سعدی
-
حکایت شمارهٔ ۸
پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۹
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت شنیدهام که…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱
یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوهای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۵
جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۶
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت مگر خردی فراموش کردی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۷
توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱
با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۳
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به…
بیشتر بخوانید »