت او را بجو این دعا بسیار کردیم و صلات پیش لات و پیش عزی و منات که اگر حقست او پیداش کن ور نباشد حق زبون ماش کن چونک وا دیدیم او منصور بود ما همه ظلمت بدیم او نور بود این جواب...

بخش ۲۱۶ – نظرکردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن و گفتن کی عجبت من قوم یجرون الی الجنه بالسلاسل و الاغلال

دید پیغامبر یکی جوقی اسیر که همی‌بردند و ایشان در نفیر دیدشان در بند آن آگاه شیر می نظر کردند در وی زیر زیر تا همی خایید هر یک از غضب بر رسول صدق دندانها و لب زهره نه با آن غضب که دم زنند زانک در زنجیر قهر ده‌منند می‌کشاندشان موکل سوی شهر می‌برد از کافرستانشان به قهر...

بخش ۲۱۵ – فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر کردن آدمی را از آنک مالک و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناکردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم کردن دارد تا باز عزمش را بشکند تا تنبیه بر تنبیه بود

عزمها و قصدها در ماجرا گاه گاهی راست می‌آید ترا تا به طمع آن دلت نیت کند بار دیگر نیتت را بشکند ور بکلی بی‌مرادت داشتی دل شدی نومید امل کی کاشتی ور بکاریدی امل از عوریش کی شدی پیدا برو مقهوریش عاشقان از بی‌مرادیهای خویش باخبر گشتند از مولای خویش بی‌مرادی شد قلاوز بهشت...

بخش ۲۱۴ – منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند

گوید ای اجزای پست فرشیم غربت من تلختر من عرشیم میل تن در سبزه و آب روان زان بود که اصل او آمد از آن میل جان اندر حیات و در حی است زانک جان لامکان اصل وی است میل جان در حکمتست و در علوم میل تن در باغ و راغست و کروم میل جان اندر ترقی و شرف میل تن در کسب و اسباب علف میل...

بخش ۲۱۳ – جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس

خاک گوید خاک تن را باز گرد ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد جنس مایی پیش ما اولیتری به که زان تن وا رهی و زان تری گوید آری لیک من پابسته‌ام گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام تری تن را بجویند آبها کای تری باز آ ز غربت سوی ما گرمی تن را همی‌خواند اثیر که ز ناری راه اصل خویش گیر...

بخش ۲۱۲ – ملاقات آن عاشق با صدر جهان

آن بخاری نیز خود بر شمع زد گشته بود از عشقش آسان آن کبد آه سوزانش سوی گردون شده در دل صدر جهان مهر آمده گفته با خود در سحرگه کای احد حال آن آوارهٔ ما چون بود او گناهی کرد و ما دیدیم لیک رحمت ما را نمی‌دانست نیک خاطر مجرم ز ما ترسان شود لیک صد اومید در ترسش بود من...

بخش ۲۱۱ – رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان آن نیکبخت گفت چون ترسم چو هست این طبل عید تا دهل ترسد که زخم او را رسید ای دهلهای تهی بی قلوب قسمتان از عید جان شد زخم چوب شد قیامت عید و بی‌دینان دهل ما چو اهل عید خندان همچو گل بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد دیگ دولتبا...

بخش ۲۱۰ – تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد دیو بانگت بر زند اندر نهاد که مرو زان سو بیندیش ای غوی که اسیر رنج و درویشی شوی بی‌نوا گردی ز یاران وابری خوار گردی و پشیمانی خوری تو ز بیم بانگ آن دیو لعین وا گریزی در ضلالت از یقین که هلا فردا و پس فردا مراست راه دین پویم که مهلت پیش ماست...

بخش ۲۰۹ – بقیهٔ ذکر آن مهمان مسجد مهمان‌کش

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد خفت در مسجد خود او را خواب کو مرد غرقه گشته چون خسپد بجو خواب مرغ و ماهیان باشد همی عاشقان را زیر غرقاب غمی نیمشب آواز با هولی رسید کایم آیم بر سرت ای مستفید پنج کرت این چنین آواز سخت می‌رسید و دل همی‌شد...

بخش ۲۰۸ – مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان

آنک فرمودست او اندر خطاب کره و مادر همی‌خوردند آب می‌شخولیدند هر دم آن نفر بهر اسپان که هلا هین آب خور آن شخولیدن به کره می‌رسید سر همی بر داشت و از خور می‌رمید مادرش پرسید کای کره چرا می‌رمی هر ساعتی زین استقا گفت کره می‌شخولند این گروه ز اتفاق بانگشان دارم شکوه پس...

بخش ۲۰۷ – جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی این نه آن شیرست کز وی جان بری یا ز پنجهٔ قهر او ایمان بری تا قیامت می‌زند قرآن ندی ای گروهی جهل را گشته فدی که مرا افسانه می‌پنداشتید تخم طعن و کافری می‌کاشتید خود بدیدیت آنک طعنه می‌زدیت که شما فانی و افسانه بدیت...

بخش ۲۰۶ – تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر

روی داود از فرش تابان شده کوهها اندر پیش نالان شده کوه با داود گشته همرهی هردو مطرب مست در عشق شهی یا جبال اوبی امر آمده هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده گفت داودا تو هجرت دیده‌ای بهر من از همدمان ببریده‌ای ای غریب فرد بی مونس شده آتش شوق از دلت شعله زده مطربان خواهی و...

بخش ۲۰۵ – تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام

آدمی همچون عصای موسی‌است آدمی همچون فسون عیسی‌است در کف حق بهر داد و بهر زین قلب مومن هست بین اصبعین ظاهرش چوبی ولیکن پیش او کون یک لقمه چو بگشاید گلو تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت آن ببین کز وی گریزان گشت موت تو مبین ز افسونش آن لهجات پست آن نگر که مرده بر جست و...

بخش ۲۰۴ – بیان آنک رفتن انبیا و اولیا به کوهها و غارها جهت پنهان کردن خویش نیست و جهت خوف تشویش خلق نیست بلک جهت ارشاد خلق است و تحریض بر انقطاع از دنیا به قدر ممکن

آنک گویند اولیا در که بوند تا ز چشم مردمان پنهان شوند پیش خلق ایشان فراز صد که‌اند گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند پس چرا پنهان شود که‌جو بود کو ز صد دریا و که زان سو بود حاجتش نبود به سوی که گریخت کز پیش کرهٔ فلک صد نعل ریخت چرخ گردید و ندید او گرد جان تعزیت‌جامه بپوشید...

بخش ۲۰۳ – تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعه ابطن

حرف قرآن را بدان که ظاهریست زیر ظاهر باطنی بس قاهریست زیر آن باطن یکی بطن سوم که درو گردد خردها جمله گم بطن چارم از نبی خود کس ندید جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین دیو آدم را نبیند جز که طین ظاهر قرآن چو شخص آدمیست که نقوشش ظاهر و جانش خفیست مرد را...

بخش ۲۰۲ – ذکرخیال بد اندیشیدن قاصر فهمان

پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد دود و گندی آمد از اهل حسد من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد خاطر ساده‌دلی را پی کند خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محجوبان مثال معنوی که ز قرآن گر نبیند غیر قال این عجب نبود ز اصحاب ضلال کز شعاع آفتاب پر ز نور غیر گرمی می‌نیابد چشم کور خربطی...

بخش ۲۰۱ – باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او

آن غریب شهر سربالا طلب گفت می‌خسپم درین مسجد بشب مسجدا گر کربلای من شوی کعبهٔ حاجت‌روای من شوی هین مرا بگذار ای بگزیده دار تا رسن‌بازی کنم منصوروار گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل می‌نخواهد غوث در آتش خلیل جبرئیلا رو که من افروخته بهترم چون عود و عنبر سوخته جبرئیلا گر چه...

بخش ۲۰۰ – عذر گفتن کدبانو با نخود و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را

آن ستی گوید ورا که پیش ازین من چو تو بودم ز اجزای زمین چون بنوشیدم جهاد آذری پس پذیرا گشتم و اندر خوری مدتی جوشیده‌ام اندر زمن مدتی دیگر درون دیگ تن زین دو جوشش قوت حسها شدم روح گشتم پس ترا استا شدم در جمادی گفتمی زان می‌دوی تا شوی علم و صفات معنوی چون شدم من روح پس...

بخش ۱۹۹ – تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود

سگ شکاری نیست او را طوق نیست خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست گفت نخود چون چنینست ای ستی خوش بجوشم یاریم ده راستی تو درین جوشش چو معمار منی کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ تا نبینم خواب هندستان و باغ تا که خود را در دهم در جوش من تا رهی یابم در...

بخش ۱۹۸ – تمثیل گریختن ممن و بی‌صبری او در بلا به اضطراب و بی‌قراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند

بنگر اندر نخودی در دیگ چون می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون هر زمان نخود بر آید وقت جوش بر سر دیگ و برآرد صد خروش که چرا آتش به من در می‌زنی چون خریدی چون نگونم می‌کنی می‌زند کفلیز کدبانو که نی خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی زان نجوشانم که مکروه منی بلک تا گیری تو ذوق و...

بخش ۱۹۷ – جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی

گفت ای یاران از آن دیوان نیم که ز لا حولی ضعیف آید پیم کودکی کو حارس کشتی بدی طبلکی در دفع مرغان می‌زدی تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت کشت از مرغان بد بی خوف گشت چونک سلطان شاه محمود کریم برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم با سپاهی همچو استارهٔ اثیر انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر...

بخش ۱۹۶ – مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش

گفت پیغامبر که ان فی البیان سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان هین مکن جلدی برو ای بوالکرم مسجد و ما را مکن زین متهم که بگوید دشمنی از دشمنی آتشی در ما زند فردا دنی که بتاسانید او را ظالمی بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد چونک بدنامست مسجد او جهد تهمتی بر...

بخش ۱۹۵ – گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن

همچو شیطان در سپه شد صد یکم خواند افسون که اننی جار لکم چون قریش از گفت او حاضر شدند هر دو لشکر در ملاقان آمدند دید شیطان از ملایک اسپهی سوی صف مؤمنان اندر رهی آن جنودا لم تروها صف زده گشت جان او ز بیم آتشکده پای خود وا پس کشیده می‌گرفت که همی‌بینم سپاهی من شگفت ای...

بخش ۱۹۴ – دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندش مکن جلدی برو تا نگردد جامه و جانت گرو آن ز دور آسان نماید به نگر که به آخر سخت باشد ره‌گذر خویشتن آویخت بس مرد و سکست وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست پیشتر از واقعه آسان بود در دل مردم خیال نیک و بد چون در آید اندرون کارزار آن زمان گردد بر آنکس کار زار چون نه شیری...

بخش ۱۹۳ – عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار می‌آید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان می‌بیند

آنچنانک گفت جالینوس راد از هوای این جهان و از مراد راضیم کز من بماند نیم جان که ز کون استری بینم جهان گربه می‌بیند بگرد خود قطار مرغش آیس گشته بودست از مطار یا عدم دیدست غیر این جهان در عدم نادیده او حشری نهان چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم می‌گریزد او سپس سوی شکم لطف...

بخش ۱۹۲ – جواب گفتن عاشق عاذلان را

گفت او ای ناصحان من بی ندم از جهان زندگی سیر آمدم منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه عافیت کم جوی از منبل براه منبلی نی کو بود خود برگ‌جو منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو منبلی نی کو به کف پول آورد منبلی چستی کزین پل بگذرد آن نه کو بر هر دکانی بر زند بل جهد از کون و کانی بر زند مرگ...

بخش ۱۹۱ – ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا

قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ تا نکوبد جانستانت همچو کسپ که غریبی و نمی‌دانی ز حال کاندرین جا هر که خفت آمد زوال اتفاقی نیست این ما بارها دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی هر که آن مسجد شبی مسکن شدش نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم نه به تقلید از کسی...

بخش ۱۹۰ – مهمان آمدن در آن مسجد

تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب از برای آزمون می‌آزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز نای تن جدا تا نیفتد...

بخش ۱۸۹ – صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی مسجدی بد بر کنار شهر ری هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم که نه فرزندش شدی آن شب یتیم بس که اندر وی غریب عور رفت صبحدم چون اختران در گور رفت خویشتن را نیک ازین آگاه کن صبح آمد خواب را کوتاه کن هر کسی گفتی که پریانند تند اندرو مهمان کشان با تیغ کند...

بخش ۱۸۸ – رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست

همچو گویی سجده کن بر رو و سر جانب آن صدر شد با چشم تر جمله خلقان منتظر سر در هوا کش بسوزد یا برآویزد ورا این زمان این احمق یک لخت را آن نماید که زمان بدبخت را همچو پروانه شرر را نور دید احمقانه در فتاد از جان برید لیک شمع عشق چون آن شمع نیست روشن اندر روشن اندر...

بخش ۱۸۷ – جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را

گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه می‌دانم که هم آبم کشد هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب گر دو صد بارش کند مات و خراب گر بیاماسد مرا دست و شکم عشق آب از من نخواهد گشت کم گویم آنگه که بپرسند از بطون کاشکی بحرم روان بودی درون خیک اشکم گو بدر از موج آب گر بمیرم هست مرگم مستطاب من بهر...

بخش ۱۸۶ – در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن

اندر آمد در بخارا شادمان پیش معشوق خود و دارالامان همچو آن مستی که پرد بر اثیر مه کنارش گیرد و گوید که گیر هرکه دیدش در بخارا گفت خیز پیش از پیدا شدن منشین گریز که ترا می‌جوید آن شه خشمگین تا کشد از جان تو ده ساله کین الله الله درمیا در خون خویش تکیه کم کن بر دم و...

بخش ۱۸۵ – رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز ریگ آمون پیش او همچون حریر آب جیحون پیش او چون آبگیر آن بیابان پیش او چون گلستان می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان در سمرقندست قند اما لبش از بخارا یافت و آن شد مذهبش ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای لیکن ازمن عقل و دین...

بخش ۱۸۴ – لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

گفت ای ناصح خمش کن چند چند پند کم ده زانک بس سختست بند سخت‌تر شد بند من از پند تو عشق را نشناخت دانشمند تو آن طرف که عشق می‌افزود درد بوحنیفه و شافعی درسی نکرد تو مکن تهدید از کشتن که من تشنهٔ زارم به خون خویشتن عاشقان را هر زمانی مردنیست مردن عشاق خود یک نوع نیست او...

بخش ۱۸۳ – منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر عاقبت اندیش اگر داری هنر درنگر پس را به عقل و پیش را همچو پروانه مسوزان خویش را چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم او همی‌جوید ترا با بیست چشم می‌کند او تیز از بهر تو کارد او سگ قحطست و تو انبان...

بخش ۱۸۲ – پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه‌تر و محتشم‌تر و پر نعمت‌تر و دلگشاتر

گفت معشوقی به عاشق کای فتی تو به غربت دیده‌ای بس شهرها پس کدامین شهر ز آنها خوشترست گفت آن شهری که در وی دلبرست هرکجا باشد شه ما را بساط هست صحرا گر بود سم الخیاط هر کجا که یوسفی باشد چو ماه جنتست ارچه که باشد قعر...

بخش ۱۸۱ – عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار

شمع مریم را بهل افروخته که بخارا می‌رود آن سوخته سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز رو سوی صدر جهان می‌کن گریز این بخارا منبع دانش بود پس بخاراییست هر کنش بود پیش شیخی در بخارا اندری تا به خواری در بخارا ننگری جز به خواری در بخارای دلش راه ندهد جزر و مد مشکلش ای خنک آن را که...

بخش ۱۸۰ – گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست

بانگ بر وی زد نمودار کرم که امین حضرتم از من مرم از سرافرازان عزت سرمکش از چنین خوش محرمان خود درمکش این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک از لبش می‌شد پیاپی بر سماک از وجودم می‌گریزی در عدم در عدم من شاهم و صاحب علم خود بنه و بنگاه من در نیستیست یکسواره نقش من پیش ستیست مریما...

بخش ۱۷۹ – پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک نقش را کالعوذ بالرحمن منک دید مریم صورتی بس جان‌فزا جان‌فزایی دلربایی در خلا پیش او بر رست از روی زمین چون مه وخورشید آن روح الامین از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب آنچنان کز شرق روید آفتاب لرزه بر اعضای مریم اوفتاد کو برهنه بود و ترسید از فساد...

بخش ۱۷۸ – قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را

در بخارا بندهٔ صدر جهان متهم شد گشت از صدرش نهان مدت ده سال سرگردان بگشت گه خراسان گه کهستان گاه دشت از پس ده سال او از اشتیاق گشت بی‌طاقت ز ایام فراق گفت تاب فرقتم زین پس نماند صبر کی داند خلاعت را نشاند از فراق این خاکها شوره بود آب زرد و گنده و تیره شود باد...

بخش ۱۷۷ – مسلهٔ فنا و بقای درویش

گفت قایل در جهان درویش نیست ور بود درویش آن درویش نیست هست از روی بقای ذات او نیست گشته وصف او در وصف هو چون زبانهٔ شمع پیش آفتاب نیست باشد هست باشد در حساب هست باشد ذات او تا تو اگر بر نهی پنبه بسوزد زان شرر نیست باشد روشنی ندهد ترا کرده باشد آفتاب او را فنا در دو صد...

بخش ۱۷۶ – جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت

نفی آن یک چیز و اثباتش رواست چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست ما رمیت اذ رمیت از نسبتست نفی و اثباتست و هر دو مثبتست آن تو افکندی چو بر دست تو بود تو نه افکندی که قوت حق نمود زور آدم‌زاد را حدی بود مشت خاک اشکست لشکر کی شود مشت مشت تست و افکندن ز ماست زین دو نسبت نفی و...

بخش ۱۷۵ – فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز

ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش لیک کی داند جز او ماهیتش هیچ ماهیات اوصاف کمال کس نداند جز بثار و مثال طفل ماهیت نداند طمث را جز که گویی هست چون حلوا ترا کی بود ماهیت ذوق جماع مثل ماهیات حلوا ای مطاع لیک نسبت کرد از روی خوشی با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی تا بداند کودک آن را...

بخش ۱۷۴ – شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی

اسپ داند بانگ و بوی شیر را گر چه حیوانست الا نادرا بل عدو خویش را هر جانور خود بداند از نشان و از اثر روز خفاشک نیارد بر پرید شب برون آمد چو دزدان و چرید از همه محروم‌تر خفاش بود که عدو آفتاب فاش بود نه تواند در مصافش زخم خورد نه بنفرین تاندش مهجور کرد آفتابی که...

بخش ۱۷۳ – آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمه من لسان الشیخ

بر ملولان این مکرر کردنست نزد من عمر مکرر بردنست شمع از برق مکرر بر شود خاک از تاب مکرر زر شود گر هزاران طالب‌اند و یک ملول از رسالت باز می‌ماند رسول این رسولان ضمیر رازگو مستمع خواهند اسرافیل‌خو نخوتی دارند و کبری چون شهان چاکری خواهند از اهل جهان تا ادبهاشان بجاگه...

بخش ۱۷۲ – تشبیه نص با قیاس

نص وحی روح قدسی دان یقین وان قیاس عقل جزوی تحت این عقل از جان گشت با ادراک و فر روح او را کی شود زیر نظر لیک جان در عقل تاثیری کند زان اثر آن عقل تدبیری کند نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح کو یم و کشتی و کو طوفان نوح عقل اثر را روح پندارد ولیک نور خور از قرص خور دورست...

بخش ۱۷۱ – بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی

غفلت از تن بود چون تن روح شد بیند او اسرار را بی هیچ بد چون زمین برخاست از جو فلک نه شب و نه سایه باشد نه دلک هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه از زمین باشد نه از افلاک و مه دود پیوسته هم از هیزم بود نه ز آتشهای مستنجم بود وهم افتد در خطا و در غلط عقل باشد در اصابتها فقط...

بخش ۱۷۰ – تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی

همچو گرمابه که تفسیده بود تنگ آیی جانت پخسیده شود گرچه گرمابه عریضست و طویل زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل تا برون نایی بنگشاید دلت پس چه سود آمد فراخی منزلت یا که کفش تنگ پوشی ای غوی در بیابان فراخی می‌روی آن فراخی بیابان تنگ گشت بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت هر که دید...

بخش ۱۶۹ – حکمت ویران شدن تن به مرگ

من چو آدم بودم اول حبس کرب پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب من گدا بودم درین خانه چو چاه شاه گشتم قصر باید بهر شاه قصرها خود مر شهان را مانسست مرده را خانه و مکان گوری بسست انبیا را تنگ آمد این جهان چون شهان رفتند اندر لامکان مردگان را این جهان بنمود فر ظاهرش زفت و به...

بخش ۱۶۸ – وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی

چون بلال از ضعف شد همچون هلال رنگ مرگ افتاد بر روی بلال جفت او دیدش بگفتا وا حرب پس بلالش گفت نه نه وا طرب تا کنون اندر حرب بودم ز زیست تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست این همی گفت و رخش در عین گفت نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت تاب رو و چشم پر انوار او می گواهی داد بر...

بخش ۱۶۷ – حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا

آن یکی یاری پیمبر را بگفت که منم در بیعها با غبن جفت مکر هر کس کو فروشد یا خرد همچو سحرست و ز راهم می‌برد گفت در بیعی که ترسی از غرار شرط کن سه روز خود را اختیار که تانی هست از رحمان یقین هست تعجیلت ز شیطان لعین پیش سگ چون لقمه نان افکنی بو کند آنگه خورد ای معتنی او...

بخش ۱۶۶ – جواب حمزه مر خلق را

گفت حمزه چونک بودم من جوان مرگ می‌دیدم وداع این جهان سوی مردن کس برغبت کی رود پیش اژدرها برهنه کی شود لیک از نور محمد من کنون نیستم این شهر فانی را زبون از برون حس لشکرگاه شاه پر همی‌بینم ز نور حق سپاه خیمه در خیمه طناب اندر طناب شکر آنک کرد بیدارم ز خواب آنک مردن پیش...

بخش ۱۶۵ – در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

اندر آخر حمزه چون در صف شدی بی زره سرمست در غزو آمدی سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندی در صف شمشیر خویش خلق پرسیدند کای عم رسول ای هزبر صف‌شکن شاه فحول نه تو لا تلقوا بایدیکم الی تهلکه خواندی ز پیغام خدا پس چرا تو خویش را در تهلکه می در اندازی چنین در معرکه چون...

بخش ۱۶۴ – حکایت آن زنی کی فرزندش نمی‌زیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا

آن زنی هر سال زاییدی پسر بیش از شش مه نبودی عمرور یاسه مه یا چار مه گشتی تباه ناله کرد آن زن که افغان ای اله نه مهم بارست و سه ماهم فرح نعمتم زوتر رو از قوس قزح پیش مردان خدا کردی نفیر زین شکایت آن زن از درد نذیر بیست فرزند این‌چنین در گور رفت آتشی در جانشان افتاد تفت...

بخش ۱۶۳ – اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم بلک جمله مردگان خاک را این زمان زنده کنم بهر ترا گفت موسی این جهان مردنست آن جهان انگیز کانجا روشنست این فناجا چون جهان بود نیست بازگشت عاریت بس سود نیست رحمتی افشان بر ایشان هم کنون در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون...

بخش ۱۶۲ – دعاکردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا

موسی آمد در مناجات آن سحر کای خدا ایمان ازو مستان مبر پادشاهی کن برو بخشا که او سهو کرد و خیره‌رویی و غلو گفتمش این علم نه درخورد تست دفع پندارید گفتم را و سست دست را بر اژدها آنکس زند که عصا را دستش اژدرها کند سر غیب آن را سزد آموختن که ز گفتن لب تواند دوختن درخور...

بخش ۱۶۱ – دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت بر در موسی کلیم الله رفت رو همی‌مالید در خاک او ز بیم که مرا فریاد رس زین ای کلیم گفت رو بفروش خود را و بره چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه بر مسلمانان زیان انداز تو کیسه و همیانها را کن دوتو من درون خشت دیدم این قضا که در آیینه عیان شد...

بخش ۱۶۰ – خبر کردن خروس از مرگ خواجه

لیک فردا خواهد او مردن یقین گاو خواهد کشت وارث در حنین صاحب خانه بخواهد مرد رفت روز فردا نک رسیدت لوت زفت پاره‌های نان و لالنگ و طعام در میان کوی یابد خاص و عام گاو قربانی و نانهای تنک بر سگان و سایلان ریزد سبک مرگ اسپ و استر و مرگ غلام بد قضا گردان این مغرور خام از...

بخش ۱۵۹ – خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده

چند چند آخر دروغ و مکر تو خود نپرد جز دروغ از وکر تو گفت حاشا از من و از جنس من که بگردیم از دروغی ممتحن ما خروسان چون مذن راست‌گوی هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی پاسبان آفتابیم از درون گر کنی بالای ما طشتی نگون پاسبان آفتابند اولیا در بشر واقف ز اسرار خدا اصل ما را حق پی...

بخش ۱۵۸ – جواب خروس سگ را

پس خروسش گفت تن زن غم مخور که خدا بدهد عوض زینت دگر اسپ این خواجه سقط خواهد شدن روز فردا سیر خور کم کن حزن مر سگان را عید باشد مرگ اسپ روزی وافر بود بی جهد و کسپ اسپ را بفروخت چون بشنید مرد پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد روز دیگر همچنان نان را ربود آن خروس و سگ برو لب بر...

بخش ۱۵۷ – قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام

گفت باری نطق سگ کو بر درست نطق مرغ خانگی کاهل پرست گفت موسی هین تو دانی رو رسید نطق این هر دو شود بر تو پدید بامدادان از برای امتحان ایستاد او منتظر بر آستان خادمه سفره بیفشاند و فتاد پاره‌ای نان بیات آثار زاد در ربود آن را خروسی چون گرو گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو...

بخش ۱۵۶ – وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن

گفت یزدان تو بده بایست او برگشا در اختیار آن دست او اختیار آمد عبادت را نمک ورنه می‌گردد بناخواه این فلک گردش او را نه اجر و نه عقاب که اختیار آمد هنر وقت حساب جمله عالم خود مسبح آمدند نیست آن تسبیح جبری مزدمند تیغ در دستش نه از عجزش بکن تا که غازی گردد او یا راه‌زن...

بخش ۱۵۵ – استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور

گفت موسی را یکی مرد جوان که بیاموزم زبان جانوران تا بود کز بانگ حیوانات و دد عبرتی حاصل کنم در دین خود چون زبانهای بنی آدم همه در پی آبست و نان و دمدمه بوک حیوانات را دردی دگر باشد از تدبیر هنگام گذر گفت موسی رو گذر کن زین هوس کین خطر دارد بسی در پیش و پس عبرت و...

بخش ۱۵۴ – وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا

عبرتست آن قصه ای جان مر ترا تا که راضی باشی در حکم خدا تا که زیرک باشی و نیکوگمان چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان دیگران گردند زرد از بیم آن تو چو گل خندان گه سود و زیان زانک گل گر برگ برگش می‌کنی خنده نگذارد نگردد منثنی گوید از خاری چرا افتم بغم خنده را من خود ز خار...

بخش ۱۵۳ – ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن

اندرین بودند کآواز صلا مصطفی بشنید از سوی علا خواست آبی و وضو را تازه کرد دست و رو را شست او زان آب سرد هر دو پا شست و به موزه کرد رای موزه را بربود یک موزه‌ربای دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب موزه را بربود از دستش عقاب موزه را اندر هوا برد او چو باد پس نگون کرد و از آن...

بخش ۱۵۲ – آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی‌وار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم

هم از آن ده یک زنی از کافران سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان پیش پیغامبر در آمد با خمار کودکی دو ماه زن را بر کنار گفت کودک سلم الله علیک یا رسول الله قد جئنا الیک مادرش از خشم گفتش هی خموش کیت افکند این شهادت را بگوش این کیت آموخت ای طفل صغیر که زبانت گشت در طفلی جریر...

بخش ۱۵۱ – بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعاء حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد کی امن یجیب المضطر اذا دعاه اضطرار گواه استحقاقست

آن نیاز مریمی بودست و درد که چنان طفلی سخن آغاز کرد جزو او بی او برای او بگفت جزو جزوت گفت دارد در نهفت دست و پا شاهد شوندت ای رهی منکری را چند دست و پا نهی ور نباشی مستحق شرح و گفت ناطقهٔ ناطق ترا دید و بخفت هر چه رویید از پی محتاج رست تا بیابد طالبی چیزی که جست حق...

بخش ۱۵۰ – دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشته‌ای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت

خواجه از دورش بدید و خیره ماند از تحیر اهل آن ده را بخواند راویهٔ ما اشتر ما هست این پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین این یکی بدریست می‌آید ز دور می‌زند بر نور روز از روش نور کو غلام ما مگر سرگشته شد یا بدو گرگی رسید و کشته شد چون بیامد پیش گفتش کیستی از یمن زادی و یا...

بخش ۱۴۹ – مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی

ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود تا نگویی درشکایت نیک و بد آن سیه حیران شد از برهان او می‌دمید از لامکان ایمان او چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده مشک او روپوش فیض آن شده زان نظر روپوشها هم بر درید تا معین چشمهٔ غیبی بدید چشمها پر آب کرد آن دم غلام شد فراموشش ز خواجه وز...

بخش ۱۴۸ – قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته

اندر آن وادی گروهی از عرب خشک شد از قحط بارانشان قرب در میان آن بیابان مانده کاروانی مرگ خود بر خوانده ناگهانی آن مغیث هر دو کون مصطفی پیدا شد از ره بهر عون دید آنجا کاروانی بس بزرگ بر تف ریگ و ره صعب و سترگ اشترانشان را زبان آویخته خلق اندر ریگ هر سو ریخته رحمش آمد...

بخش ۱۴۷ – حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن

از انس فرزند مالک آمدست که به مهمانی او شخصی شدست او حکایت کرد کز بعد طعام دید انس دستارخوان را زردفام چرکن و آلوده گفت ای خادمه اندر افکن در تنورش یک‌دمه در تنور پر ز آتش در فکند آن زمان دستارخوان را هوشمند جمله مهمانان در آن حیران شدند انتظار دود کندوری بدند بعد...

بخش ۱۴۶ – بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند این همه دارند و چشم هیچ کس بر نیفتد بر کیاشان یک نفس هم کرامتشان هم ایشان در حرم نامشان را نشنوند ابدال هم یا نمی‌دانی کرمهای خدا کو ترا می‌خواند آن سو که بیا شش جهت عالم همه اکرام اوست هر طرف که بنگری اعلام اوست چون...

بخش ۱۴۵ – بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا

داعی هر پیشه اومیدست و بوک گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک بامدادان چون سوی دکان رود بر امید و بوک روزی می‌دود بوک روزی نبودت چون می‌روی خوف حرمان هست تو چونی قوی خوف حرمان ازل در کسب لوت چون نکردت سست اندر جست و جوت گویی گرچه خوف حرمان هست پیش هست اندر کاهلی این خوف...

بخش ۱۴۴ – نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل

انبیا گفتند با خاطر که چند می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند چند کوبیم آهن سردی ز غی در دمیدن در قفض هین تا بکی جنبش خلق از قضا و وعده است تیزی دندان ز سوز معده است نفس اول راند بر نفس دوم ماهی از سر گنده باشد نه ز دم لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر چونک بلغ گفت حق شد...

بخش ۱۴۳ – حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

میرشد محتاج گرمابه سحر بانگ زد سنقر هلا بردار سر طاس و مندیل و گل از التون بگیر تابه گرمابه رویم ای ناگزیر سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو برگرفت و رفت با او دو بدو مسجدی بر ره بد و بانگ صلا آمد اندر گوش سنقر در ملا بود سنقر سخت مولع در نماز گفت ای میر من ای بنده‌نواز تو...

بخش ۱۴۲ – مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید خاص او بد آن به اخوان کی رسید این ز عشقش خویش در چه می‌کند و آن بکین از بهر او چه می‌کند سفرهٔ او پیش این از نان تهیست پیش یعقوبست پر کو مشتهیست روی ناشسته نبیند روی حور لا صلوه گفت الا بالطهور عشق باشد لوت و پوت جانها جوع ازین رویست قوت...

بخش ۱۴۱ – قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی

صوفیی بر میخ روزی سفره دید چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا قحطها و دردها را نک دوا چونک دود و شور او بسیار شد هر که صوفی بود با او یار شد کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند بوالفضولی گفت صوفی را که چیست سفره‌ای آویخته وز...

بخش ۱۴۰ – بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطه

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان از شهان باب صغیری ساخت هان اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند چونک سجدهٔ کبریا را دشمنند ساخت سرگین‌دانکی محرابشان نام آن محراب میر و پهلوان لایق این حضرت پاکی نه‌اید نیشکر پاکان شما خالی‌نیید آن سگان را این خسان خاضع شوند شیر را عارست کو را بگروند...

بخش ۱۳۹ – حکمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبران باشد کی ائتیا طوعا او کرها

که لئیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند مسجد طاعاتشان پس دوزخست پای‌بند مرغ بیگانه فخست هست زندان صومعهٔ دزد و لیم کاندرو ذاکر شود حق را مقیم چون عبادت بود مقصود از بشر شد عبادتگاه گردن‌کش سقر آدمی را هست در هر کار دست لیک ازو مقصود این خدمت بدست ما...

بخش ۱۳۸ – باز جواب انبیا علیهم السلام

انبیا گفتند فال زشت و بد از میان جانتان دارد مدد گر تو جایی خفته باشی با خطر اژدها در قصد تو از سوی سر مهربانی مر ترا آگاه کرد که بجه زود ار نه اژدرهات خورد تو بگویی فال بد چون می‌زنی فال چه بر جه ببین در روشنی از میان فال بد من خود ترا می‌رهانم می‌برم سوی سرا چون نبی...

بخش ۱۳۷ – مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام

قوم گفتند از شما سعد خودیت نحس مایید و ضدیت و مرتدیت جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها در غم افکندید ما را و عنا ذوق جمعیت که بود و اتفاق شد ز فال زشتتان صد افتراق طوطی نقل شکر بودیم ما مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما هر کجا افسانهٔ غم‌گستریست هر کجا آوازهٔ مستنکریست هر کجا اندر...

بخش ۱۳۶ – باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را

انبیا گفتند نومیدی بدست فضل و رحمتهای باری بی‌حدست از چنین محسن نشاید ناامید دست در فتراک این رحمت زنید ای بسا کارا که اول صعب گشت بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت بعد نومیدی بسی اومیدهاست از پس ظلمت بسی خورشیدهاست خود گرفتم که شما سنگین شدیت قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت...

بخش ۱۳۵ – مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را

قوم گفتند ای گروه این رنج ما نیست زان رنجی که بپذیرد دوا سالها گفتید زین افسون و پند سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند گر دوا را این مرض قابل بدی آخر از وی ذره‌ای زایل شدی سده چون شد آب ناید در جگر گر خورد دریا رود جایی دگر لاجرم آماس گیرد دست و پا تشنگی را نشکند آن...

بخش ۱۳۴ – جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را

انبیا گفتند کاری آفرید وصفهایی که نتان زان سر کشید و آفرید او وصفهای عارضی که کسی مبغوض می‌گردد رضی سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست مس را گویی که زر شو راه هست ریگ را گویی که گل شو عاجزست خاک را گویی که گل شو جایزست رنجها دادست کان را چاره نیست آن بمثل لنگی و فطس و...

بخش ۱۳۳ – منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

قوم گفتند ای نصوحان بس بود اینچ گفتید ار درین ده کس بود قفل بر دلهای ما بنهاد حق کس نداند برد بر خالق سبق نقش ما این کرد آن تصویرگر این نخواهد شد بگفت و گو دگر سنگ را صد سال گویی لعل شو کهنه را صد سال گویی باش نو خاک را گویی صفات آب گیر آب را گویی عسل شو یا که شیر...

بخش ۱۳۲ – حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را

سگ زمستان جمع گردد استخوانش زخم سرما خرد گرداند چنانش کو بگوید کین قدر تن که منم خانه‌ای از سنگ باید کردنم چونک تابستان بیاید من بچنگ بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ چونک تابستان بیاید از گشاد استخوانها پهن گردد پوست شاد گوید او چون زفت بیند خویش را در کدامین خانه گنجم ای...

بخش ۱۳۱ – وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست دیده سوی دانه دامی ببست یک نظر او سوی صحرا می‌کند یک نظر حرصش به دانه می‌کشد این نظر با آن نظر چالیش کرد ناگهانی از خرد خالیش کرد باز مرغی کان تردد را گذاشت زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت شاد پر و بال او بخا له تا امام جمله آزادان شد او هر که...

بخش ۱۳۰ – معنی حزم و مثال مرد حازم

یا به حال اولینان بنگرید یا سوی آخر بحزمی در پرید حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط از دو آن گیری که دورست از خباط آن یکی گوید درین ره هفت روز نیست آب و هست ریگ پای‌سوز آن دگر گوید دروغست این بران که بهر شب چشمه‌ای بینی روان حزم آن باشد که بر گیری تو آب تا رهی از ترس و...

بخش ۱۲۹ – جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان

سر آن خرگوش دان دیو فضول که به پیش نفس تو آمد رسول تا که نفس گول را محروم کرد ز آب حیوانی که از وی خضر خورد بازگونه کرده‌ای معنیش را کفر گفتی مستعد شو نیش را اضطراب ماه گفتی در زلال که بترسانید پیلان را شغال قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب خشیت پیلان ز مه در اضطراب این چه...

بخش ۱۲۸ – حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم

این مثل بشنو که شب دزدی عنید در بن دیوار حفره می‌برید نیم‌بیداری که او رنجور بود طقطق آهسته‌اش را می‌شنود رفت بر بام و فرو آویخت سر گفت او را در چه کاری ای پدر خیر باشد نیمشب چه می‌کنی تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی در چه کاری گفت می‌کوبم دهل گفت کو بانگ دهل ای بوسبل گفت...

بخش ۱۲۶ – بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی

کی رسدتان این مثلها ساختن سوی آن درگاه پاک انداختن آن مثل آوردن آن حضرتست که بعلم سر و جهر او آیتست تو چه دانی سر چیزی تا تو کل یا به زلفی یا به رخ آری مثل موسیی آن را عصا دید و نبود اژدها بد سر او لب می‌گشود چون چنان شاهی نداند سر چوب تو چه دانی سر این دام و حبوب چون...

بخش ۱۲۵ – جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را

ای دریغا که دوا در رنجتان گشت زهر قهر جان آهنجتان ظلمت افزود این چراغ آن چشم را چون خدا بگماشت پردهٔ خشم را چه رئیسی جست خواهیم از شما که ریاستمان فزونست از سما چه شرف یابد ز کشتی بحر در خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود آفتابی اندرو ذره نمود ز...

بخش ۱۲۴ – حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است

این بدان ماند که خرگوشی بگفت من رسول ماهم و با ماه جفت کز رمهٔ پیلان بر آن چشمهٔ زلال جمله نخجیران بدند اندر وبال جمله محروم و ز خوف از چشمه دور حیله‌ای کردند چون کم بود زور از سر که بانگ زد خرگوش زال سوی پیلان در شب غرهٔ هلال که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل تا درون چشمه...

بخش ۱۲۳ – متهم داشتن قوم انبیا را

قوم گفتند این همه زرقست و مکر کی خدا نایب کند از زید و بکر هر رسول شاه باید جنس او آب و گل کو خالق افلاک کو مغز خر خوردیم تا ما چون شما پشه را داریم همراز هما کو هما کو پشه کو گل کو خدا ز آفتاب چرخ چه بود ذره را این چه نسبت این چه پیوندی بود تاکه در عقل و دماغی در...

بخش ۱۲۲ – معجزه خواستن قوم از پیغامبران

قوم گفتند ای گروه مدعی کو گواه علم طب و نافعی چون شما بسته همین خواب و خورید همچو ما باشید در ده می‌چرید چون شما در دام این آب و گلید کی شما صیاد سیمرغ دلید حب جاه و سروری دارد بر آن که شمارد خویش از پیغامبران ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ کردن اندر گوش و افتادن بدوغ...

بخش ۱۲۱ – آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا

سیزده پیغامبر آنجا آمدند گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند که هله نعمت فزون شد شکر کو مرکب شکر ار بخسپد حرکوا شکر منعم واجب آید در خرد ورنه بگشاید در خشم ابد هین کرم بینید وین خود کس کند کز چنین نعمت به شکری بس کند سر ببخشد شکر خواهد سجده‌ای پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای قوم...

بخش ۱۲۰ – صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان

اصلشان بد بود آن اهل سبا می‌رمیدندی ز اسباب لقا دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ از چپ و از راست از بهر فراغ بس که می‌افتاد از پری ثمار تنگ می‌شد معبر ره بر گذار آن نثار میوه ره را می‌گرفت از پری میوه ره‌رو در شگفت سله بر سر در درختستانشان پر شدی ناخواست از میوه‌فشان باد...

بخش ۱۱۹ – شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن

کر امل را دان که مرگ ما شنید مرگ خود نشنید و نقل خود ندید حرص نابیناست بیند مو بمو عیب خلقان و بگوید کو بکو عیب خود یک ذره چشم کور او می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو عور می‌ترسد که دامانش برند دامن مرد برهنه چون درند مرد دنیا مفلس است و ترسناک هیچ او را نیست از دزدانش باک...

بخش ۱۱۸ – قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان

یادم آمد قصهٔ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا آن سبا ماند به شهر بس کلان در فسانه بشنوی از کودکان کودکان افسانه‌ها می‌آورند درج در افسانه‌شان بس سر و پند هزلها گویند در افسانه‌ها گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها بود شهری بس عظیم و مه ولی قدر او قدر سکره بیش نی بس عظیم و بس...

بخش ۱۱۷ – گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت شیرگویی خون او می‌خواست ریخت آن یکی در پی دوید و گفت خیر در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت کز شتاب خود جواب او نگفت یک دو میدان در پی عیسی براند پس بجد جد عیسی را بخواند کز پی مرضات حق یک لحظه بیست که مرا اندر...

بخش ۱۱۶ – بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

نفس خود را کش جهانی را زنده کن خواجه را کشتست او را بنده کن مدعی گاو نفس تست هین خویشتن را خواجه کردست و مهین آن کشندهٔ گاو عقل تست رو بر کشنده گاو تن منکر مشو عقل اسیرست و همی خواهد ز حق روزیی بی رنج و نعمت بر طبق روزی بی رنج او موقوف چیست آنک بکشد گاو را کاصل بدیست...

بخش ۱۱۵ – قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص کی کند مکرش ز علم حق خلاص حلم حق گرچه مواساها کند لیک چون از حد بشد پیدا کند خون نخسپد درفتد در هر دلی میل جست و جوی و کشف مشکلی اقتضای داوری رب دین سر بر آرد از ضمیر آن و این کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت همچنانک جوشد از گلزار کشت جوشش...

بخش ۱۱۴ – برون رفتن به سوی آن درخت

چون برون رفتند سوی آن درخت گفت دستش را سپس بندید سخت تا گناه و جرم او پیدا کنم تا لوای عدل بر صحرا زنم گفت ای سگ جد او را کشته‌ای تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای خواجه را کشتی و بردی مال او کرد یزدان آشکارا حال او آن زنت او را کنیزک بوده است با همین خواجه جفا بنموده است...

بخش ۱۱۳ – گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا

پس همینجا دست و پایت در گزند بر ضمیر تو گواهی می‌دهند چون موکل می‌شود برتو ضمیر که بگو تو اعتقادت وا مگیر خاصه در هنگام خشم و گفت و گو می‌کند ظاهر سرت را مو بمو چون موکل می‌شود ظلم و جفا که هویدا کن مرا ای دست و پا چون همی‌گیرد گواه سر لگام خاصه وقت جوش و خشم و انتقام...

بخش ۱۱۲ – عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید کان سر مکتوم او گردد پدید جمله برخیزید تا بیرون رویم تا بر آن سر نهان واقف شویم در فلان صحرا درختی هست زفت شاخهااش انبه و بسیار و چفت سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او بوی خون می‌آیدم از بیخ او خون شدست اندر بن آن خوش درخت خواجه راکشتست این...

بخش ۱۱۱ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده

بعد از آن داود گفتش کای عنود جمله مال خویش او را بخش زود ورنه کارت سخت گردد گفتمت تا نگردد ظاهر از وی استمت خاک بر سر کرد و جامه بر درید که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند باز داودش به پیش خویش خواند گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور ظلمت آمد اندک اندک...

بخش ۱۱۰ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

گفت داودش خمش کن رو بهل این مسلمان را ز گاوت کن بحل چون خدا پوشید بر تو ای جوان رو خمش کن حق ستاری بدان گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد از پی من شرع نو خواهی نهاد رفته است آوازهٔ عدلت چنان که معطر شد زمین و آسمان بر سگان کور این استم نرفت زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت...

بخش ۱۰۹ – در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود

در فرو بست و برفت آنگه شتاب سوی محراب و دعای مستجاب حق نمودش آنچ بنمودش تمام گشت واقف بر سزای انتقام روز دیگر جمله خصمان آمدند پیش داود پیمبر صف زدند همچنان آن ماجراها باز رفت زود زد آن مدعی تشنیع...

بخش ۱۰۸ – تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام

سجده کرد و گفت کای دانای سوز در دل داود انداز آن فروز در دلش نه آنچ تو اندر دلم اندر افکندی براز ای مفضلم این بگفت و گریه در شد های های تا دل داود بیرون شد ز جای گفت هین امروز ای خواهان گاو مهلتم ده وین دعاوی را مکاو تا روم من سوی خلوت در نماز پرسم این احوال از دانای...

بخش ۱۰۷ – حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو

گفت داود این سخنها را بشو حجت شرعی درین دعوی بگو تو روا داری که من بی حجتی بنهم اندر شهر باطل سنتی این کی بخشیدت خریدی وارثی ریع را چون می‌ستانی حارثی کسب را همچون زراعت دان عمو تا نکاری دخل نبود آن تو آنچ کاری بدروی آن آن تست ورنه این بی‌داد بر تو شد درست رو بده مال...

بخش ۱۰۶ – شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه

چونک داود نبی آمد برون گفت هین چونست این احوال چون مدعی گفت ای نبی الله داد گاو من در خانه او در فتاد کشت گاوم را بپرسش که چرا گاو من کشت او بیان کن ماجرا گفت داودش بگو ای بوالکرم چون تلف کردی تو ملک محترم هین پراکنده مگو حجت بیار تا به یک سو گردد این دعوی و کار گفت...

بخش ۱۰۵ – رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام

می‌کشیدش تا به داود نبی که بیا ای ظالم گیج غبی حجت بارد رها کن ای دغا عقل در تن آور و با خویش آ این چه می‌گویی دعا چه بود مخند بر سر و و ریش من و خویش ای لوند گفت من با حق دعاها کرده‌ام اندرین لابه بسی خون خورده‌ام من یقین دارم دعا شد مستجاب سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب...

بخش ۱۰۴ – باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او

یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب می‌کرد افغان و نفیر وز خدا می‌خواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو هم بگوییمش کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت صاحب گاوش بدید و گفت هین ای بظلمت گاو من گشته...

بخش ۱۰۳ – انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین

چون رهید آن کشتی و آمد بکام شد نماز آن جماعت هم تمام فجفجی افتادشان با همدگر کین فضولی کیست از ما ای پدر هر یکی با آن دگر گفتند سر از پس پشت دقوقی مستتر گفت هر یک من نکردستم کنون این دعا نه از برون نه از درون گفت مانا این امام ما ز درد بوالفضولانه مناجاتی بکرد گفت آن...

بخش ۱۰۲ – دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید رحم او جوشید و اشک او دوید گفت یا رب منگر اندر فعلشان دستشان گیر ای شه نیکو نشان خوش سلامتشان به ساحل با زبر ای رسیده دست تو در بحر و بر ای کریم و ای رحیم سرمدی در گذار از بدسگالان این بدی ای بداده رایگان صد چشم و گوش بی ز رشوت بخش کرده عقل...

بخش ۱۰۱ – تصورات مرد حازم

آنچنانک ناگهان شیری رسید مرد را بربود و در بیشه کشید او چه اندیشد در آن بردن ببین تو همان اندیش ای استاد دین می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها جان ما مشغول کار و پیشه‌ها آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق زیر آب شور رفته تا به حلق گر بترسندی از آن فقرآفرین گنجهاشان کشف گشتی در زمین...

بخش ۱۰۰ – شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز اندر آن ساحل در آمد در نماز و آن جماعت در پی او در قیام اینت زیبا قوم و بگزیده امام ناگهان چشمش سوی دریا فتاد چون شنید از سوی دریا داد داد در میان موج دید او کشتیی در قضا و در بلا و زشتیی هم شب و هم ابر و هم موج عظیم این سه تاریکی و از غرقاب...

بخش ۹۹ – بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن

انبیا گویند روز چاره رفت چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو ترک ما گو خون ما اندر مشو رو بگرداند به سوی دست چپ در تبار و خویش گویندش که خپ هین جواب خویش گو با کردگار ما کییم ای خواجه دست از ما بدار نه ازین سو نه از آن سو چاره شد جان آن بیچاره‌دل...

بخش ۹۸ – اقتدا کردن قوم از پس دقوقی

پیش در شد آن دقوقی در نماز قوم همچون اطلس آمد او طراز اقتدا کردند آن شاهان قطار در پی آن مقتدای نامدار چونک با تکبیرها مقرون شدند همچو قربان از جهان بیرون شدند معنی تکبیر اینست ای امام کای خدا پیش تو ما قربان شدیم وقت ذبح الله اکبر می‌کنی همچنین در ذبح نفس کشتنی تن چو...

بخش ۹۷ – پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم

در تحیات و سلام الصالحین مدح جملهٔ انبیا آمد عجین مدحها شد جملگی آمیخته کوزه‌ها در یک لگن در ریخته زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست کیشها زین روی جز یک کیش نیست دان که هر مدحی بنور حق رود بر صور و اشخاص عاریت بود مدحها جز مستحق را کی کنند لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند همچو...

بخش ۹۶ – پیش رفتن دقوقی رحمه الله علیه به امامت

این سخن پایان ندارد تیز دو هین نماز آمد دقوقی پیش رو ای یگانه هین دوگانه بر گزار تا مزین گردد از تو روزگار ای امام چشم‌روشن در صلا چشم روشن باید ایدر پیشوا در شریعت هست مکروه ای کیا در امامت پیش کردن کور را گرچه حافظ باشد و چست و فقیه چشم‌روشن به وگر باشد سفیه کور را...

بخش ۹۵ – هفت مرد شدن آن هفت درخت

بعد دیری گشت آنها هفت مرد جمله در قعده پی یزدان فرد چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان تا کیانند و چه دارند از جهان چون به نزدیکی رسیدم من ز راه کردم ایشان را سلام از انتباه قوم گفتندم جواب آن سلام ای دقوقی مفخر و تاج کرام گفتم آخر چون مرا بشناختند پیش ازین بر من نظر...

بخش ۹۴ – یک درخت شدن آن هفت درخت

گفت راندم پیشتر من نیکبخت باز شد آن هفت جمله یک درخت هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی بعد از آن دیدم درختان در نماز صف کشیده چون جماعت کرده ساز یک درخت از پیش مانند امام دیگران اندر پس او در قیام آن قیام و آن رکوع و آن سجود از درختان بس شگفتم...

بخش ۹۳ – مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت ز آرزوی سایه جان می‌باختند از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها که نبیند ماه را بیند سها ذره‌ای را بیند و خورشید نه لیک از لطف و کرم نومید...

بخش ۹۲ – باز شدن آن شمعها هفت درخت

باز هر یک مرد شد شکل درخت چشمم از سبزی ایشان نیکبخت زانبهی برگ پیدا نیست شاخ برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ هر درختی شاخ بر سدره زده سدره چه بود از خلا بیرون شده بیخ هر یک رفته در قعر زمین زیرتر از گاو و ماهی بد یقین بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر عقل از آن اشکالشان زیر و...

بخش ۹۰ – شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک می‌شکافد نور او جیب فلک باز آن یک بار دیگر هفت شد مستی و حیرانی من زفت شد اتصالاتی میان شمعها که نیاید بر زبان و گفت ما آنک یک دیدن کند ادارک آن سالها نتوان نمودن از زبان آنک یک دم بیندش ادراک هوش سالها نتوان شنودن آن بگوش چونک پایانی ندارد...

بخش ۸۹ – نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل

هفت شمع از دور دیدم ناگهان اندر آن ساحل شتابیدم بدان نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن بر شده خوش تا عنان آسمان خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت موج حیرت عقل را از سر گذشت این چگونه شمعها افروختست کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست خلق جویان چراغی گشته بود پیش آن شمعی که بر مه...

بخش ۸۸ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

آن دقوقی رحمه الله علیه گفت سافرت مدی فی خافقیه سال و مه رفتم سفر از عشق ماه بی‌خبر از راه حیران در اله پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ تو مبین این پایها را بر زمین زانک بر دل می‌رود عاشق یقین از ره و منزل ز کوتاه و دراز دل چه داند کوست مست...

بخش ۸۷ – سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت

از کلیم حق بیاموز ای کریم بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم با چنین جاه و چنین پیغامبری طالب خضرم ز خودبینی بری موسیا تو قوم خود را هشته‌ای در پی نیکوپیی سرگشته‌ای کیقبادی رسته از خوف و رجا چند گردی چند جویی تا کجا آن تو با تست و تو واقف برین آسمانا چند پیمایی زمین گفت...

بخش ۸۶ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

مر علی را در مثالی شیر خواند شیر مثل او نباشد گرچه راند از مثال و مثل و فرق آن بران جانب قصهٔ دقوقی ای جوان آنک در فتوی امام خلق بود گوی تقوی از فرشته می‌ربود آنک اندر سیر مه را مات کرد هم ز دین‌داری او دین رشک خورد با چنین تقوی و اوراد و قیام طالب خاصان حق بودی مدام...

بخش ۸۵ – قصهٔ دقوقی رحمه الله علیه و کراماتش

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای در زمین می‌شد چو مه بر آسمان شب‌روان راگشته زو روشن روان در مقامی مسکنی کم ساختی کم دو روز اندر دهی انداختی گفت در یک خانه گر باشم دو روز عشق آن مسکن کند در من فروز غره المسکن احاذره انا انقلی یا نفس سیری للغنا لا...

بخش ۸۴ – سال کردن بهلول آن درویش را

گفت بهلول آن یکی درویش را چونی ای درویش واقف کن مرا گفت چون باشد کسی که جاودان بر مراد او رود کار جهان سیل و جوها بر مراد او روند اختران زان سان که خواهد آن شوند زندگی و مرگ سرهنگان او بر مراد او روانه کو بکو هر کجا خواهد فرستد تعزیت هر کجا خواهد ببخشد تهنیت سالکان...

بخش ۸۳ – صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان که ندارند اعتراضی در جهان ز اولیا اهل دعا خود دیگرند که همی‌دوزند و گاهی می‌درند قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که دهانشان بسته باشد از دعا از رضا که هست رام آن کرام جستن دفع قضاشان شد حرام در قضا ذوقی همی‌بینند خاص کفرشان آید طلب کردن خلاص حسن...

بخش ۸۲ – بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان کشف گشتش حال مشکل در زمان نیم‌شب آواز قرآن را شنید جست از خواب آن عجایب را بدید که ز مصحف کور می‌خواندی درست گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست گفت آیا ای عجب با چشم کور چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای دست را بر حرف آن...

بخش ۸۱ – صبرکردن لقمان چون دید کی داود حلقه‌ها می‌ساخت از سال کردن با این نیت کی صبر از سال موجب فرج باشد

رفت لقمان سوی داود صفا دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها جمله را با همدگر در می‌فکند ز آهن پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او کم دیده بود درعجب می‌ماند وسواسش فزود کین چه شاید بود وا پرسم ازو که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو باز با خود گفت صبر اولیترست صبر تا مقصود زوتر رهبرست چون...

بخش ۸۰ – قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت

دید در ایام آن شیخ فقیر مصحفی در خانهٔ پیری ضریر پیش او مهمان شد او وقت تموز هر دو زاهد جمع گشته چند روز گفت اینجا ای عجب مصحف چراست چونک نابیناست این درویش راست اندرین اندیشه تشویشش فزود که جز او را نیست اینجا باش و بود اوست تنها مصحفی آویخته من نیم گستاخ یا آمیخته...

بخش ۷۹ – عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق که ندارم رحم و مهر و دل شفیق بر همه کفار ما را رحمتست گرچه جان جمله کافر نعمتست بر سگانم رحمت و بخشایش است که چرا از سنگهاشان مالش است آن سگی که می‌گزد گویم دعا که ازین خو وا رهانش ای خدا این سگان را هم در آن اندیشه دار که نباشند از خلایق...

بخش ۷۸ – جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود

بود شیخی رهنمایی پیش ازین آسمانی شمع بر روی زمین چون پیمبر درمیان امتان در گشای روضهٔ دار الجنان گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش چون نبی باشد میان قوم خویش یک صباحی گفتش اهل بیت او سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو ماز مرگ و هجر فرزندان تو نوحه می‌داریم با پشت دوتو تو نمی‌گریی...

بخش ۷۷ – اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام

هین عزیرا در نگر اندر خرت که بپوسیدست و ریزیده برت پیش تو گرد آوریم اجزاش را آن سر و دم و دو گوش و پاش را دست نه و جزو برهم می‌نهد پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد در نگر در صنعت پاره‌زنی کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی ریسمان و سوزنی نه وقت خرز آنچنان دوزد که پیدا نیست درز چشم...

بخش ۷۶ – حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر

گفت استر با شتر کای خوش رفیق در فراز و شیب و در راه دقیق تو نه آیی در سر و خوش می‌روی من همی‌آیم بسر در چون غوی من همی‌افتم برو در هر دمی خواه در خشکی و خواه اندر نمی این سبب را باز گو با من که چیست تا بدانم من که چون باید بزیست گفت چشم من ز تو روشن‌ترست بعد از آن هم...

بخش ۷۵ – سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا

ساحران را نه که فرعون لعین کرد تهدید سیاست بر زمین که ببرم دست و پاتان از خلاف پس در آویزم ندارمتان معاف او همی‌پنداشت کایشان در همان وهم و تخویفند و وسواس و گمان که بودشان لرزه و تخویف و ترس از توهمها و تهدیدات نفس او نمی‌داست کایشان رسته‌اند بر دریچهٔ نور دل...

بخش ۷۴ – کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست

در عریش او را یکی زایر بیافت کو بهر دو دست می زنبیل بافت گفت او را ای عدو جان خویش در عریشم آمده سر کرده پیش این چراکردی شتاب اندر سباق گفت از افراط مهر و اشتیاق پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا لیک مخفی دار این را ای کیا تا نمیرم من مگو این با کسی نه قرینی نه حبیبی نه خسی...

بخش ۷۳ – متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش بخش می‌کردند مسروقات خویش شحنه را غماز آگه کرده بود مردم شحنه بر افتادند زود هم بدان‌جا پای چپ و دست راست جمله را ببرید و غوغایی بخاست دست زاهد هم بریده شد غلط پاش را می‌خواست هم کردن سقط در زمان آمد سواری بس گزین بانگ بر زد بر عوان کای...

بخش ۷۲ – مضطرب شدن فقیر نذر کرده بکندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

پنج روز آن باد امرودی نریخت ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت بر سر شاخی مرودی چند دید باز صبری کرد و خود را وا کشید باد آمد شاخ را سر زیر کرد طبع را بر خوردن آن چیر کرد جوع و ضعف و قوت جذب و قضا کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا چونک از امرودبن میوه سکست گشت اندر نذر وعهد خویش سست...

بخش ۷۱ – تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای سر برهنه در بلا افتاده‌ای در هوای نابکاری سوخته اقمشه و املاک خود بفروخته خان و مان رفته شده بدنام و خوار کام دشمن می‌رود ادبیروار زاهدی بیند بگوید ای کیا همتی می‌دار از بهر خدا کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام مال و زر و نعمت از کف داده‌ام همتی...

بخش ۷۰ – بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

اندر آن که بود اشجار و ثمار بس مرودی کوهی آنجا بی‌شمار گفت آن درویش یا رب با تو من عهد کردم زین نچینم در زمن جز از آن میوه که باد انداختش من نچینم از درخت منتعش مدتی بر نذر خود بودش وفا تا در آمد امتحانات قضا زین سبب فرمود استثنا کنید گر خدا خواهد به پیمان بر زنید هر...

بخش ۶۹ – دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

آن یکی آمد به پیش زرگری که ترازو ده که بر سنجم زری گفت خواجه رو مرا غربال نیست گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست گفت جاروبی ندارم در دکان گفت بس بس این مضاحک رابمان من ترازویی که می‌خواهم بده خویشتن را کر مکن هر سو مجه گفت بشنیدم سخن کر نیستم تا نپنداری که بی معنیستم این...

بخش ۶۸ – حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی انا جلیس من ذکرنی و انیس من استانس بی گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای

بود درویشی بکهساری مقیم خلوت او را بود هم خواب و ندیم چون ز خالق می‌رسید او را شمول بود از انفاس مرد و زن ملول همچنانک سهل شد ما را حضر سهل شد هم قوم دیگر را سفر آنچنانک عاشقی بر سروری عاشقست آن خواجه بر آهنگری هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را در دلش انداختند دست و...

بخش ۶۷ – در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست

تا بدانی که تن آمد چون لباس رو بجو لابس لباسی را ملیس روح را توحید الله خوشترست غیر ظاهر دست و پای دیگرست دست و پا در خواب بینی و ایتلاف آن حقیقت دان مدانش از گزاف آن توی که بی بدن داری بدن پس مترس از جسم و جان بیرون...

بخش ۶۶ – رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد

بامدادان آمدند آن مادران خفته استا همچو بیمار گران هم عرق کرده ز بسیاری لحاف سر ببسته رو کشیده در سجاف آه آهی می‌کند آهسته او جملگان گشتند هم لا حول‌گو خیر باشد اوستاد این درد سر جان تو ما را نبودست زین خبر گفت من هم بی‌خبر بودم ازین آگهم مادر غران کردند هین من بدم...

بخش ۶۵ – خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

سجده کردند و بگفتند ای کریم دور بادا از تو رنجوری و بیم پس برون جستند سوی خانه‌ها همچو مرغان در هوای دانه‌ها مادرانشان خشمگین گشتند و گفت روز کتاب و شما با لهو جفت عذر آوردند کای مادر تو بیست این گناه از ما و از تقصیر نیست از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و...

بخش ۶۴ – دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

گفت آن زیرک که ای قوم پسند درس خوانید و کنید آوا بلند چون همی‌خواندند گفت ای کودکان بانگ ما استاد را دارد زیان درد سر افزاید استا را ز بانگ ارزد این کو درد یابد بهر دانگ گفت استا راست می‌گوید روید درد سر افزون شدم بیرون...

بخش ۶۳ – در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز گفت امکان نه و باطن پر ز سوز گر بگویم متهم دارد مرا ور نگویم جد شود این ماجرا فال بد رنجور گرداند همی آدمی را که نبودستش غمی قول پیغامبر قبوله یفرض ان تمارضتم لدینا تمرضوا گر بگویم او خیالی بر زند فعل دارد زن که خلوت می‌کند مر مرا از...

بخش ۶۲ – رنجور شدن اوستاد به وهم

گشت استا سست از وهم و ز بیم بر جهید و می‌کشانید او گلیم خشمگین با زن که مهر اوست سست من بدین حالم نپرسید و نجست خود مرا آگه نکرد از رنگ من قصد دارد تا رهد از ننگ من او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت آمد و در را بتندی وا گشاد کودکان اندر پی آن...

بخش ۶۱ – بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد زد دل فرعون را رنجور کرد گفتن هریک خداوند و ملک آنچنان کردش ز وهمی منهتک که به دعوی الهی شد دلیر اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر عقل جزوی آفتش وهمست و ظن زانک در ظلمات شد او را وطن بر زمین گر نیم گز راهی بود آدمی بی وهم آمن می‌رود بر سر دیوار...

بخش ۶۰ – در وهم افکندن کودکان اوستاد را

روز گشت و آمدند آن کودکان بر همین فکرت ز خانه تا دکان جمله استادند بیرون منتظر تا درآید اول آن یار مصر زانک منبع او بدست این رای را سر امام آید همیشه پای را ای مقلد تو مجو بیشی بر آن کو بود منبع ز نور آسمان او در آمد گفت استا را سلام خیر باشد رنگ رویت زردفام گفت استا...

بخش ۵۹ – عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است

اختلاف عقلها در اصل بود بر وفاق سنیان باید شنود بر خلاف قول اهل اعتزال که عقول از اصل دارند اعتدال تجربه و تعلیم بیش و کم کند تا یکی را از یکی اعلم کند باطلست این زانک رای کودکی که ندارد تجربه در مسلکی بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد پیر با صد تجربه بویی نبرد خود فزون...

بخش ۵۸ – مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم

کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد مشورت کردند در تعویق کار تا معلم در فتد در اضطرار چون نمی‌آید ورا رنجوریی که بگیرد چند روز او دوریی تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار هست او چون سنگ خارا بر قرار آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد که بگوید اوستا چونی تو زرد خیر...

بخش ۵۷ – بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم

علم را دو پر گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون باز بر پرد دو گامی یا فزون افت خیزان می‌رود مرغ گمان با یکی پر بر امید آشیان چون ز ظن وا رست علمش رو نمود شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود بعد از آن یمشی سویا مستقیم نه علی وجهه مکبا او...

بخش ۵۶ – عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

ای تقاضاگر درون همچون جنین چون تقاضا می‌کنی اتمام این سهل گردان ره نما توفیق ده یا تقاضا را بهل بر ما منه چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی زر ببخشش در سر ای شاه غنی بی تو نظم و قافیه شام و سحر زهره کی دارد که آید در نظر نظم و تجنیس و قوافی ای علیم بندهٔ امر توند از ترس و...

بخش ۵۵ – دویدن گاو در خانهٔ آن دعا کننده بالحاح قال النبی صلی الله علیه وسلم ان الله یحب الملحین فی الدعا زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ می‌خواهد آن را ازو

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه این دعا می‌کرد با زاری و آه ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید شاخ زد بشکست دربند و کلید گاو گستاخ اندر آن خانه بجست مرد در جست و قوایمهاش بست پس گلوی گاو ببرید آن زمان بی توقف بی تامل بی امان چون سرش ببرید شد سوی قصاب تا اهابش بر کند در دم...

بخش ۵۴ – حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج

آن یکی در عهد داوود نبی نزد هر دانا و پیش هر غبی این دعا می‌کرد دایم کای خدا ثروتی بی رنج روزی کن مرا چون مرا تو آفریدی کاهلی زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی بر خران پشت‌ریش بی‌مراد بار اسپان و استران نتوان نهاد کاهلم چون آفریدی ای ملی روزیم ده هم ز راه کاهلی کاهلم من سایهٔ...

بخش ۵۳ – داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم

آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابه‌ها گفت معشوق این اگر بهر منست گاه وصل این عمر ضایع کردنست من به پیشت حاضر و تو نامه خوان نیست این باری نشان عاشقان گفت اینجا حاضری اما ولیک من نمی‌یایم نصیب...

بخش ۵۲ – حکایت

در صحابه کم بدی حافظ کسی گرچه شوقی بود جانشان را بسی زانک چون مغزش در آگند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آگندشان شد پوست کم مغز علم افزود کم شد پوستش زانک عاشق را بسوزد دوستش وصف مطلوبی چو ضد طالبیست وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست...

بخش ۵۱ – مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست

آن یکی مرد دومو آمد شتاب پیش یک آیینه دار مستطاب گفت از ریشم سپیدی کن جدا که عروس نو گزیدم ای فتی ریش او ببرید و کل پیشش نهاد گفت تو بگزین مرا کاری فتاد این سؤال وآن جوابست آن گزین که سر اینها ندارد درد دین آن یکی زد سیلیی مر زید را حمله کرد او هم برای کید را گفت...

بخش ۵۰ – توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای

دی سؤالی کرد سایل مر مرا زانک عاشق بود او بر ماجرا گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر این پیمبر گفت و گفت اوست مهر باز فرمود او که اندر هر قضا مر مسلمان را رضا باید رضا نه قضای حق بود کفر و نفاق گر بدین راضی شوم باشد شقاق ور نیم راضی بود آن هم زیان پس چه چاره باشدم اندر میان...

بخش ۴۹ – اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل

پیل اندر خانهٔ تاریک بود عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی دیدنش با چشم چون ممکن نبود اندر آن تاریکیش کف می‌بسود آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد گفت همچون ناودانست این نهاد آن یکی را دست بر گوشش رسید آن برو چون بادبیزن شد پدید آن...

بخش ۴۸ – جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس

تا بفرعون آمدند آن ساحران دادشان تشریفهای بس گران وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان گر فزون آیید اندر امتحان برفشانم بر شما چندان عطا که بدرد پردهٔ جود و سخا پس بگفتندش به اقبال تو شاه غالب آییم و شود کارش...

بخش ۴۷ – تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند

مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق من کتاب و معجزه‌ت را رافعم بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم من ترا اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم کس نتاند بیش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجو رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم...

بخش ۴۶ – جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود

گفتشان در خواب کای اولاد من نیست ممکن ظاهر این را دم زدن فاش و مطلق گفتنم دستور نیست لیک راز از پیش چشمم دور نیست لیک بنمایم نشانی با شما تا شود پیدا شما را این خفا نور چشمانم چو آنجا گه روید از مقام خفتنش آگه شوید آن زمان که خفته باشد آن حکیم آن عصا را قصد کن بگذار...

بخش ۴۵ – خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام

بعد از آن گفتند ای مادر بیا گور بابا کو تو ما را ره نما بردشان بر گور او بنمود راه پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه بعد از آن گفتند ای بابا به ما شاه پیغامی فرستاد از وجا که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند آب رویش پیش لشکر برده‌اند نیست با ایشان سلاح و لشکری جز عصا و در عصا...

بخش ۴۴ – فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران

چونک موسی بازگشت و او بماند اهل رای و مشورت را پیش خواند آنچنان دیدند کز اطراف مصر جمع آردشان شه و صراف مصر او بسی مردم فرستاد آن زمان هر نواحی بهر جمع جادوان هر طرف که ساحری بد نامدار کرد پران سوی او ده پیک کار دو جوان بودند ساحر مشتهر سحر ایشان در دل مه مستمر شیر...

بخش ۴۳ – مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت ترا من بجای خود شدم رستی ز ما او همی‌شد و اژدها اندر عقب چون سگ صیاد دانا و محب چون سگ صیاد جنبان کرده دم سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم سنگ و آهن را بدم در می‌کشید خرد می‌خایید آهن را پدید در هوا می‌کرد خود بالای برج که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج...

بخش ۴۲ – جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیه‌السلام

گفت نه نه مهلتم باید نهاد عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد حق تعالی وحی کردش در زمان مهلتش ده متسع مهراس از آن این چهل روزش بده مهلت بطوع تا سگالد مکرها او نوع نوع تا بکوشد او که نی من خفته‌ام تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام حیله‌هاشان را همه برهم زنم و آنچ افزایند من بر کم...

بخش ۴۱ – جواب موسی فرعون را

گفت موسی این مرا دستور نیست بنده‌ام امهال تو مامور نیست گر تو چیری و مرا خود یار نیست بنده فرمانم بدانم کار نیست می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام من چه کارهٔ نصرتم من بنده‌ام می‌زنم تا در رسد حکم خدا او کند هر خصم از خصمی...

بخش ۴۰ – پاسخ فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش ورق درحکم ماست دفتر و دیوان حکم این دم مراست مر مرا بخریده‌اند اهل جهان از همه عاقلتری تو ای فلان موسیا خود را خریدی هین برو خویشتن کم بین به خود غره مشو جمع آرم ساحران دهر را تا که جهل تو نمایم شهر را این نخواهد شد بروزی و دو روز مهلتم ده تا چهل روز...

بخش ۳۹ – جواب موسی فرعون را در تهدیدی کی می‌کردش

گفت با امر حقم اشراک نیست گر بریزد خونم امرش باک نیست راضیم من شاکرم من ای حریف این طرف رسوا و پیش حق شریف پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند پیش حق محبوب و مطلوب و پسند از سخن می‌گویم این ورنه خدا از سیه‌رویان کند فردا ترا عزت آن اوست و آن بندگانش ز آدم و ابلیس بر...

بخش ۳۸ – تهدید کردن فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم خلق را کشتی و افکندی تو بیم در هزیمت از تو افتادند خلق در هزیمت کشته شد مردم ز زلق لاجرم مردم ترا دشمن گرفت کین تو در سینه مرد و زن گرفت خلق را می‌خواندی بر عکس شد از خلافت مردمان را نیست بد من هم از شرت اگر پس می‌خزم در مکافات تو دیگی می‌پزم...

بخش ۳۷ – حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او به افسونهاش مار گر گران و گر شتابنده بود آنک جویندست یابنده بود در طلب زن دایما تو هر دو دست که طلب در راه نیکو رهبرست لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب...

بخش ۳۶ – وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن

باز وحی آمد که در آبش فکن روی در اومید دار و مو مکن در فکن در نیلش و کن اعتماد من ترا با وی رسانم رو سپید این سخن پایان ندارد مکرهاش جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش صد هزاران طفل می‌کشت او برون موسی اندر صدر خانه در درون از جنون می‌کشت هر جا بد جنین از حیل آن کورچشم...

بخش ۳۵ – بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز

خود زن عمران که موسی برده بود دامن اندر چید از آن آشوب و دود آن زنان قابله در خانه‌ها بهر جاسوسی فرستاد آن دغا غمز کردندش که اینجا کودکیست نامد او میدان که در وهم و شکیست اندرین کوچه یکی زیبا زنیست کودکی دارد ولیکن پرفنیست پس عوانان آمدند او طفل را در تنور انداخت از...

بخش ۳۴ – خواندن فرعون زنان نوزاده را سوی میدان هم جهت مکر

بعد نه مه شه برون آورد تخت سوی میدان و منادی کرد سخت کای زنان با طفلکان میدان روید جمله اسرائیلیان بیرون شوید آنچنانک پار مردان را رسید خلعت و هر کس ازیشان زر کشید هین زنان امسال اقبال شماست تا بیابد هر یکی چیزی که خواست مر زنان را خلعت و صلت دهد کودکان را هم کلاه زر...

بخش ۳۳ – پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش کوری فرعون و مکر و چاره‌اش روز شد گفتش که ای عمران برو واقف آن غلغل و آن بانگ شو راند عمران جانب میدان و گفت این چه غلغل بود شاهنشه نخفت هر منجم سر برهنه جامه‌پاک همچو اصحاب عزا بوسیده خاک همچو اصحاب عزا آوازشان بد گرفته از فغان و سازشان...

بخش ۳۲ – ترسیدن فرعون از آن بانگ

این صدا جان مرا تغییر کرد از غم و اندوه تلخم پیر کرد پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه جمله شب او همچو حامل وقت زه هر زمان می‌گفت ای عمران مرا سخت از جا برده است این نعره‌ها زهره نه عمران مسکین را که تا باز گوید اختلاط جفت را که زن عمران به عمران در خزید تا که شد استارهٔ موسی...

بخش ۳۱ – وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن تا نیاید بر من و تو صد حزن عاقبت پیدا شود آثار این چون علامتها رسید ای نازنین در زمان از سوی میدان نعره‌ها می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا شاه از آن هیبت برون جست آن زمان پابرهنه کین چه غلغلهاست هان از سوی میدان چه بانگست و غریو کز نهیبش...

بخش ۳۰ – جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام

شب برفت و او بر آن درگاه خفت نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت زن برو افتاد و بوسید آن لبش بر جهانیدش ز خواب اندر شبش گشت بیدار او و زن را دید خوش بوسه باران کرده از لب بر لبش گفت عمران این زمان چون آمدی گفت از شوق و قضای ایزدی در کشیدش در کنار از مهر مرد بر نیامد با خود آن دم...

بخش ۲۹ – بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل

شه شبانگه باز آمد شادمان کامشبان حملست و دورند از زنان خازنش عمران هم اندر خدمتش هم به شهر آمد قرین صحبتش گفت ای عمران برین در خسپ تو هین مرو سوی زن و صحبت مجو گفت خسپم هم برین درگاه تو هیچ نندیشم بجز دلخواه تو بود عمران هم ز اسرائیلیان لیک مر فرعون را دل بود و جان کی...

بخش ۲۸ – حکایت

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان گفت می‌جویم کسی از مصریان مصریان را جمع آرید این طرف تا در آید آنک می‌باید بکف هر که می‌آمد بگفتا نیست این هین در آ خواجه در آن گوشه نشین تا بدین شیوه همه جمع آمدند گردن ایشان بدین حیلت زدند شومی آنک سوی بانگ نماز داعی الله را نبردندی نیاز...

بخش ۲۶ – قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن

جهد فرعونی چو بی توفیق بود هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود از منجم بود در حکمش هزار وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار مقدم موسی نمودندش بخواب که کند فرعون و ملکش را خراب با معبر گفت و با اهل نجوم چون بود دفع خیال و خواب شوم جمله گفتندش که تدبیری کنیم راه زادن را چو ره‌زن...

بخش ۲۵ – قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی خود چه گوییم از هزارانش یکی خواستم گفتن در آن تحقیقها تا کنون وا ماند از تعویقها حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل گفته آید شرح یک عضوی ز پیل گوش کن هاروت را ماروت را ای غلام و چاکران ما روت را مست بودند از تماشای اله وز عجایبهای استدراج شاه این...

بخش ۲۴ – تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول

گفت یزدان مر نبی را در مساق یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق گر منافق زفت باشد نغز و هول وا شناسی مر ورا در لحن و قول چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری امتحانی می‌کنی ای مشتری می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا تا شناسی از طنین اشکسته را بانگ اشکسته دگرگون می‌بود بانگ چاووشست پیشش...

بخش ۲۳ – تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی می‌کرد

همچو فرعونی مرصع کرده ریش برتر از عیسی پریده از خریش او هم از نسل شغال ماده زاد در خم مالی و جاهی در فتاد هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد سجدهٔ افسوسیان را او بخورد گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق از سجود و از تحیرهای خلق مال مار آمد که در وی زهرهاست و آن قبول و سجدهٔ خلق...

بخش ۲۲ – دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت بر بناگوش ملامت‌گر بکفت بنگر آخر در من و در رنگ من یک صنم چون من ندارد خود شمن چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش مر مرا سجده کن از من سر مکش کر و فر و آب و تاب و رنگ بین فخر دنیا خوان مرا و رکن دین مظهر لطف خدایی گشته‌ام لوح شرح کبریایی...

بخش ۲۱ – آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود

بلعم باعور و ابلیس لعین ز امتحان آخرین گشته مهین او بدعوی میل دولت می‌کند معده‌اش نفرین سبلت می‌کند کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن سوخت ما را ای خدا رسواش کن جمله اجزای تنش خصم ویند کز بهاری لافد ایشان در دیند لاف وا داد کرمها می‌کند شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند راستی پیش...

بخش ۲۰ – چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خورده‌ام و چنان

پوست دنبه یافت شخصی مستهان هر صباحی چرب کردی سبلتان در میان منعمان رفتی که من لوت چربی خورده‌ام در انجمن دست بر سبلت نهادی در نوید رمز یعنی سوی سبلت بنگرید کین گواه صدق گفتار منست وین نشان چرب و شیرین خوردنست اشکمش گفتی جواب بی‌طنین که اباد الله کید الکاذبین لاف تو ما...

بخش ۱۹ – افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان

آن شغالی رفت اندر خم رنگ اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ پس بر آمد پوستش رنگین شده که منم طاووس علیین شده پشم رنگین رونق خوش یافته آفتاب آن رنگها بر تافته دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد خویشتن را بر شغالان عرضه کرد جمله گفتند ای شغالک حال چیست که ترا در سر نشاطی ملتویست...

بخش ۱۸ – رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف بی‌نوا ایشان ستوران بی علف روستایی بین که از بدنیتی می‌کند بعد اللتیا والتی روی پنهان می‌کند زیشان بروز تا سوی باغش بنگشایند پوز آنچنان رو که همه رزق و شرست از مسلمانان نهان اولیترست رویها باشد که دیوان چون مگس بر سرش بنشسته باشند چون حرس...

بخش ۱۷ – نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود

همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت گرد او می‌گشت خاضع در طواف هم جلاب شکرش می‌داد صاف بوالفضولی گفت ای مجنون خام این چه شیدست این که می‌آری مدام پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد مقعد خود را بلب می‌استرد عیبهای سگ بسی او بر شمرد عیب‌دان از غیب‌دان...

بخش ۱۶ – رفتن خواجه و قومش به سوی ده

خواجه و بچگان جهازی ساختند بر ستوران جانب ده تاختند شادمانه سوی صحرا راندند سافروا کی تغنموا بر خواندند کز سفرها ماه کیخسرو شود بی سفرها ماه کی خسرو شود از سفر بیدق شود فرزین راد وز سفر یابید یوسف صد مراد روز روی از آفتابی سوختند شب ز اختر راه می‌آموختند خوب گشته پیش...

بخش ۱۵ – روان شدن خواجه به سوی ده

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت اهل و فرزندان سفر را ساختند رخت را بر گاو عزم انداختند شادمانان و شتابان سوی ده که بری خوردیم از ده مژده ده مقصد ما را چراگاه خوشست یار ما آنجا کریم و دلکشست با هزاران آرزومان خوانده است بهر ما غرس کرم بنشانده...

بخش ۱۴ – قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند

قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌ای پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند که برند از روزی درویش چند شب همه شب می‌سگالیدند مکر روی در رو کرده چندین عمرو و بکر خفیه می‌گفتند سرها آن بدان تا نباید که خدا در یابد آن با گل انداینده اسگالید گل دست کاری می‌کند پنهان...

بخش ۱۳ – دعوت باز بطان را از آب به صحرا

باز گوید بط را کز آب خیز تا ببینی دشتها را قندریز بط عاقل گویدش ای باز دور آب ما را حصن و امنست و سرور دیو چون باز آمد ای بطان شتاب هین به بیرون کم روید از حصن آب باز را گویند رو رو باز گرد از سر ما دست دار ای پای‌مرد ما بری از دعوتت دعوت ترا ما ننوشیم این دم تو کافرا...

بخش ۱۲ – بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد روستایی خواجه را بین خانه برد قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه آن بگو کان خواجه چون آمد به ده روستایی در تملق شیوه کرد تا که حزم خواجه را کالیوه کرد از پیام اندر پیام او خیره شد تا زلال حزم خواجه تیره شد هم ازینجا کودکانش در پسند نرتع و نلعب...

بخش ۱۱ – باقی قصهٔ اهل سبا

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام کارشان کفران نعمت با کرام باشد آن کفران نعمت در مثال که کنی با محسن خود تو جدال که نمی‌باید مرا این نیکوی من برنجم زین چه رنجم می‌شوی لطف کن این نیکوی را دور کن من نخواهم چشم زودم کور کن پس سبا گفتند باعد بیننا شیننا خیر لنا خذ زیننا ما...

بخش ۱۰ – جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل هان و هان ای مبتلا این در مهل جمع گشتندی ز هر اطراف خلق از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق بر در آن صومعهٔ عیسی صباح تا بدم اوشان رهاند از جناح او چو فارغ گشتی از اوراد خویش چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش جوق جوقی مبتلا دیدی نزار شسته بر در در امید و...

بخش ۹ – قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا یا بخواندی و ندیدی جز صدا از صدا آن کوه خود آگاه نیست سوی معنی هوش که را راه نیست او همی بانگی کند بی گوش و هوش چون خمش کردی تو او هم شد خموش داد حق اهل سبا را بس فراغ صد هزاران قصر و ایوانها و باغ شکر آن نگزاردند آن بد رگان در وفا بودند کمتر...

بخش ۸ – فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

ای برادر بود اندر ما مضی شهریی با روستایی آشنا روستایی چون سوی شهر آمدی خرگه اندر کوی آن شهری زدی دو مه و سه ماه مهمانش بدی بر دکان او و بر خوانش بدی هر حوایج را که بودش آن زمان راست کردی مرد شهری رایگان رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو الله...

بخش ۷ – بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

آن یکی الله می‌گفتی شبی تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی گفت شیطان آخر ای بسیارگو این همه الله را لبیک کو می‌نیاید یک جواب از پیش تخت چند الله می‌زنی با روی سخت او شکسته‌دل شد و بنهاد سر دید در خواب او خضر را در خضر گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای چون پشیمانی از آن کش...

بخش ۶ – امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکرده‌ای

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه با دهانی که نکردی تو گناه گفت موسی من ندارم آن دهان گفت ما را از دهان غیر خوان از دهان غیر کی کردی گناه از دهان غیر بر خوان کای اله آنچنان کن که دهانها مر ترا در شب و در روزها آرد دعا از دهانی که نکردستی گناه و آن دهان غیر باشد عذر خواه یا...

بخش ۵ – بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب

آن بلال صدق در بانگ نماز حی را هی همی‌خواند از نیاز تا بگفتند ای پیمبر نیست راست این خطا اکنون که آغاز بناست ای نبی و ای رسول کردگار یک مؤذن کو بود افصح بیار عیب باشد اول دین و صلاح لحن خواندن لفظ حی عل فلاح خشم پیغمبر بجوشید و بگفت یک دو رمزی از عنایات نهفت کای خسان...

بخش ۴ – بازگشتن به حکایت پیل

گفت ناصح بشنوید این پند من تا دل و جانتان نگردد ممتحن با گیاه و برگها قانع شوید در شکار پیل‌بچگان کم روید من برون کردم ز گردن وام نصح جز سعادت کی بود انجام نصح من به تبلیغ رسالت آمدم تا رهانم مر شما را از ندم هین مبادا که طمع رهتان زند طمع برگ از بیخهاتان بر کند این...

بخش ۳ – بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

هر دهان را پیل بویی می‌کند گرد معدهٔ هر بشر بر می‌تند تا کجا یابد کباب پور خویش تا نماید انتقام و زور خویش گوشتهای بندگان حق خوری غیبت ایشان کنی کیفر بری هان که بویای دهانتان خالقست کی برد جان غیر آن کو صادقست وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر باشد اندر گور منکر یا نکیر نه...

بخش ۲ – قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

آن شنیدی تو که در هندوستان دید دانایی گروهی دوستان گرسنه مانده شده بی‌برگ و عور می‌رسیدند از سفر از راه دور مهر داناییش جوشید و بگفت خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت گفت دانم کز تجوع وز خلا جمع آمد رنجتان زین کربلا لیک الله الله ای قوم جلیل تا نباشد خوردتان فرزند پیل پیل...

بخش ۱ – سر آغاز

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار این سوم دفتر که سنت شد سه بار بر گشا گنجینهٔ اسرار را در سوم دفتر بهل اعذار را قوتت از قوت حق می‌زهد نه از عروقی کز حرارت می‌جهد این چراغ شمس کو روشن بود نه از فتیل و پنبه و روغن بود سقف گردون کو چنین دایم بود نه از طناب و استنی قایم بود...

دکمه بازگشت به بالا