گفت امیر المؤمنین با آن جوان که به هنگام نبرد ای پهلوان چون خدو انداختی در روی من نفس جنبید و تبه شد خوی من نیم بهر حق شد و نیمی هوا شرکت اندر کار حق نبود روا تو نگاریدهٔ کف مولیستی آن حقی کردهٔ من نیستی نقش حق را هم به امر حق شکن بر زجاجهٔ دوست سنگ دوست زن گبر این...
دفتر اول مثنوی معنوی
دفتر اول مثنوی معنوی به همراه خوانش ابیات
بخش ۱۷۱ – بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفه بلک بامر بود
جهد پیغامبر بفتح مکه هم کی بود در حب دنیا متهم آنک او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بر بست روز امتحان از پی نظارهٔ او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان خویشتن آراسته از بهر او خود ورا پروای غیر دوست کو آنچنان پر گشته از اجلال حق که درو هم ره نیابد آل حق لا یسع فینا نبی...
بخش ۱۷۰ – افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان
باز آمد کای علی زودم بکش تا نبینم آن دم و وقت ترش من حلالت میکنم خونم بریز تا نبیند چشم من آن رستخیز گفتم ار هر ذرهای خونی شود خنجر اندر کف به قصد تو رود یک سر مو از تو نتواند برید چون قلم بر تو چنان خطی کشید لیک بی غم شو شفیع تو منم خواجهٔ روحم نه مملوک تنم پیش من...
بخش ۱۶۹ – بازگشتن به حکایت علی کرم الله وجهه و مسامحت کردن او با خونی خویش
باز رو سوی علی و خونیش وان کرم با خونی و افزونیش گفت دشمن را همیبینم به چشم روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم زانک مرگم همچو من خوش آمدست مرگ من در بعث چنگ اندر زدست مرگ بی مرگی بود ما را حلال برگ بی برگی بود ما را نوال ظاهرش مرگ و به باطن زندگی ظاهرش ابتر نهان پایندگی در...
بخش ۱۶۸ – تعجب کردن آدم علیهالسلام از ضلالت ابلیس لعین و عجب آوردن
چشم آدم بر بلیسی کو شقیست از حقارت وز زیافت بنگریست خویشبینی کرد و آمد خودگزین خنده زد بر کار ابلیس لعین بانگ بر زد غیرت حق کای صفی تو نمیدانی ز اسرار خفی پوستین را بازگونه گر کند کوه را از بیخ و از بن برکند پردهٔ صد آدم آن دم بر درد صد بلیس نو مسلمان آورد گفت آدم...
بخش ۱۶۷ – گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش گفت پیغامبر به گوش چاکرم کو برد روزی ز گردن این سرم کرد آگه آن رسول از وحی دوست که هلاکم عاقبت بر دست اوست او همیگوید بکش پیشین مرا تا نیاید از من این منکر خطا من همیگویم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حیله...
بخش ۱۶۶ – جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت
گفت من تیغ از پی حق میزنم بندهٔ حقم نه مامور تنم شیر حقم نیستم شیر هوا فعل من بر دین من باشد گوا ما رمیت اذ رمیتم در حراب من چو تیغم وان زننده آفتاب رخت خود را من ز ره بر داشتم غیر حق را من عدم انگاشتم سایهایام کدخداام آفتاب حاجبم من نیستم او را حجاب من چو تیغم پر...
بخش ۱۶۵ – سؤال کردن آن کافر از علی کرم الله وجهه کی بر چون منی مظفر شدی شمشیر از دست چون انداختی
پس بگفت آن نو مسلمان ولی از سر مستی و لذت با علی که بفرما یا امیر المؤمنین تا بجنبد جان بتن در چون جنین هفت اختر هر جنین را مدتی میکنند ای جان به نوبت خدمتی چونک وقت آید که جان گیرد جنین آفتابش آن زمان گردد معین این جنین در جنبش آید ز آفتاب کآفتابش جان همیبخشد شتاب...
بخش ۱۶۴ – خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل در غزا بر پهلوانی دست یافت زود شمشیری بر آورد و شتافت او خدو انداخت در روی علی افتخار هر نبی و هر ولی آن خدو زد بر رخی که روی ماه سجده آرد پیش او در سجدهگاه در زمان انداخت شمشیر آن علی کرد او اندر غزااش کاهلی گشت حیران...
بخش ۱۶۳ – آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه
آتشی افتاد در عهد عمر همچو چوب خشک میخورد او حجر در فتاد اندر بنا و خانهها تا زد اندر پر مرغ و لانهها نیم شهر از شعلهها آتش گرفت آب میترسید از آن و میشکفت مشکهای آب و سرکه میزدند بر سر آتش کسان هوشمند آتش از استیزه افزون میشدی میرسید او را مدد از بی حدی خلق...
بخش ۱۶۲ – رجوع به حکایت زید
زید را اکنون نیابی کو گریخت جست از صف نعال و نعل ریخت تو که باشی زید هم خود را نیافت همچو اختر که برو خورشید تافت نه ازو نقشی بیابی نه نشان نه کهی یابی به راه کهکشان شد حواس و نطق بابایان ما محو نور دانش سلطان ما حسها و عقلهاشان در درون موج در موج لدینا محضرون چون...
بخش ۱۶۱ – گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاشتر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم رهروان را شمع و شیطان را رجوم هر کسی را گر بدی آن چشم و زور کو گرفتی ز آفتاب چرخ نور کی ستاره حاجتستی ای ذلیل که بدی بر نور خورشید او دلیل ماه میگوید به خاک و ابر و فی من بشر بودم ولی یوحی الی چون شما تاریک بودم در نهاد وحی خورشیدم چنین...
بخش ۱۶۰ – بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
این سخن پایان ندارد خیز زید بر براق ناطقه بر بند قید ناطقه چون فاضح آمد عیب را میدراند پردههای غیب را غیب مطلوب حق آمد چند گاه این دهل زن را بران بر بند راه تگ مران درکش عنان مستور به هر کس از پندار خود مسرور به حق همیخواهد که نومیدان او زین عبادت هم نگردانند رو هم...
بخش ۱۵۹ – متهم کردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را کی آن میوههای ترونده را که میآوردیم او خورده است
بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن در میان بندگانش خوارتن میفرستاد او غلامان را به باغ تا که میوه آیدش بهر فراغ بود لقمان در غلامان چون طفیل پر معانی تیرهصورت همچو لیل آن غلامان میوههای جمع را خوش بخوردند از نهیب طمع را خواجه را گفتند لقمان خورد آن خواجه بر لقمان ترش گشت...
بخش ۱۵۸ – پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
گفت پیغامبر صباحی زید را کیف اصبحت ای رفیق با صفا گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت کو نشان از باغ ایمان گر شکفت گفت تشنه بودهام من روزها شب نخفتستم ز عشق و سوزها تا ز روز و شب گذر کردم چنان که ز اسپر بگذرد نوک سنان که از آن سو جملهٔ ملت یکیست صد هزاران سال و یک ساعت یکیست...
بخش ۱۵۷ – قصهٔ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
چینیان گفتند ما نقاشتر رومیان گفتند ما را کر و فر گفت سلطان امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین اهل چین و روم چون حاضر شدند رومیان در علم واقفتر بدند چینیان گفتند یک خانه به ما خاص بسپارید و یک آن شما بود دو خانه مقابل در بدر زان یکی چینی ستد رومی دگر...
بخش ۱۵۶ – در بیان آنک حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان
بشنو الفاظ حکیم پردهای سر همانجا نه که باده خوردهای چونک از میخانه مستی ضال شد تسخر و بازیچهٔ اطفال شد میفتد او سو به سو بر هر رهی در گل و میخنددش هر ابلهی او چنین و کودکان اندر پیش بیخبر از مستی و ذوق میش خلق اطفالند جز مست خدا نیست بالغ جز رهیده از هوا گفت دنیا...
بخش ۱۵۵ – اول کسی کی در مقابلهٔ نص قیاس آورد ابلیس بود
اول آن کس کین قیاسکها نمود پیش انوار خدا ابلیس بود گفت نار از خاک بی شک بهترست من ز نار و او ز خاک اکدرست پس قیاس فرع بر اصلش کنیم او ز ظلمت ما ز نور روشنیم گفت حق نه بلک لا انساب شد زهد و تقوی فضل را محراب شد این نه میراث جهان فانی است که به انسابش بیابی جانی است بلک...
بخش ۱۵۴ – به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایهای که ترا رنجور شد همسایهای گفت با خود کر که با گوش گران من چه دریابم ز گفت آن جوان خاصه رنجور و ضعیف آواز شد لیک باید رفت آنجا نیست بد چون ببینم کان لبش جنبان شود من قیاسی گیرم آن را هم ز خود چون بگویم چونی ای محنتکشم او بخواهد گفت نیکم یا...
بخش ۱۵۳ – باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان میشدی بر هر دو روشن آن زمان دست خاییدن گرفتندی ز خشم لیک عیب خود ندیدندی به چشم خویش در آیینه دید آن زشت مرد رو بگردانید از آن و خشم کرد خویشبین چون از کسی جرمی بدید آتشی در وی ز دوزخ شد پدید حمیت دین خواند او آن کبر را ننگرد در خویش نفس...
بخش ۱۵۲ – اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر از بطر خوردند زهرآلود تیر اعتمادی بودشان بر قدس خویش چیست بر شیر اعتماد گاومیش گرچه او با شاخ صد چاره کند شاخ شاخش شیر نر پاره کند گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت گرچه صرصر پس درختان میکند با گیاه تر وی احسان میکند بر...
بخش ۱۵۱ – دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار دادهاند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
بلعم با عور را خلق جهان سغبه شد مانند عیسی زمان سجدهٔ ناوردند کس را دون او صحت رنجور بود افسون او پنجه زد با موسی از کبر و کمال آنچنان شد که شنیدستی تو حال صد هزار ابلیس و بلعم در جهان همچنین بودست پیدا و نهان این دو را مشهور گردانید اله تا که باشد این دو بر باقی گواه...
بخش ۱۵۰ – مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پیش از عثمان یکی نساخ بود کو به نسخ وحی جدی مینمود چون نبی از وحی فرمودی سبق او همان را وا نبشتی بر ورق پرتو آن وحی بر وی تافتی او درون خویش حکمت یافتی عین آن حکمت بفرمودی رسول زین قدر گمراه شد آن بوالفضول کانچ میگوید رسول مستنیر مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر پرتو...
بخش ۱۴۹ – گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان او ز شرم این تقاضا زد فغان گفت من چند ارمغان جستم ترا ارمغانی در نظر نامد مرا حبهای را جانب کان چون برم قطرهای را سوی عمان چون برم زیره را من سوی کرمان آورم گر به پیش تو دل و جان آورم نیست تخمی کاندرین انبار نیست غیر حسن تو که آن را یار...
بخش ۱۴۸ – آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان یوسف صدیق را شد میهمان کاشنا بودند وقت کودکی بر وسادهٔ آشنایی متکی یاد دادش جور اخوان و حسد گفت کان زنجیر بود و ما اسد عار نبود شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیرسازان میر بود گفت چون بودی ز زندان...
بخش ۱۴۷ – نشاندن پادشاه صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود
پادشاهان را چنان عادت بود این شنیده باشی ار یادت بود دست چپشان پهلوانان ایستند زانک دل پهلوی چپ باشد ببند مشرف و اهل قلم بر دست راست زانک علم خط و ثبت آن دست راست صوفیان را پیش رو موضع دهند کاینهٔ جانند و ز آیینه بهند سینه صیقلها زده در ذکر و فکر تا پذیرد آینهٔ دل نقش...
بخش ۱۴۶ – تهدید کردن نوح علیهالسلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای میپیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نیم من ز جان مردم بجانان میزیم چون بمردم از حواس بوالبشر حق مرا شد سمع و ادراک و بصر چونک من من نیستم این دم ز هوست پیش این دم هرکه دم زد کافر اوست هست اندر نقش این روباه شیر سوی این روبه نشاید شد دلیر گر ز روی صورتش مینگروی غره شیران ازو...
بخش ۱۴۵ – ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر چون نبودی مرده در پیش امیر بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهر خورد سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشتخوردت باشد ای شاه گزین وان بز از بهر میان روز را یخنیی باشد شه پیروز...
بخش ۱۴۴ – قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمیگشایم هیچ کس را از یاران نمیشناسم کی او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد گفت یارش کیستی ای معتمد گفت من گفتش برو هنگام نیست بر چنین خوانی مقام خام نیست خام را جز آتش هجر و فراق کی پزد کی وا رهاند از نفاق رفت آن مسکین و سالی در سفر در فراق دوست سوزید از شرر پخته گشت آن سوخته پس باز گشت باز گرد خانهٔ همباز گشت حلقه زد...
بخش ۱۴۳ – امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن نایب من باش در قسمتگری تا پدید آید که تو چه گوهری گفت ای شه گاو وحشی بخش تست آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست بز مرا که بز میانهست و وسط روبها خرگوش بستان بی غلط شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو چونک من باشم تو گویی ما...
بخش ۱۴۲ – رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار رفته بودند از طلب در کوهسار تا به پشت همدگر بر صیدها سخت بر بندند بار قیدها هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف صیدها گیرند بسیار و شگرف گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود لیک کرد اکرام و همراهی نمود این چنین شه را ز لشکر زحمتست لیک همره شد جماعت رحمتست...
بخش ۱۴۱ – کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
این حکایت بشنو از صاحب بیان در طریق و عادت قزوینیان بر تن و دست و کتفها بیگزند از سر سوزن کبودیها زنند سوی دلاکی بشد قزوینیی که کبودم زن بکن شیرینیی گفت چه صورت زنم ای پهلوان گفت بر زن صورت شیر ژیان طالعم شیرست نقش شیر زن جهد کن رنگ کبودی سیر زن گفت بر چه موضعت صورت...
بخش ۱۴۰ – وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گفت پیغامبر علی را کای علی شیر حقی پهلوان پردلی لیک بر شیری مکن هم اعتماد اندر آ در سایهٔ نخل امید اندر آ در سایهٔ آن عاقلی کش نداند برد از ره ناقلی ظل او اندر زمین چون کوه قاف روح او سیمرغ بس عالیطواف گر بگویم تا قیامت نعت او هیچ آن را مقطع و غایت مجو در بشر روپوش...
بخش ۱۳۹ – در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر گرچه جسم نازکت را زور نیست لیک بی خورشید ما را نور نیست گرچه مصباح و زجاجه گشتهای لیک سرخیل دلی سررشتهای چون سر رشته به دست و کام تست درهای عقد دل ز انعام تست بر نویس احوال پیر راهدان پیر را بگزین و عین راه...
بخش ۱۳۸ – قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجلهش برید از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجلهش بود نزدیکتر چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده میکرد از حیا و...
بخش ۱۳۷ – حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا گفت نیم عمر تو شد در فنا دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب لیک آن دم کرد خامش از جواب باد کشتی را به گردابی فکند گفت کشتیبان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا کردن بگو گفت نی ای خوشجواب خوبرو...
بخش ۱۳۶ – سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت گفت این هدیه بدان سلطان برید سایل شه را ز حاجت وا خرید آب شیرین و سبوی سبز و نو ز آب بارانی که جمع آمد بگو خنده میآمد نقیبان را از آن لیک پذرفتند آن را همچو جان زانک لطف شاه خوب با خبر کرده بود اندر همه ارکان اثر...
بخش ۱۳۵ – مثل عرب اذا زنیت فازن بالحره و اذا سرقت فاسرق الدره
فازن بالحره پی این شد مثل فاسرق الدره بدین شد منتقل بنده سوی خواجه شد او ماند زار بوی گل شد سوی گل او ماند خار او بمانده دور از مطلوب خویش سعی ضایع رنج باطل پای ریش همچو صیادی که گیرد سایهای سایه کی گردد ورا سرمایهای سایهٔ مرغی گرفته مرد سخت مرغ حیران گشته بر شاخ...
بخش ۱۳۴ – در بیان آنک عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست کی بر و تاب آفتاب زند و جهد و جهاد نکرد تا فهم کند کی آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتابست در آسمان چهارم لاجرم کلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب بفتاب پیوست او محروم ماند ابدا و حیل بینهم و بین ما یشتهون
عاشقان کل نه عشاق جزو ماند از کل آنک شد مشتاق جزو چونک جزوی عاشق جزوی شود زود معشوقش بکل خود رود ریش گاو و بندهٔ غیر آمد او غرقه شد کف در ضعیفی در زد او نیست حاکم تا کند تیمار او کار خواجهٔ خود کند یا کار...
بخش ۱۳۳ – پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را
آن عرابی از بیابان بعید بر در دار الخلافه چون رسید پس نقیبان پیش او باز آمدند بس گلاب لطف بر جیبش زدند حاجت او فهمشان شد بی مقال کار ایشان بد عطا پیش از سئوال پس بدو گفتند یا وجه العرب از کجایی چونی از راه و تعب گفت وجهم گر مرا وجهی دهید بی وجوهم چون پس پشتم نهید ای...
بخش ۱۳۲ – فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست
نقش درویشست او نه اهل نان نقش سگ را تو مینداز استخوان فقر لقمه دارد او نه فقر حق پیش نقش مردهای کم نه طبق ماهی خاکی بود درویش نان شکل ماهی لیک از دریا رمان مرغ خانهست او نه سیمرغ هوا لوت نوشد او ننوشد از خدا عاشق حقست او بهر نوال نیست جانش عاشق حسن و جمال گر توهم...
بخش ۱۳۱ – در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ میآمد که ای طالب بیا جود محتاج گدایان چون گدا جود میجوید گدایان و ضعاف همچو خوبان کآینه جویند صاف روی خوبان ز آینه زیبا شود روی احسان از گدا پیدا شود پس ازین فرمود حق در والضحی بانگ کم زن ای محمد بر گدا چون گدا آیینهٔ جودست هان دم بود بر روی آیینه زیان آن یکی...
بخش ۱۳۰ – در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت آری سبو را سر ببند هین که این هدیهست ما را سودمند در نمد در دوز تو این کوزه را تا گشاید شه بهدیه روزه را کین چنین اندر همه آفاق نیست جز رحیق و مایهٔ اذواق نیست زانک ایشان ز آبهای تلخ و شور دایما پر علتاند و نیمکور مرغ کاب شور باشد مسکنش او چه داند جای آب...
بخش ۱۲۹ – هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش آب بارانست ما را در سبو ملکت و سرمایه و اسباب تو این سبوی آب را بردار و رو هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو گو که ما را غیر این اسباب نیست در مفازه هیچ به زین آب نیست گر خزینهش پر متاع فاخرست این چنین آبش نباشد...
بخش ۱۲۸ – تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او
گفت زن یک آفتابی تافتست عالمی زو روشنایی یافتست نایب رحمان خلیفهٔ کردگار شهر بغدادست از وی چون بهار گر بپیوندی بدان شه شه شوی سوی هر ادبیر تا کی میروی همنشینی با شهان چون کیمیاست چون نظرشان کیمیایی خود کجاست چشم احمد بر ابوبکری زده او ز یک تصدیق صدیق آمده گفت من شه...
بخش ۱۲۷ – دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف هرچه گویی من ترا فرمان برم در بد و نیک آمد آن ننگرم در وجود تو شوم من منعدم چون محبم حب یعمی و یصم گفت زن آهنگ برم میکنی یا بحیلت کشف سرم میکنی گفت والله عالم السر الخفی کافرید از خاک آدم را صفی در سه گز قالب که...
بخش ۱۲۶ – مخلص ماجرای عرب و جفت او
ماجرای مرد و زن را مخلصی باز میجوید درون مخلصی ماجرای مرد و زن افتاد نقل آن مثال نفس خود میدان و عقل این زن و مردی که نفسست و خرد نیک بایستست بهر نیک و بد وین دو بایسته درین خاکیسرا روز و شب در جنگ و اندر ماجرا زن همیخواهد حویج خانگاه یعنی آب رو و نان و خوان و جاه...
بخش ۱۲۵ – در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر
گر ولی زهری خورد نوشی شود ور خورد طالب سیههوشی شود رب هب لی از سلیمان آمدست که مده غیر مرا این ملک دست تو مکن با غیر من این لطف و جود این حسد را ماند اما آن نبود نکتهٔ لا ینبغی میخوان بجان سر من بعدی ز بخل او مدان بلک اندر ملک دید او صد خطر موبمو ملک جهان بد بیم سر...
بخش ۱۲۴ – در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان
اهل نار و خلد را بین همدکان در میانشان برزخ لایبغیان اهل نار و اهل نور آمیخته در میانشان کوه قاف انگیخته همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط در میانشان صد بیابان و رباط همچنانک عقد در در و شبه مختلط چون میهمان یکشبه بحر را نیمیش شیرین چون شکر طعم شیرین رنگ روشن چون قمر...
بخش ۱۲۳ – حقیر و بیخصم دیدن دیدههای حس صالح و ناقهٔ صالح علیهالسلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا
ناقهٔ صالح بصورت بد شتر پی بریدندش ز جهل آن قوم مر از برای آب چون خصمش شدند نان کور و آب کور ایشان بدند ناقه الله آب خورد از جوی و میغ آب حق را داشتند از حق دریغ ناقهٔ صالح چو جسم صالحان شد کمینی در هلاک طالحان تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد ناقهالله و سقیاها چه کرد...
بخش ۱۲۲ – سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و اخره
چون حکیمک اعتقادی کرده است کآسمان بیضه زمین چون زرده است گفت سایل چون بماند این خاکدان در میان این محیط آسمان همچو قندیلی معلق در هوا نه باسفل میرود نه بر علا آن حکیمش گفت کز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته درمیان ماند آهنی آویخته آن دگر...
بخش ۱۲۱ – در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیتاند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی ظاهر آن ره دارد و این بیرهی روز موسی پیش حق نالان شده نیمشب فرعون هم گریان بده کین چه غلست ای خدا بر گردنم ورنه غل باشد کی گوید من منم زانک موسی را منور کردهای مر مرا زان هم مکدر کردهای زانک موسی را تو مهرو کردهای ماه جانم را سیهرو...
بخش ۱۲۰
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان کز عوانی ساعت مردن عوان گفت خصم جان جان چون آمدم بر سر جان من لگدها چون زدم چون قضا آید فرو پوشد بصر تا نداند عقل ما پا را ز سر چون قضا بگذشت خود را میخورد پرده بدریده گریبان میدرد مرد گفت ای زن پیشمان میشوم گر بدم کافر مسلمان میشوم من...
بخش ۱۱۹ – در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل
گفت پیغامبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحبدلان باز بر زن جاهلان چیره شوند زانک ایشان تند و بس خیره روند کم بودشان رقت و لطف و وداد زانک حیوانیست غالب بر نهاد مهر و رقت وصف انسانی بود خشم و شهوت وصف حیوانی بود پرتو حقست آن معشوق نیست خالقست آن گوییا مخلوق...
بخش ۱۱۸ – مراعات کردن زن شوهر را و استغفار کردن از گفتهٔ خویش
زن چو دید او را که تند و توسنست گشت گریان گریه خود دام زنست گفت از تو کی چنین پنداشتم از تو من اومید دیگر داشتم زن در آمد ازطریق نیستی گفت من خاک شماام نی ستی جسم و جان و هرچه هستم آن تست حکم و فرمان جملگی فرمان تست گر ز درویشی دلم از صبر جست بهر خویشم نیست آن بهر تو...
بخش ۱۱۷ – در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابهها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابههای دیگر او راستگوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت زشت نقشی کز بنیهاشم شکفت گفت احمد مر ورا که راستی راست گفتی گرچه کار افزاستی دید صدیقش بگفت ای آفتاب نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب گفت احمد راست گفتی ای عزیز ای رهیده تو ز دنیای نه چیز حاضران گفتند ای صدر الوری راستگو گفتی دو ضدگو را چرا گفت...
بخش ۱۱۶ – نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بینوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن فقر فخر آمد مرا بر سر مزن مال و زر سر را بود همچون کلاه کل بود او کز کله سازد پناه آنک زلف جعد و رعنا باشدش چون کلاهش رفت خوشتر آیدش مرد حق باشد بمانند بصر پس برهنه به که پوشیده نظر وقت عرضه کردن آن بردهفروش بر کند از بنده جامهٔ عیبپوش ور...
بخش ۱۱۵ – نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد
زن برو زد بانگ کای ناموسکیش من فسون تو نخواهم خورد بیش ترهات از دعوی و دعوت مگو رو سخن از کبر و از نخوت مگو چند حرف طمطراق و کار بار کار و حال خود ببین و شرمدار کبر زشت و از گدایان زشتتر روز سرد و برف وانگه جامه تر چند دعوی و دم و باد و بروت ای ترا خانه چو بیت...
بخش ۱۱۴ – صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد زانک هر دو همچو سیلی بگذرد خواه صاف و خواه سیل تیرهرو چون نمیپاید دمی از وی مگو اندرین عالم هزاران جانور میزید خوشعیش بی زیر و زبر شکر میگوید خدا را فاخته بر درخت و برگ شب نا...
بخش ۱۱۳ – در بیان آنک نادر افتد کی مریدی در مدعی مزور اعتقاد بصدق ببندد کی او کسی است و بدین اعتقاد به مقامی برسد کی شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نکند و شیخش را گزند کند ولیکن بنادر نادر
لیک نادر طالب آید کز فروغ در حق او نافع آید آن دروغ او به قصد نیک خود جایی رسد گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد چون تحری در دل شب قبله را قبله نی و آن نماز او روا مدعی را قحط جان اندر سرست لیک ما را قحط نان بر ظاهرست ما چرا چون مدعی پنهان کنیم بهر ناموس مزور جان...
بخش ۱۱۲ – مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقل را از نقد فرق نادانستن و بر بسته را از بر رسته
بهر این گفتند دانایان بفن میهمان محسنان باید شدن تو مرید و میهمان آن کسی کو ستاند حاصلت را از خسی نیست چیره چون ترا چیره کند نور ندهد مر ترا تیره کند چون ورا نوری نبود اندر قران نور کی یابند از وی دیگران همچو اعمش کو کند داروی چشم چه کشد در چشمها الا که یشم حال ما...
بخش ۱۱۱ – قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
یک شب اعرابی زنی مر شوی را گفت و از حد برد گفت و گوی را کین همه فقر و جفا ما میکشیم جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم نانمان نه نان خورشمان درد و رشک کوزهمان نه آبمان از دیده اشک جامهٔ ما روز تاب آفتاب شب نهالین و لحاف از ماهتاب قرص مه را قرص نان پنداشته دست سوی آسمان...
بخش ۱۱۰ – قصهٔ خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طائی گذشته بود و نظیر خود نداشت
یک خلیفه بود در ایام پیش کرده حاتم را غلام جود خویش رایت اکرام و داد افراشته فقر و حاجت از جهان بر داشته بحر و در از بخششش صاف آمده داد او از قاف تا قاف آمده در جهان خاک ابر و آب بود مظهر بخشایش وهاب بود از عطااش بحر و کان در زلزله سوی جودش قافله بر قافله قبلهٔ حاجت...
بخش ۱۰۹ – تفسیر دعای آن دو فرشته کی هر روز بر سر هر بازاری منادی میکنند کی اللهم اعط کل منفق خلفا اللهم اعط کل ممسک تلفا و بیان کردن کی آن منفق مجاهد راه حقست نی مسرف راه هوا
گفت پیغامبر که دایم بهر پند دو فرشته خوش منادی میکنند کای خدایا منفقان را سیر دار هر درمشان را عوض ده صد هزار ای خدایا ممسکان را در جهان تو مده الا زیان اندر زیان ای بسا امساک کز انفاق به مال حق را جز به امر حق مده تا عوض یابی تو گنج بیکران تا نباشی از عداد کافران...
بخش ۱۰۸ – گردانیدن عمر رضی الله عنه نظر او را از مقام گریه کی هستیست بمقام استغراق
پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو راه فانی گشته راهی دیگرست زانک هشیاری گناهی دیگرست هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهٔ خدا آتش اندر زن بهر دو تا بکی پر گره باشی ازین هر دو چو نی تا گره با نی بود همراز نیست همنشین آن لب و آواز نیست چون بطوفی...
بخش ۱۰۷ – بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد
باز گرد و حال مطرب گوشدار زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار بانگ آمد مر عمر را کای عمر بندهٔ ما را ز حاجت باز خر بندهای داریم خاص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم ای عمر بر جه ز بیت المال عام هفتصد دینار در کف نه تمام پیش او بر کای تو ما را اختیار این قدر بستان کنون...
بخش ۱۰۶ – اظهار معجزهٔ پیغمبر صلی الله علیه و سلم به سخن آمدن سنگریزه در دست ابوجهل علیه اللعنه و گواهی دادن سنگریزه بر حقیت محمد صلی الله علیه و سلم به رسالت او
سنگها اندر کف بوجهل بود گفت ای احمد بگو این چیست زود گر رسولی چیست در مشتم نهان چون خبر داری ز راز آسمان گفت چون خواهی بگویم آن چههاست یا بگویند آن که ما حقیم و راست گفت بوجهل این دوم نادرترست گفت آری حق از آن قادرترست از میان مشت او هر پاره سنگ در شهادت گفتن آمد بی...
بخش ۱۰۵ – نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر صلی الله علیه و سلم منبر ساختند کی جماعت انبوه شد گفتند ما روی مبارک ترا بهنگام وعظ نمیبینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سال و جواب مصطفی صلی الله علیه و سلم با ستون صریح
استن حنانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول گفت پیغامبر چه خواهی ای ستون گفت جانم از فراقت گشت خون مسندت من بودم از من تاختی بر سر منبر تو مسند ساختی گفت خواهی که ترا نخلی کنند شرقی و غربی ز تو میوه چنند یا در آن عالم حقت سروی کند تا تر و تازه بمانی تا ابد گفت...
بخش ۱۰۴ – در خواب گفتن هاتف مر عمر را رضی الله عنه کی چندین زر از بیت المال بن مرد ده کی در گورستان خفته است
آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت تا که خویش از خواب نتوانست داشت در عجب افتاد کین معهود نیست این ز غیب افتاد بی مقصود نیست سر نهاد و خواب بردش خواب دید کامدش از حق ندا جانش شنید آن ندایی کاصل هر بانگ و نواست خود ندا آنست و این باقی صداست ترک و کرد و پارسیگو و عرب فهم...
بخش ۱۰۳ – بقیهٔ قصهٔ پیر چنگی و بیان مخلص آن
مطربی کز وی جهان شد پر طرب رسته ز آوازش خیالات عجب از نوایش مرغ دل پران شدی وز صدایش هوش جان حیران شدی چون برآمد روزگار و پیر شد باز جانش از عجز پشهگیر شد پشت او خم گشت همچون پشت خم ابروان بر چشم همچون پالدم گشت آواز لطیف جانفزاش زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش آن نوای...
بخش ۱۰۲ – پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود
گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود حکمت باران امروزین چه بود این ز بارانهای رحمت بود یا بهر تهدیدست و عدل کبریا این از آن لطف بهاریات بود یا ز پاییزی پر آفات بود گفت این از بهر تسکین غمست کز مصیبت بر نژاد آدمست گر بر آن آتش بماندی آدمی بس خرابی در فتادی و کمی این جهان ویران...
بخش ۱۰۱ – در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره
گفت پیغامبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار زانک با جان شما آن میکند کان بهاران با درختان میکند لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان راویان این را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت کردهاند بیخبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده ندیده کان...
بخش ۱۰۰ – تفسیر بیت حکیم رضیالله عنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»
غیب را ابری و آبی دیگرست آسمان و آفتابی دیگرست ناید آن الا که بر خاصان پدید باقیان فی لبس من خلق جدید هست باران از پی پروردگی هست باران از پی پژمردگی نفع باران بهاران بوالعجب باغ را باران پاییزی چو تب آن بهاری نازپروردش کند وین خزانی ناخوش و زردش کند همچنین سرما و باد...
بخش ۹۹ – قصهٔ سوال کردن عایشه رضی الله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامههای تو چون تر نیست
مصطفی روزی به گورستان برفت با جنازهٔ مردی از یاران برفت خاک را در گور او آگنده کرد زیر خاک آن دانهاش را زنده کرد این درختانند همچون خاکیان دستها بر کردهاند از خاکدان سوی خلقان صد اشارت میکنند وانک گوشستش عبارت میکنند با زبان سبز و با دست دراز از ضمیر خاک میگویند...
بخش ۹۸ – در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
گفت پیغامبر که نفحتهای حق اندرین ایام میآرد سبق گوش و هش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را نفحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را میخواست جان بخشید و رفت نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش تا ازین هم وانمانی خواجهتاش جان آتش یافت زو آتش کشی جان مرده یافت از وی...
بخش ۹۷ – داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بینوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر بود چنگی مطربی با کر و فر بلبل از آواز او بیخود شدی یک طرب ز آواز خوبش صد شدی مجلس و مجمع دمش آراستی وز نوای او قیامت خاستی همچو اسرافیل کآوازش بفن مردگان را جان در آرد در بدن یار سایل بود اسرافیل را کز سماعش پر برستی فیل را سازد اسرافیل روزی...
بخش ۹۶ – تفسیر ما شاء الله کان
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ بیعنایات خدا هیچیم هیچ بی عنایات حق و خاصان حق گر ملک باشد سیاهستش ورق ای خدا ای فضل تو حاجت روا با تو یاد هیچ کس نبود روا این قدر ارشاد تو بخشیدهای تا بدین بس عیب ما پوشیدهای قطرهٔ دانش که بخشیدی ز پیش متصل گردان به دریاهای خویش قطرهٔ...
بخش ۹۵ – مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
تن قفسشکلست تن شد خار جان در فریب داخلان و خارجان اینش گوید من شوم همراز تو وآنش گوید نی منم انباز تو اینش گوید نیست چون تو در وجود در جمال و فضل و در احسان و جود آنش گوید هر دو عالم آن تست جمله جانهامان طفیل جان تست او چو بیند خلق را سرمست خویش از تکبر میرود از دست...
بخش ۹۴ – وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
یک دو پندش داد طوطی بینفاق بعد از آن گفتش سلام الفراق خواجه گفتش فی امان الله برو مر مرا اکنون نمودی راه نو خواجه با خود گفت کین پند منست راه او گیرم که این ره روشنست جان من کمتر ز طوطی کی بود جان چنین باید که نیکوپی...
بخش ۹۳ – برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آنش از قفس بیرون فکند طوطیک پرید تا شاخ بلند طوطی مرده چنان پرواز کرد کآفتاب شرق ترکیتاز کرد خواجه حیران گشت اندر کار مرغ بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ روی بالا کرد و گفت ای عندلیب از بیان حال خودمان ده نصیب او چه کرد آنجا که تو آموختی ساختی مکری و ما را سوختی...
بخش ۹۲ – رجوع به حکایت خواجهٔ تاجر
بس دراز است این حدیث خواجه گو تا چه شد احوال آن مرد نکو خواجه اندر آتش و درد و حنین صد پراکنده همیگفت این چنین گه تناقض گاه ناز و گه نیاز گاه سودای حقیقت گه مجاز مرد غرقه گشته جانی میکند دست را در هر گیاهی میزند تا کدامش دست گیرد در خطر دست و پایی میزند از بیم سر...
بخش ۹۱ – تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیهالسلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد هر که محراب نمازش گشت عین سوی ایمان رفتنش میدان تو شین هر که شد مر شاه را او جامهدار هست خسران بهر شاهش اتجار هر که با سلطان شود او همنشین بر درش شستن بود...
بخش ۹۰ – شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد خواجه چون دیدش فتاده همچنین بر جهید و زد کله را بر زمین چون بدین رنگ و بدین حالش بدید خواجه بر جست و گریبان را درید گفت ای طوطی خوب خوشحنین این چه بودت این چرا گشتی چنین ای دریغا مرغ خوشآواز من ای دریغا همدم...
بخش ۸۹ – باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام باز آمد سوی منزل دوستکام هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو گفت نه من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان من چرا پیغام خامی از گزاف بردم از بیدانشی و از نشاف گفت...
بخش ۸۸ – تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین چون مری کردند با موسی بکین لیک موسی را مقدم داشتند ساحران او را مکرم داشتند زانک گفتندش که فرمان آن تست گر همی خواهی عصا تو فکن نخست گفت نی اول شما ای ساحران افکنید ان مکرها را درمیان این قدر تعظیم دینشان را خرید کز مری آن دست و پاهاشان برید...
بخش ۸۷ – تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون میخور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان گر خورد او زهر قاتل را عیان زانک صحت یافت و از پرهیز رست طالب مسکین میان تب درست گفت پیغامبر که ای مرد جری هان مکن با هیچ مطلوبی مری در تو نمرودیست آتش در مرو رفت خواهی اول ابراهیم شو چون نهای سباح و نه دریایی در میفکن خویش از خودراییی او ز...
بخش ۸۶ – دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونک تا اقصای هندستان رسید در بیابان طوطیی چندی بدید مرکب استانید پس آواز داد آن سلام و آن امانت باز داد طوطیی زان طوطیان لرزید بس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس شد پشیمان خواجه از گفت خبر گفت رفتم در هلاک جانور این مگر خویشست با آن طوطیک این مگر دو جسم بود و روح یک این...
بخش ۸۵ – صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی
قصهٔ طوطی جان زین سان بود کو کسی کو محرم مرغان بود کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه و اندرون او سلیمان با سپاه چون بنالد زار بیشکر و گله افتد اندر هفت گردون غلغله هر دمش صد نامه صد پیک از خدا یا ربی زو شصت لبیک از خدا زلت او به ز طاعت نزد حق پیش کفرش جمله ایمانها خلق هر دمی...
بخش ۸۴ – قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیی در قفس محبوس زیبا طوطیی چونک بازرگان سفر را ساز کرد سوی هندستان شدن آغاز کرد هر غلام و هر کنیزک را ز جود گفت بهر تو چه آرم گوی زود هر یکی از وی مرادی خواست کرد جمله را وعده بداد آن نیک مرد گفت طوطی را چه خواهی ارمغان کارمت از خطهٔ هندوستان...
بخش ۸۳ – در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام نی رسالت یاد ماندش نی پیام واله اندر قدرت الله شد آن رسول اینجا رسید و شاه شد سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع گشت کشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او...
بخش ۸۲ – سؤال کردن رسول روم از عمر رضیالله عنه از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم
گفت یا عمر چه حکمت بود و سر حبس آن صافی درین جای کدر آب صافی در گلی پنهان شده جان صافی بستهٔ ابدان شده گفت تو بحثی شگرفی میکنی معنیی را بند حرفی میکنی حبس کردی معنی آزاد را بند حرفی کردهای تو یاد را از برای فایده این کردهای تو که خود از فایده در پردهای آنک از وی...
بخش ۸۱ – تفسیر و هو معکم اینما کنتم
بار دیگر ما به قصه آمدیم ما از آن قصه برون خود کی شدیم گر به جهل آییم آن زندان اوست ور به علم آییم آن ایوان اوست ور به خواب آییم مستان وییم ور به بیداری به دستان وییم ور بگرییم ابر پر زرق وییم ور بخندیم آن زمان برق وییم ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست ور بصلح و عذر عکس مهر...
بخش ۸۰ – اضافت کردن آدم علیهالسلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
کرد حق و کرد ما هر دو ببین کرد ما را هست دان پیداست این گر نباشد فعل خلق اندر میان پس مگو کس را چرا کردی چنان خلق حق افعال ما را موجدست فعل ما آثار خلق ایزدست ناطقی یا حرف بیند یا غرض کی شود یک دم محیط دو عرض گر به معنی رفت شد غافل ز حرف پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف...
بخش ۷۹ – سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین جان ز بالا چون در آمد در زمین مرغ بیاندازه چون شد در قفس گفت حق بر جان فسون خواند و قصص بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همی آید به جوش از فسون او عدمها زود زود خوش معلق میزند سوی وجود باز بر موجود افسونی چو خواند زو دو اسپه در...
بخش ۷۸ – یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضیالله عنه خفته به زیر درخت
آمد او آنجا و از دور ایستاد مر عمر را دید و در لرز اوفتاد هیبتی زان خفته آمد بر رسول حالتی خوش کرد بر جانش نزول مهر و هیبت هست ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندر جگر گفت با خود من شهان را دیدهام پیش سلطانان مه و بگزیدهام از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم...
بخش ۷۷ – آمدن رسول روم تا امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه و دیدن او کرامات عمر را رضیالله عنه
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسپ و رخت را آنجا کشم قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر جان روشنیست گرچه از میری ورا آوازهایست همچو درویشان مر او را کازهایست ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو...
بخش ۷۶ – تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الیالجهاد الاکبر
ای شهان کشتیم ما خصم برون ماند خصمی زو بتر در اندرون کشتن این کار عقل و هوش نیست شیر باطن سخرهٔ خرگوش نیست دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست کو به دریاها نگردد کم و کاست هفت دریا را در آشامد هنوز کم نگردد سوزش آن خلقسوز سنگها و کافران سنگدل اندر آیند اندرو زار و خجل هم...
بخش ۷۵ – پند دادن خرگوش نخچیران را کی بدین شاد مشوید
هین بملک نوبتی شادی مکن ای تو بستهٔ نوبت آزادی مکن آنک ملکش برتر از نوبت تنند برتر از هفت انجمش نوبت زنند برتر از نوبت ملوک باقیند دور دایم روحها با ساقیند ترک این شرب ار بگویی یک دو روز در کنی اندر شراب خلد...
بخش ۷۴ – جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را
جمع گشتند آن زمان جمله وحوش شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده آوردند و گفتندش که هان تو فرشتهٔ آسمانی یا پری نی تو عزرائیل شیران نری هرچه هستی جان ما قربان تست دست بردی دست و بازویت درست راند حق این آب را در جوی تو آفرین بر دست و بر...
بخش ۷۳ – مژده بردن خرگوش سوی نخچیران کی شیر در چاه فتاد
چونک خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخچیران دوان شد تا به دشت شیر را چون دید در چه کشته زار چرخ میزد شادمان تا مرغزار دست میزد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد سر برآورد و حریف باد شد برگها چون شاخ را بکشافتند تا به بالای...
بخش ۷۲ – نظر کردن شیر در چاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را
چونک شیر اندر بر خویشش کشید در پناه شیر تا چه میدوید چونک در چه بنگریدند اندر آب اندر آب از شیر و او در تافت تاب شیر عکس خویش دید از آب تفت شکل شیری در برش خرگوش زفت چونک خصم خویش را در آب دید مر ورا بگذاشت و اندر چه جهید در فتاد اندر چهی کو کنده بود زانک ظلمش در سرش...
بخش ۷۱ – پرسیدن شیر از سبب پای واپس کشیدن خرگوش
شیر گفتش تو ز اسباب مرض این سبب گو خاص کاینستم غرض گفت آن شیر اندرین چه ساکنست اندرین قلعه ز آفات آمنست قعر چه بگزید هر که عاقلست زانک در خلوت صفاهای دلست ظلمت چه به که ظلمتهای خلق سر نبرد آنکس که گیرد پای خلق گفت پیش آ زخمم او را قاهرست تو ببین کان شیر در چه حاضرست...
بخش ۷۰ – پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چونک نزد چاه آمد شیر دید کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید گفت پا واپس کشیدی تو چرا پای را واپس مکش پیش اندر آ گفت کو پایم که دست و پای رفت جان من لرزید و دل از جای رفت رنگ رویم را نمیبینی چو زر ز اندرون خود میدهد رنگم خبر حق چو سیما را معرف خواندهست چشم عارف سوی سیما...
بخش ۶۹ – قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
بوالبشر کو علم الاسما بگست صد هزاران علمش اندر هر رگست اسم هر چیزی چنان کان چیز هست تا به پایان جان او را داد دست هر لقب کو داد آن مبدل نشد آنک چستش خواند او کاهل نشد هر که اول مؤمنست اول بدید هر که آخر کافر او را شد پدید اسم هر چیزی تو از دانا شنو سر رمز علم الاسما...
بخش ۶۸ – جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای قول دشمن مشنو از بهر خدای گر به بطلانست دعوی کردنم من نهادم سر ببر این گردنم زاغ کو حکم قضا را منکرست گر هزاران عقل دارد کافرست در تو تا کافی بود از کافران جای گند و شهوتی چون کاف ران من ببینم دام را اندر هوا گر نپوشد چشم عقلم را قضا چون قضا...
بخش ۶۷ – طعنهٔ زاغ در دعوی هدهد
زاغ چون بشنود آمد از حسد با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد از ادب نبود به پیش شه مقال خاصه خودلاف دروغین و محال گر مر او را این نظر بودی مدام چون ندیدی زیر مشتی خاک دام چون گرفتار آمدی در دام او چون قفس اندر شدی ناکام او پس سلیمان گفت ای هدهد رواست کز تو در اول قدح این درد...
بخش ۶۶ – قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود
چون سلیمان را سراپرده زدند جمله مرغانش به خدمت آمدند همزبان و محرم خود یافتند پیش او یک یک بجان بشتافتند جمله مرغان ترک کرده چیک چیک با سلیمان گشته افصح من اخیک همزبانی خویشی و پیوندی است مرد با نامحرمان چون بندی است ای بسا هندو و ترک همزبان ای بسا دو ترک چون...
بخش ۶۵ – جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او
گفت بسم الله بیا تا او کجاست پیش در شو گر همی گویی تو راست تا سزای او و صد چون او دهم ور دروغست این سزای تو دهم اندر آمد چون قلاووزی به پیش تا برد او را به سوی دام خویش سوی چاهی کو نشانش کرده بود چاه مغ را دام جانش کرده بود میشدند این هر دو تا نزدیک چاه اینت خرگوشی...
بخش ۶۴ – عذر گفتن خرگوش
گفت خرگوش الامان عذریم هست گر دهد عفو خداوندیت دست گفت چه عذر ای قصور ابلهان این زمان آیند در پیش شهان مرغ بیوقتی سرت باید برید عذر احمق را نمیشاید شنید عذر احمق بتر از جرمش بود عذر نادان زهر هر دانش بود عذرت ای خرگوش از دانش تهی من نه خرگوشم که در گوشم نهی گفت ای...
بخش ۶۳ – رسیدن خرگوش به شیر
شیر اندر آتش و در خشم و شور دید کان خرگوش میآید ز دور میدود بیدهشت و گستاخ او خشمگین و تند و تیز و ترشرو کز شکسته آمدن تهمت بود وز دلیری دفع هر ریبت بود چون رسید او پیشتر نزدیک صف بانگ بر زد شیرهای ای ناخلف من که پیلان را ز هم بدریدهام من که گوش شیر نر مالیدهام...
بخش ۶۲ – هم در بیان مکر خرگوش
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد مکر را با خویشتن تقریر کرد در ره آمد بعد تاخیر دراز تا به گوش شیر گوید یک دو راز تا چه عالمهاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل صورت ما اندرین بحر عذاب میدود چون کاسهها بر روی آب تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونک پر شد طشت در وی...
بخش ۶۱ – تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش
همچو آن خرگوش کو بر شیر زد روح او کی بود اندر خورد قد شیر میگفت از سر تیزی و خشم کز ره گوشم عدو بر بست چشم مکرهای جبریانم بسته کرد تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد زین سپس من نشنوم آن دمدمه بانگ دیوانست و غولان آن همه بر دران ای دل تو ایشان را مهایست پوستشان برکن کشان...
بخش ۶۰ – زیافت تاویل رکیک مگس
آن مگس بر برگ کاه و بول خر همچو کشتیبان همی افراشت سر گفت من دریا و کشتی خواندهام مدتی در فکر آن میماندهام اینک این دریا و این کشتی و من مرد کشتیبان و اهل و رایزن بر سر دریا همی راند او عمد مینمودش آن قدر بیرون ز حد بود بیحد آن چمین نسبت بدو آن نظر که بیند آن را...
بخش ۵۹ – قصهٔ مکر خرگوش
ساعتی تاخیر کرد اندر شدن بعد از آن شد پیش شیر پنجهزن زان سبب کاندر شدن او ماند دیر خاک را میکند و میغرید شیر گفت من گفتم که عهد آن خسان خام باشد خام و سست و نارسان دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند چند بفریبد مرا این دهر چند سخت در ماند امیر سست ریش چون نه پس بیند نه پیش...
بخش ۵۸ – منع کردن خرگوش از راز ایشان را
گفت هر رازی نشاید باز گفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت از صفا گر دم زنی با آینه تیره گردد زود با ما آینه در بیان این سه کم جنبان لبت از ذهاب و از ذهب وز مذهبت کین سه را خصمست بسیار و عدو در کمینت ایستد چون داند او ور بگویی با یکی دو الوداع کل سر جاوز الاثنین شاع گر دو...
بخش ۵۷ – باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
بعد از آن گفتند کای خرگوش چست در میان آر آنچ در ادراک تست ای که با شیری تو در پیچیدهای بازگو رایی که اندیشیدهای مشورت ادراک و هشیاری دهد عقلها مر عقل را یاری دهد گفت پیغامبر بکن ای رایزن مشورت کالمستشار...
بخش ۵۶ – ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن
این سخن پایان ندارد هوشدار هوش سوی قصهٔ خرگوش دار گوش خر بفروش و دیگر گوش خر کین سخن را در نیابد گوش خر رو تو روبهبازی خرگوش بین مکر و شیراندازی خرگوش بین خاتم ملک سلیمانست علم جمله عالم صورت و جانست علم آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت زو پلنگ...
بخش ۵۵ – جواب خرگوش نخچیران را
گفت ای یاران حقم الهام داد مر ضعیفی را قوی رایی فتاد آنچ حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را خانهها سازد پر از حلوای تر حق برو آن علم را بگشاد در آنچ حق آموخت کرم پیله را هیچ پیلی داند آن گون حیله را آدم خاکی ز حق آموخت علم تا به هفتم آسمان افروخت علم نام و...
بخش ۵۴ – اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش
قوم گفتندش که ای خرگوش دار خویش را اندازهٔ خرگوش دار هین چه لافست این که از تو بهتران در نیاوردند اندر خاطر آن معجبی یا خود قضامان در پیست ور نه این دم لایق چون تو...
بخش ۵۳ – جواب گفتن خرگوش ایشان را
گفت ای یاران مرا مهلت دهید تا بمکرم از بلا بیرون جهید تا امان یابد بمکرم جانتان ماند این میراث فرزندانتان هر پیمبر امتان را در جهان همچنین تا مخلصی میخواندشان کز فلک راه برون شو دیده بود در نظر چون مردمک پیچیده بود مردمش چون مردمک دیدند خرد در بزرگی مردمک کس ره...
بخش ۵۲ – انکار کردن نخچیران بر خرگوش در تاخیر رفتن بر شیر
قوم گفتندش که چندین گاه ما جان فدا کردیم در عهد و وفا تو مجو بدنامی ما ای عنود تا نرنجد شیر رو رو زود...
بخش ۵۱ – مقرر شدن ترجیح جهد بر توکل
زین نمط بسیار برهان گفت شیر کز جواب آن جبریان گشتند سیر روبه و آهو و خرگوش و شغال جبر را بگذاشتند و قیل و قال عهدها کردند با شیر ژیان کاندرین بیعت نیفتد در زیان قسم هر روزش بیاید بیجگر حاجتش نبود تقاضایی دگر قرعه بر هر که فتادی روز روز سوی آن شیر او دویدی همچو یوز...
بخش ۵۰ – باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل و فواید جهد را بیان کردن
شیر گفت آری ولیکن هم ببین جهدهای انبیا و مؤمنین حق تعالی جهدشان را راست کرد آنچ دیدند از جفا و گرم و سرد حیلههاشان جمله حال آمد لطیف کل شیء من ظریف هو ظریف دامهاشان مرغ گردونی گرفت نقصهاشان جمله افزونی گرفت جهد میکن تا توانی ای کیا در طریق انبیاء و اولیا با قضا پنجه...
بخش ۴۹ – نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد
زاد مردی چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید رویش از غم زرد و هر دو لب کبود پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود گفت عزرائیل در من این چنین یک نظر انداخت پر از خشم و کین گفت هین اکنون چه میخواهی بخواه گفت فرما باد را ای جان پناه تا مرا زینجا به هندستان برد بوک بنده...
بخش ۴۸ – باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد
جمله با وی بانگها بر داشتند کان حریصان که سببها کاشتند صد هزار اندر هزار از مرد و زن پس چرا محروم ماندند از زمن صد هزاران قرن ز آغاز جهان همچو اژدرها گشاده صد دهان مکرها کردند آن دانا گروه که ز بن بر کنده شد زان مکر کوه کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال لتزول منه اقلال الجبال...
بخش ۴۷ – ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل
گفت شیر آری ولی رب العباد نردبانی پیش پای ما نهاد پایه پایه رفت باید سوی بام هست جبری بودن اینجا طمع خام پای داری چون کنی خود را تو لنگ دست داری چون کنی پنهان تو چنگ خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد دست همچون بیل اشارتهای اوست آخراندیشی...
بخش ۴۶ – ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر اجتهاد
قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق لقمهٔ تزویر دان بر قدر حلق نیست کسبی از توکل خوبتر چیست از تسلیم خود محبوبتر بس گریزند از بلا سوی بلا بس جهند از مار سوی اژدها حیله کرد انسان و حیلهش دام بود آنک جان پنداشت خونآشام بود در ببست و دشمن اندر خانه بود حیلهٔ فرعون زین...
بخش ۴۵ – ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم
گفت آری گر توکل رهبرست این سبب هم سنت پیغمبرست گفت پیغامبر به آواز بلند با توکل زانوی اشتر ببند رمز الکاسب حبیب الله شنو از توکل در سبب کاهل...
بخش ۴۴ – ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
جمله گفتند ای حکیم با خبر الحذر دع لیس یغنی عن قدر در حذر شوریدن شور و شرست رو توکل کن توکل بهترست با قضا پنجه مزن ای تند و تیز تا نگیرد هم قضا با تو ستیز مرده باید بود پیش حکم حق تا نیاید زخم از رب...
بخش ۴۳ – جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن
گفت آری گر وفا بینم نه مکر مکرها بس دیدهام از زید و بکر من هلاک فعل و مکر مردمم من گزیدهٔ زخم مار و کزدمم مردم نفس از درونم در کمین از همه مردم بتر در مکر و کین گوش من لایلدغ المؤمن شنید قول پیغامبر بجان و دل...
بخش ۴۲ – بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر
طایفهٔ نخچیر در وادی خوش بودشان از شیر دایم کشمکش بس که آن شیر از کمین می در ربود آن چرا بر جمله ناخوش گشته بود حیله کردند آمدند ایشان بشیر کز وظیفه ما ترا داریم سیر بعد ازین اندر پی صیدی میا تا نگردد تلخ بر ما این...
بخش ۴۱ – طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود جز که طنز و جز که انکارش نبود ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندین مران ناصحان را دست بست و بند کرد ظلم را پیوند در پیوند کرد بانگ آمد کار چون اینجا رسید پای دار ای سگ که قهر ما رسید بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت حلقه گشت و آن...
بخش ۴۰ – عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کای تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو چون نمیسوزی چه شد خاصیتت یا ز بخت ما دگر شد نیتت مینبخشایی تو بر آتشپرست آنک نپرستد ترا او چون برست هرگز ای آتش تو صابر نیستی چون نسوزی چیست قادر نیستی چشمبندست این عجب یا هوشبند چون نسوزاند چنین شعلهٔ بلند...
بخش ۳۹ – کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلیالله علیه و سلم بتسخر خواند
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند مر محمد را دهانش کژ بماند باز آمد کای محمد عفو کن ای ترا الطاف و علم من لدن من ترا افسوس میکردم ز جهل من بدم افسوس را منسوب و اهل چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد میلش اندر طعنهٔ پاکان برد ور خدا خواهد که پوشد عیب کس کم زند در عیب معیوبان...
بخش ۳۸ – به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود پیش آن بت و آتش اندر شعله بود طفل ازو بستد در آتش در فکند زن بترسید و دل از ایمان بکند خواست تا او سجده آرد پیش بت بانگ زد آن طفل انی لم امت اندر آ ای مادر اینجا من خوشم گر چه در صورت میان آتشم چشمبندست آتش از بهر حجاب رحمتست این سر برآورده...
بخش ۳۷ – آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد پهلوی آتش بتی بر پای کرد کانک این بت را سجود آرد برست ور نیارد در دل آتش نشست چون سزای این بت نفس او نداد از بت نفسش بتی دیگر بزاد مادر بتها بت نفس شماست زانک آن بت مار و این بت اژدهاست آهن و سنگست نفس و بت شرار آن شرار از آب میگیرد قرار...
بخش ۳۶ – حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود
یک شه دیگر ز نسل آن جهود در هلاک قوم عیسی رو نمود گر خبر خواهی ازین دیگر خروج سوره بر خوان واسما ذات البروج سنت بد کز شه اول بزاد این شه دیگر قدم بر وی نهاد هر که او بنهاد ناخوش سنتی سوی او نفرین رود هر ساعتی نیکوان رفتند و سنتها بماند وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند تا...
بخش ۳۵ – تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل
بود در انجیل نام مصطفی آن سر پیغامبران بحر صفا بود ذکر حلیهها و شکل او بود ذکر غزو و صوم و اکل او طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب چون رسیدندی بدان نام و خطاب بوسه دادندی بر آن نام شریف رو نهادندی بر آن وصف لطیف اندرین فتنه که گفتیم آن گروه ایمن از فتنه بدند و از شکوه ایمن...
بخش ۳۴ – منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت پیش آن قوم وفا اندیش رفت گفت اینک نایب آن مرد من نایب عیسی منم اندر زمن اینک این طومار برهان منست کین نیابت بعد ازو آن منست آن امیر دیگر آمد از کمین دعوی او در خلافت بد همین از بغل او نیز طوماری نمود تا برآمد هر دو را خشم جهود آن امیران دگر...
بخش ۳۳ – طلب کردن امت عیسی علیهالسلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
بعد ماهی خلق گفتند ای مهان از امیران کیست بر جایش نشان تا به جای او شناسیمش امام دست و دامن را به دست او دهیم چونک شد خورشید و ما را کرد داغ چاره نبود بر مقامش از چراغ چونک شد از پیش دیده وصل یار نایبی باید ازومان یادگار چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که...
بخش ۳۲ – کشتن وزیر خویشتن را در خلوت
بعد از آن چل روز دیگر در ببست خویش کشت و از وجود خود برست چونک خلق از مرگ او آگاه شد بر سر گورش قیامتگاه شد خلق چندان جمع شد بر گور او مو کنان جامهدران در شور او کان عدد را هم خدا داند شمرد از عرب وز ترک و از رومی و کرد خاک او کردند بر سرهای خویش درد او دیدند درمان...
بخش ۳۱ – ولی عهد ساختن وزیر هر یک امیر را جداجدا
وانگهانی آن امیران را بخواند یکبیک تنها بهر یک حرف راند گفت هر یک را بدین عیسوی نایب حق و خلیفهٔ من توی وان امیران دگر اتباع تو کرد عیسی جمله را اشیاع تو هر امیری کو کشد گردن بگیر یا بکش یا خود همی دارش اسیر لیک تا من زندهام این وا مگو تا نمیرم این ریاست را مجو تا...
بخش ۳۰ – نومید کردن وزیر مریدان را از رفض خلوت
آن وزیر از اندرون آواز داد کای مریدان از من این معلوم باد که مرا عیسی چنین پیغام کرد کز همه یاران و خویشان باش فرد روی در دیوار کن تنها نشین وز وجود خویش هم خلوت گزین بعد ازین دستوری گفتار نیست بعد ازین با گفت و گویم کار نیست الوداع ای دوستان من مردهام رخت بر چارم...
بخش ۲۹ – اعتراض مریدان در خلوت وزیر
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست گفت ما چون گفتن اغیار نیست اشک دیدهست از فراق تو دوان آه آهست از میان جان روان طفل با دایه نه استیزد ولیک گرید او گر چه نه بد داند نه نیک ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی زاری از ما نه تو زاری میکنی ما چو ناییم و نوا در ما ز تست ما چو کوهیم...
بخش ۲۸ – جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمیشکنم
گفت حجتهای خود کوته کنید پند را در جان و در دل ره کنید گر امینم متهم نبود امین گر بگویم آسمان را من زمین گر کمالم با کمال انکار چیست ور نیم این زحمت و آزار چیست من نخواهم شد ازین خلوت برون زانک مشغولم باحوال...
بخش ۲۷ – مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنهجو این فریب و این جفا با ما مگو چارپا را قدر طاقت با رنه بر ضعیفان قدر قوت کار نه دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ویست طعمهٔ هر مرغ انجیری کیست طفل را گر نان دهی بر جای شیر طفل مسکین را از آن نان مرده گیر چونک دندانها بر آرد بعد از آن هم بخود گردد دلش...
بخش ۲۶ – دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو وعظ و گفتار زبان و گوش جو پنبه اندر گوش حس دون کنید بند حس از چشم خود بیرون کنید پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست تا نگردد این کر آن باطن کرست بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید تا خطاب ارجعی را بشنوید تا به گفت و گوی بیداری دری تو زگفت خواب بویی کی بری...
بخش ۲۵ – مکر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست وعظ را بگذاشت و در خلوت نشست در مریدان در فکند از شوق سوز بود در خلوت چهل پنجاه روز خلق دیوانه شدند از شوق او از فراق حال و قال و ذوق او لابه و زاری همی کردند و او از ریاضت گشته در خلوت دوتو گفته ایشان نیست ما را بی تو نور بی عصاکش چون بود...
بخش ۲۴ – بیان خسارت وزیر درین مکر
همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر با چنان قادر خدایی کز عدم صد چو عالم هست گرداند بدم صد چو عالم در نظر پیدا کند چونک چشمت را به خود بینا کند گر جهان پیشت بزرگ و بیبنیست پیش قدرت ذرهای میدان که نیست این جهان خود حبس جانهای شماست هین روید آن سو...
بخش ۲۳ – در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه
او ز یک رنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا ساده و یکرنگ گشتی چون صبا نیست یکرنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال گرچه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یبوست جنگهاست کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عز و جل صد...
بخش ۲۲ – تخلیط وزیر در احکام انجیل
ساخت طوماری به نام هر یکی نقش هر طومار دیگر مسلکی حکمهای هر یکی نوعی دگر این خلاف آن ز پایان تا به سر در یکی راه ریاضت را و جوع رکن توبه کرده و شرط رجوع در یکی گفته ریاضت سود نیست اندرین ره مخلصی جز جود نیست در یکی گفته که جوع و جود تو شرک باشد از تو با معبود تو جز...
بخش ۲۱ – بیان دوازده سبط از نصاری
قوم عیسی را بد اندر دار و گیر حاکمانشان ده امیر و دو امیر هر فریقی مر امیری را تبع بنده گشته میر خود را از طمع این ده و این دو امیر و قومشان گشته بند آن وزیر بد نشان اعتماد جمله بر گفتار او اقتدای جمله بر رفتار او پیش او در وقت و ساعت هر امیر جان بدادی گر بدو گفتی...
بخش ۲۰ – پیغام شاه پنهان با وزیر
در میان شاه و او پیغامها شاه را پنهان بدو آرامها آخر الامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را به باد پیش او بنوشت شه کای مقبلم وقت آمد زود فارغ کن دلم گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی...
بخش ۱۹ – فهم کردن حاذقان نصاری مکر وزیر را
هر که صاحب ذوق بود از گفت او لذتی میدید و تلخی جفت او نکتهها میگفت او آمیخته در جلاب قند زهری ریخته ظاهرش میگفت در ره چست شو وز اثر میگفت جان را سست شو ظاهر نقره گر اسپیدست و نو دست و جامه می سیه گردد ازو آتش ار چه سرخ رویست از شرر تو ز فعل او سیه کاری نگر برق...
بخش ۱۸ – بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بینی باد داد بر امید آنک از نیش حسد زهر او در جان مسکینان رسد هر کسی کو از حسد بینی کند خویش را بیگوش و بی بینی کند بینی آن باشد که او بویی برد بوی او را جانب کویی برد هر که بویش نیست بی بینی بود بوی آن بویست کان دینی بود...
بخش ۱۷ – قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را
گفت لیلی را خلیفه کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی هر که بیدارست او در خوابتر هست بیداریش از خوابش بتر چون بحق بیدار نبود جان ما هست بیداری چو در بندان ما جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال...
بخش ۱۶ – متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش میپنداشتند او بسر دجال یک چشم لعین ای خدا فریاد رس نعم المعین صد هزاران دام و دانهست ای خدا ما چو مرغان حریص بینوا دم بدم ما بستهٔ دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم میرهانی...
بخش ۱۵ – قبول کردن نصاری مکر وزیر را
صد هزاران مرد ترسا سوی او اندکاندک جمع شد در کوی او او بیان میکرد با ایشان براز سر انگلیون و زنار و نماز او به ظاهر واعظ احکام بود لیک در باطن صفیر و دام بود بهر این بعضی صحابه از رسول ملتمس بودند مکر نفس غول کو چه آمیزد ز اغراض نهان در عبادتها و در اخلاص جان فضل...
بخش ۱۴ – تلبیس وزیر بانصاری
پس بگویم من بسر نصرانیم ای خدای رازدان میدانیم شاه واقف گشت از ایمان من وز تعصب کرد قصد جان من خواستم تا دین ز شه پنهان کنم آنک دین اوست ظاهر آن کنم شاه بویی برد از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من گفت گفت تو چو در نان سوزنست از دل من تا دل تو روزنست من از آن روزن...
بخش ۱۳ – آموختن وزیر مکر پادشاه را
او وزیری داشت گبر و عشوه ده کو بر آب از مکر بر بستی گره گفت ترسایان پناه جان کنند دین خود را از ملک پنهان کنند کم کش ایشان را که کشتن سود نیست دین ندارد بوی مشک و عود نیست سر پنهانست اندر صد غلاف ظاهرش با تست و باطن بر خلاف شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست چارهٔ آن مکر و آن...
بخش ۱۲ – داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را میکشت از بهر تعصب
بود شاهی در جهودان ظلمساز دشمن عیسی و نصرانی گداز عهد عیسی بود و نوبت آن او جان موسی او و موسی جان او شاه احول کرد در راه خدا آن دو دمساز خدایی را جدا گفت استاد احولی را کاندر آ زو برون آر از وثاق آن شیشه را گفت احول زان دو شیشه من کدام پیش تو آرم بکن شرح تمام گفت...
بخش ۱۱ – حکایت بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان
بود بقالی و وی را طوطیی خوشنوایی سبز و گویا طوطیی بر دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران در خطاب آدمی ناطق بدی در نوای طوطیان حاذق بدی خواجه روزی سوی خانه رفته بود بر دکان طوطی نگهبانی نمود گربهای برجست ناگه بر دکان بهر موشی طوطیک از بیم جان جست از سوی...
بخش ۱۰ – بیان آنک کشتن و زهر دادن مرد زرگر به اشارت الهی بود نه به هوای نفس و تامل فاسد
کشتن آن مرد بر دست حکیم نه پی اومید بود و نه ز بیم او نکشتش از برای طبع شاه تا نیامد امر و الهام اله آن پسر را کش خضر ببرید حلق سر آن را در نیابد عام خلق آنک از حق یابد او وحی و جواب هرچه فرماید بود عین صواب آنک جان بخشد اگر بکشد رواست نایبست و دست او دست خداست همچو...
بخش ۹ – فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیان بس عدول تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر کای لطیف استاد کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت نک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد زیرا مهتری اینک این خلعت بگیر و زر و سیم چون بیایی خاص باشی و ندیم مرد مال...
بخش ۸ – دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه
بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد شاه را زان شمهای آگاه کرد گفت تدبیر آن بود کان مرد را حاضر آریم از پی این درد را مرد زرگر را بخوان زان شهر دور با زر و خلعت بده او را...
بخش ۷ – خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک
گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها خانه خالی ماند و یک دیار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه نرم نرمک گفت شهر تو کجاست که علاج اهل هر شهری جداست واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت...
بخش ۶ – بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیش رنجورش نشاند رنگ روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید گفت هر دارو که ایشان کردهاند آن عمارت نیست ویران کردهاند بیخبر بودند از حال درون استعیذ الله مما یفترون دید رنج و کشف شد بروی نهفت لیک پنهان کرد وبا سلطان...
بخش ۵ – ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت دست و پیشانیش بوسیدن گرفت وز مقام و راه پرسیدن گرفت پرس پرسان میکشیدش تا بصدر گفت گنجی یافتم آخر بصبر گفت ای نور حق و دفع حرج معنیالصبر مفتاح الفرج ای لقای تو جواب هر سئوال مشکل از تو حل شود بیقیل و قال ترجمانی...
بخش ۴ – از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب بیادب محروم گشت از لطف رب بیادب تنها نه خود را داشت بد بلک آتش در همه آفاق زد مایده از آسمان در میرسید بیشری و بیع و بیگفت و شنید درمیان قوم موسی چند کس بیادب گفتند کو سیر و عدس منقطع شد خوان و نان از آسمان ماند رنج زرع و بیل و داسمان باز...
بخش ۳ – ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید رفت در مسجد سوی محراب شد سجدهگاه از اشک شه پر آب شد چون به خویش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و دعا کای کمینه بخششت ملک جهان من چه گویم چون تو میدانی نهان ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه...
بخش ۲ – عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک پادشاه مرغ جانش در قفس چون میطپید داد مال و آن کنیزک را خرید چون...
بخش ۱ – سر آغاز
بشنو این نی چون شکایت میکند از جداییها حکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان...