من کی آرم رحم خلم آلود را ره نمایم حلم علماندود را صد هزاران صفع را ارزانیم گر زبون صفعها گردانیم من چه گویم پیشت اعلامت کنم یا که وا یادت دهم شرط کرم آنچ معلوم تو نبود چیست آن وآنچ یادت نیست کو اندر جهان ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن که فراموشی کند بر وی نهان...
دفتر پنجم مثنوی معنوی
دفتر پنجم مثنوی معنوی به همراه خوانش ابیات
بخش ۱۷۷ – تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون
نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان چرخ گویی شد پی آن صولجان ضربت فرعون ما را نیست ضیر لطف حق غالب بود بر قهر غیر گر بدانی سر ما را ای مضل میرهانیمان ز رنج ای کوردل هین بیا زین سو ببین کین ارغنون میزند یا لیت قومی یعلمون داد ما را داد حق فرعونیی نه چو فرعونیت و ملکت فانیی سر...
بخش ۱۷۶ – قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی
پس ایاز مهرافزا بر جهید پیش تخت آن الغ سلطان دوید سجدهای کرد و گلوی خود گرفت کای قبادی کز تو چرخ آرد شگفت ای همایی که همایان فرخی از تو دارند و سخاوت هر سخی ای کریمی که کرمهای جهان محو گردد پیش ایثارت نهان ای لطیفی که گل سرخت بدید از خجالت پیرهن را بر درید از غفوری...
بخش ۱۷۵ – تشنیع زدن امرا بر ایاز کی چرا شکستش و جواب دادن ایاز ایشان را
گفت ایاز ای مهتران نامور امر شه بهتر به قیمت یا گهر امر سلطان به بود پیش شما یا که این نیکو گهر بهر خدا ای نظرتان بر گهر بر شاه نه قبلهتان غولست و جادهٔ راه نه من ز شه بر مینگردانم بصر من چو مشرک روی نارم با حجر بیگهر جانی که رنگین سنگ را برگزیند پس نهد شاه مرا پشت...
بخش ۱۷۴ – رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلطافکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد
ای ایاز اکنون نگویی کین گهر چند میارزد بدین تاب و هنر گفت افزون زانچ تانم گفت من گفت اکنون زود خردش در شکن سنگها در آستین بودش شتاب خرد کردش پیش او بود آن صواب ز اتفاق طالع با دولتش دست داد آن لحظه نادر حکمتش یا به خواب این دیده بود آن پر صفا کرده بود اندر بغل دو سنگ...
بخش ۱۷۳ – دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه
شاه روزی جانب دیوان شتافت جمله ارکان را در آن دیوان بیافت گوهری بیرون کشید او مستنیر پس نهادش زود در کف وزیر گفت چونست و چه ارزد این گهر گفت به ارزد ز صد خروار زر گفت بشکن گفت چونش بشکنم نیکخواه مخزن و مالت منم چون روا دارم که مثل این گهر که نیاید در بها گردد هدر گفت...
بخش ۱۷۲ – بیان آنک نحن قسمنا کی یکی را شهوت و قوت خران دهد و یکی را کیاست و قوت انبیا و فرشتگان بخشد سر ز هوا تافتن از سروریست ترک هوا قوت پیغامبریست تخمهایی کی شهوتی نبود بر آن جز قیامتی نبود
گر بدش سستی نری خران بود او را مردی پیغامبران ترک خشم و شهوت و حرصآوری هست مردی و رگ پیغامبری نری خر گو مباش اندر رگش حق همی خواند الغ بگلربگش مردهای باشم به من حق بنگرد به از آن زنده که باشد دور و رد مغز مردی این شناس و پوست آن آن برد دوزخ برد این در جنان حفت الجنه...
بخش ۱۷۱ – عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار کرد یاد جرم و زلت و اصرار کرد گفت با خود آنچ کردم با کسان شد جزای آن به جان من رسان قصد جفت دیگران کردم ز جاه بر من آمد آن و افتادم به چاه من در خانهٔ کسی دیگر زدم او در خانهٔ مرا زد لاجرم هر که با اهل کسان شد فسقجو اهل خود را دان که قوادست او...
بخش ۱۷۰ – فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت
زن چو عاجز شد بگفت احوال را مردی آن رستم صد زال را شرح آن گردک که اندر راه بود یک به یک با آن خلیفه وا نمود شیر کشتن سوی خیمه آمدن وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن باز این سستی این ناموسکوش کو فرو مرد از یکی خش خشت موش رازها را میکند حق آشکار چون بخواهد رست تخم بد مکار آب...
بخش ۱۶۹ – خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهٔ کنیزک
زن بدید آن سستی او از شگفت آمد اندر قهقهه خندهش گرفت یادش آمد مردی آن پهلوان که بکشت او شیر و اندامش چنان غالب آمد خندهٔ زن شد دراز جهد میکرد و نمیشد لب فراز سخت میخندید همچون بنگیان غالب آمد خنده بر سود و زیان هرچه اندیشید خنده میفزود همچو بند سیل ناگاهان گشود...
بخش ۱۶۸ – آمدن خلیفه نزد آن خوبروی برای جماع
آن خلیفه کرد رای اجتماع سوی آن زن رفت از بهر جماع ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد قصد خفت و خیز مهرافزای کرد چون میان پای آن خاتون نشست پس قضا آمد ره عیشش ببست خشت و خشت موش در گوشش رسید خفت کیرش شهوتش کلی رمید وهم آن کز مار باشد این صریر که همیجنبد بتندی از...
بخش ۱۶۷ – حجت منکران آخرت و بیان ضعف آن حجت زیرا حجت ایشان به دین باز میگردد کی غیر این نمیبینیم
حجتش اینست گوید هر دمی گر بدی چیزی دگر هم دیدمی گر نبیند کودکی احوال عقل عاقلی هرگز کند از عقل نقل ور نبیند عاقلی احوال عشق کم نگردد ماه نیکوفال عشق حسن یوسف دیدهٔ اخوان ندید از دل یعقوب کی شد ناپدید مر عصا را چشم موسی چوب دید چشم غیبی افعی و آشوب دید چشم سر با چشم سر...
بخش ۱۶۶ – پشیمان شدن آن سرلشکر از آن خیانت کی کرد و سوگند دادن او آن کنیزک را کی به خلیفه باز نگوید از آنچ رفت
چند روزی هم بر آن بد بعد از آن شد پشیمان او از آن جرم گران داد سوگندش کای خورشیدرو با خلیفه زینچ شد رمزی مگو چون ندید او را خلیفه مست گشت پس ز بام افتاد او را نیز طشت دید صد چندان که وصفش کرده بود کی بود خود دیده مانند شنود وصف تصویرست بهر چشم هوش صورت آن چشم دان نه...
بخش ۱۶۵ – ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خونریز مسلمانان بیشتر نشود
چون رسول آمد به پیش پهلوان داد کاغذ اندرو نقش و نشان بنگر اندر کاغذ این را طالبم هین بده ورنه کنون من غالبم چون رسول آمد بگفت آن شاه نر صورتی کم گیر زود این را ببر من نیم در عهد ایمان بتپرست بت بر آن بتپرست اولیترست چونک آوردش رسول آن پهلوان گشت عاشق بر جمالش آن...
بخش ۱۶۴ – صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفهٔ مصر بر آن صورت و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض
مر خلیفهٔ مصر را غماز گفت که شه موصل به حوری گشت جفت یک کنیزک دارد او اندر کنار که به عالم نیست مانندش نگار در بیان ناید که حسنش بیحدست نقش او اینست که اندر کاغذست نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد خیره گشت و جام از دستش فتاد پهلوانی را فرستاد آن زمان سوی موصل با سپاه بس...
بخش ۱۶۳ – حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهٔ حرص و آرزوی نفس و وسوسهٔ نفس کی چون میاندازی به خندق باری به یکبار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین او گفته کی این راحت نیز ندهم
آن یکی بودش به کف در چل درم هر شب افکندی یکی در آب یم تا که گردد سخت بر نفس مجاز در تانی درد جان کندن دراز با مسلمانان بکر او پیش رفت وقت فر او وا نگشت از خصم تفت زخم دیگر خورد آن را هم ببست بیست کرت رمح و تیر از وی شکست بعد از آن قوت نماند افتاد پیش مقعد صدق او ز صدق...
بخش ۱۶۲ – حکایت عیاضی رحمهالله کی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه بر امید شهید شدن چون از آن نومید شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر میدرانید سوی غزا و متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت
گفت عیاضی نود بار آمدم تن برهنه بوک زخمی آیدم تن برهنه میشدم در پیش تیر تا یکی تیری خورم من جایگیر تیر خوردن بر گلو یا مقتلی در نیابد جز شهیدی مقبلی بر تنم یک جایگه بیزخم نیست این تنم از تیر چون پرویز نیست لیک بر مقتل نیامد تیرها کار بخت است این نه جلدی و دها چون...
بخش ۱۶۱ – نصیحت مبارزان او را کی با این دل و زهره کی تو داری کی از کلابیسه شدن چشم کافر اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوی پیکار مرو تا رسوا نشوی
قوم گفتندش به پیکار و نبرد با چنین زهره که تو داری مگرد چون ز چشم آن اسیر بستهدست غرقه گشتی کشتی تو در شکست پس میان حملهٔ شیران نر که بود با تیغشان چون گوی سر کی توانی کرد در خون آشنا چون نهای با جنگ مردان آشنا که ز طاقاطاق گردنها زدن طاقطاق جامه کوبان ممتهن بس تن...
بخش ۱۶۰ – وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دستبوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده همچون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان میدانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت یک صوفی به لشکر در غزا ناگهان آمد قطاریق و وغا ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف فارسان راندند تا صف مصاف مثقلان خاک بر جا ماندند سابقون السابقون در راندند جنگها کرده مظفر آمدند باز گشته با غنایم سودمند ارمغان دادند کای صوفی تو نیز او برون انداخت نستد هیچ چیز پس...
بخش ۱۵۹ – وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
خواجهای بودست او را دختری زهرهخدی مهرخی سیمینبری گشت بالغ داد دختر را به شو شو نبود اندر کفائت کفو او خربزه چون در رسد شد آبناک گر بنشکافی تلف گردد هلاک چون ضرورت بود دختر را بداد او بناکفوی ز تخویف فساد گفت دختر را کزین داماد نو خویشتن پرهیز کن حامل مشو کز ضرورت...
بخش ۱۵۸ – نواختن سلطان ایاز را
ای ایاز پر نیاز صدقکیش صدق تو از بحر و از کوهست بیش نه به وقت شهوتت باشد عثار که رود عقل چو کوهت کاهوار نه به وقت خشم و کینه صبرهات سست گردد در قرار و در ثبات مردی این مردیست نه ریش و ذکر ورنه بودی شاه مردان کیر خر حق کرا خواندست در قرآن رجال کی بود این جسم را آنجا...
بخش ۱۵۷ – تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهماننوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز آید اندر سینهات هر روز نیز فکر را ای جان به جای شخص دان زانک شخص از فکر دارد قدر و جان فکر غم گر راه شادی میزند کارسازیهای شادی میکند خانه میروبد به تندی او ز غیر تا در آید شادی نو ز اصل خیر میفشاند برگ زرد از شاخ دل تا بروید برگ سبز...
بخش ۱۵۶ – حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
آن یکی را بیگهان آمد قنق ساخت او را همچو طوق اندر عنق خوان کشید او را کرامتها نمود آن شب اندر کوی ایشان سور بود مرد زن را گفت پنهانی سخن که امشب ای خاتون دو جامه خواب کن پستر ما را بگستر سوی در بهر مهمان گستر آن سوی دگر گفت زن خدمت کنم شادی کنم سمع و طاعه ای دو چشم...
بخش ۱۵۵ – تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
هست مهمانخانه این تن ای جوان هر صباحی ضیف نو آید دوان هین مگو کین مانند اندر گردنم که هم اکنون باز پرد در عدم هرچه آید از جهان غیبوش در دلت ضیفست او را دار...
بخش ۱۵۴ – دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست
این سخن از حد و اندازهست بیش ای ایاز اکنون بگو احوال خویش هست احوال تو از کان نوی تو بدین احوال کی راضی شوی هین حکایت کن از آن احوال خوش خاک بر احوال و درس پنج و شش حال باطن گر نمیآید بگفت حال ظاهر گویمت در طاق وجفت که ز لطف یار تلخیهای مات گشت بر جان خوشتر از...
بخش ۱۵۳ – تفسیر این آیت که و ان الدار الاخره لهی الحیوان لوکانوا یعلمون کی در و دیوار و عرصهٔ آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زندهاند و سخنگوی و سخنشنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدنیا جیفه و طلابها کلاب و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی
آن جهان چون ذره ذره زندهاند نکتهدانند و سخن گویندهاند در جهان مردهشان آرام نیست کین علف جز لایق انعام نیست هر که را گلشن بود بزم و وطن کی خورد او باده اندر گولخن جای روح پاک علیین بود کرم باشد کش وطن سرگین بود بهر مخمور خدا جام طهور بهر این مرغان کور این آب شور هر...
بخش ۱۵۲ – باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن میم من به ذوق این خوشی قانع نیم من چنان خواهم که همچون یاسمین کژ همیگردم چنان گاهی چنین وارهیده از همه خوف و امید کژ همیگردم بهر سو همچو بید همچو شاخ بید گردان چپ و راست که ز بادش گونه گونه رقصهاست آنک خو کردست با شادی می این خوشی را کی پسندد...
بخش ۱۵۱ – دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد
آن شفیعان از دم هیهای او چند بوسیدند دست و پای او کای امیر از تو نشاید کین کشی گر بشد باده تو بیباده خوشی باده سرمایه ز لطف تو برد لطف آب از لطف تو حسرت خورد پادشاهی کن ببخشش ای رحیم ای کریم ابن الکریم ابن الکریم هر شرابی بندهٔ این قد و خد جمله مستان را بود بر تو حسد...
بخش ۱۵۰ – جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خوردهام کی سزای او را بدهم
میر گفت او کیست کو سنگی زند بر سبوی ما سبو را بشکند چون گذر سازد ز کویم شیر نر ترس ترسان بگذرد با صد حذر بندهٔ ما را چرا آزرد دل کرد ما را پیش مهمانان خجل شربتی که به ز خون اوست ریخت این زمان همچون زنان از ما گریخت لیک جان از دست من او کی برد گیر همچون مرغ بالا بر...
بخش ۱۴۹ – قصد انداختن مصطفی علیهالسلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است
مصطفی را هجر چون بفراختی خویش را از کوه میانداختی تا بگفتی جبرئیلش هین مکن که ترا بس دولتست از امر کن مصطفی ساکن شدی ز انداختن باز هجران آوریدی تاختن باز خود را سرنگون از کوه او میفکندی از غم و اندوه او باز خود پیدا شدی آن جبرئیل که مکن این ای تو شاه بیبدیل همچنین...
بخش ۱۴۸ – حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
شاه با دلقک همی شطرنج باخت مات کردش زود خشم شه بتاخت گفت شه شه و آن شه کبرآورش یک یک از شطرنج میزد بر سرش که بگیر اینک شهت ای قلتبان صبر کرد آن دلقک و گفت الامان دست دیگر باختن فرمود میر او چنان لرزان که عور از زمهریر باخت دست دیگر و شه مات شد وقت شه شه گفتن و میقات...
بخش ۱۴۷ – رفتن امیر خشمآلود برای گوشمال زاهد
میر چون آتش شد و برجست راست گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست تا بدین گرز گران کوبم سرش آن سر بیدانش مادرغرش او چه داند امر معروف از سگی طالب معروفی است و شهرگی تا بدین سالوس خود را جا کند تا به چیزی خویشتن پیدا کند کو ندارد خود هنر الا همان که تسلس میکند با این و آن او اگر...
بخش ۱۴۶ – حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پارهای در دزد
آن ضیاء دلق خوش الهام بود دادر آن تاج شیخ اسلام بود تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ بود کوتهقد و کوچک همچو فرخ گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون این ضیا اندر ظرافت بد فزون او بسی کوته ضیا بیحد دراز بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز زین برادر عار و ننگش آمدی آن ضیا هم واعظی بد...
بخش ۱۴۵ – حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیهالسلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی میکرد و از تنعم منع میکرد
بود امیری خوش دلی میبارهای کهف هر مخمور و هر بیچارهای مشفقی مسکیننوازی عادلی جوهری زربخششی دریادلی شاه مردان و امیرالمؤمنین راهبان و رازدان و دوستبین دور عیسی بود و ایام مسیح خلق دلدار و کمآزار و ملیح آمدش مهمان بناگاهان شبی هم امیری جنس او خوشمذهبی باده...
بخش ۱۴۴ – حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
بود مردی کدخدا او را زنی سخت طناز و پلید و رهزنی هرچه آوردی تلف کردیش زن مرد مضطر بود اندر تن زدن بهر مهمان گوشت آورد آن معیل سوی خانه با دو صد جهد طویل زن بخوردش با کباب و با شراب مرد آمد گفت دفع ناصواب مرد گفتش گوشت کو مهمان رسید پیش مهمان لوت میباید کشید گفت زن...
بخش ۱۴۳ – حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
یک مؤذن داشت بس آواز بد در میان کافرستان بانگ زد چند گفتندش مگو بانگ نماز که شود جنگ و عداوتها دراز او ستیزه کرد و پس بیاحتراز گفت در کافرستان بانگ نماز خلق خایف شد ز فتنهٔ عامهای خود بیامد کافری با جامهای شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف هدیه آورد و بیامد چون الیف...
بخش ۱۴۲ – حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
بود گبری در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید که چه باشد گر تو اسلام آوری تا بیابی صد نجات و سروری گفت این ایمان اگر هست ای مرید آنک دارد شیخ عالم بایزید من ندارم طاقت آن تاب آن که آن فزون آمد ز کوششهای جان گرچه در ایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم دارم...
بخش ۱۴۱ – فرمودن شاه به ایاز بار دگر کی شرح چارق و پوستین آشکارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گیرد کی الدین النصیحه و موعظه یابند
سر چارق را بیان کن ای ایاز پیش چارق چیستت چندین نیاز تا بنوشد سنقر و بک یا رقت سر سر پوستین و چارقت ای ایاز از تو غلامی نور یافت نورت از پستی سوی گردون شتافت حسرت آزادگان شد بندگی بندگی را چون تو دادی زندگی مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد کافر از ایمان او حسرت...
بخش ۱۴۰ – حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعرهای زد
واعظی بد بس گزیده در بیان زیر منبر جمع مردان و زنان رفت جوحی چادر و روبند ساخت در میان آن زنان شد ناشناخت سایلی پرسید واعظ را به راز موی عانه هست نقصان نماز گفت واعظ چون شود عانه دراز پس کراهت باشد از وی در نماز یا به آهک یا ستره بسترش تا نمازت کامل آید خوب و خوش گفت...
بخش ۱۳۹ – گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازهایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل بهتر از وی صد هزاران دلربا هست همچون ماه اندر شهر ما گفت صورت کوزه است و حسن می می خدایم میدهد از نقش وی مر شما را سرکه داد از کوزهاش تا نباشد عشق اوتان گوش کش از یکی کوزه دهد زهر و عسل هر یکی را دست حق عز و...
بخش ۱۳۸ – پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست میگویی تا ایاز را در سخن آورد
ای ایاز این مهرها بر چارقی چیست آخر همچو بر بت عاشقی همچو مجنون از رخ لیلی خویش کردهای تو چارقی را دین و کیش با دو کهنه مهر جان آمیخته هر دو را در حجرهای آویخته چند گویی با دو کهنه نو سخن در جمادی میدمی سر کهن چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز میکشی از عشق گفت خود...
بخش ۱۳۷ – باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت میکرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت میکرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد که از آن حیران شد آن منطیق مرد لیک گر من آن جوابات و سؤال جمله را گویم بمانم زین مقال زان مهمتر گفتنیها هستمان که بدان فهم تو به یابد نشان اندکی گفتیم زان بحث ای عتل ز اندکی پیدا بود قانون کل همچنین بحثست تا حشر بشر در میان جبری و اهل قدر گر...
بخش ۱۳۶ – حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
آن یکی گستاخ رو اندر هری چون بدیدی او غلام مهتری جامهٔ اطلس کمر زرین روان روی کردی سوی قبلهٔ آسمان کای خدا زین خواجهٔ صاحب منن چون نیاموزی تو بنده داشتن بنده پروردن بیاموز ای خدا زین رئیس و اختیار شاه ما بود محتاج و برهنه و بینوا در زمستان لرز لرزان از هوا انبساطی...
بخش ۱۳۵ – و همچنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعه والمعصیه لا یستوی الامانه و السرقه جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین
همچنین تاویل قد جف القلم بهر تحریضست بر شغل اهم پس قلم بنوشت که هر کار را لایق آن هست تاثیر و جزا کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت ظلم آری مدبری جف القلم عدل آری بر خوری جف القلم چون بدزدد دست شد جف القلم خورد باده مست شد جف القلم تو روا داری روا باشد که...
بخش ۱۳۴ – معنی ما شاء الله کان یعنی خواست خواست او و رضا رضای او جویید از خشم دیگران و رد دیگران دلتنگ مباشید آن کان اگر چه لفظ ماضیست لیکن در فعل خدا ماضی و مستقبل نباشد کی لیس عند الله صباح و لا مساء
قول بنده ایش شاء الله کان بهر آن نبود که تنبل کن در آن بلک تحریضست بر اخلاص و جد که در آن خدمت فزون شو مستعد گر بگویند آنچ میخواهی تو راد کار کار تست برحسب مراد آنگهان تنبل کنی جایز بود کانچ خواهی و آنچ گویی آن شود چون بگویند ایش شاء الله کان حکم حکم اوست مطلق جاودان...
بخش ۱۳۳ – حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر
آن یکی میرفت بالای درخت میفشاند آن میوه را دزدانه سخت صاحب باغ آمد و گفت ای دنی از خدا شرمیت کو چه میکنی گفت از باغ خدا بندهٔ خدا گر خورد خرما که حق کردش عطا عامیانه چه ملامت میکنی بخل بر خوان خداوند غنی گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن پس ببستش...
بخش ۱۳۲ – حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچ کردم بود آن حکم اله گفت شحنه آنچ من هم میکنم حکم حقست ای دو چشم روشنم از دکانی گر کسی تربی برد کین ز حکم ایزدست ای با خرد بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره حکم حقست این که اینجا باز نه در یکی تره چو این عذر ای فضول مینیاید پیش بقالی قبول...
بخش ۱۳۱ – درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشاره
درک وجدانی به جای حس بود هر دو در یک جدول ای عم میرود نغز میآید برو کن یا مکن امر و نهی و ماجراها و سخن این که فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیارست ای صنم وان پشیمانی که خوردی زان بدی ز اختیار خویش گشتی مهتدی جمله قران امر و نهیست و وعید امر کردن سنگ مرمر را کی...
بخش ۱۳۰ – جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهمالسلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم بچه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر میشمرد
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جواب بازی خود دیدی ای شطرنجباز بازی خصمت ببین پهن و دراز نامهٔ عذر خودت بر خواندی نامهٔ سنی بخوان چه ماندی نکته گفتی جبریانه در قضا سر آن بشنو ز من در ماجرا اختیاری هست ما را بیگمان حس را منکر نتانی شد عیان سنگ را هرگز...
بخش ۱۲۹ – مثل شیطان بر در رحمان
حاش لله ایش شاء الله کان حاکم آمد در مکان و لامکان هیچ کس در ملک او بیامر او در نیفزاید سر یک تای مو ملک ملک اوست فرمان آن او کمترین سگ بر در آن شیطان او ترکمان را گر سگی باشد به در بر درش بنهاده باشد رو و سر کودکان خانه دمش میکشند باشد اندر دست طفلان خوارمند باز...
بخش ۱۲۸ – دعوت کردن مسلمان مغ را
مر مغی را گفت مردی کای فلان هین مسلمان شو بباش از مؤمنان گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم گفت میخواهد خدا ایمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو لیک نفس نحس و آن شیطان زشت میکشندت سوی کفران و کنشت گفت ای منصف چو ایشان غالباند یار او باشم که باشد...
بخش ۱۲۷ – حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود
آن یکی با شمع برمیگشت روز گرد بازاری دلش پر عشق و سوز بوالفضولی گفت او را کای فلان هین چه میجویی به سوی هر دکان هین چه میگردی تو جویان با چراغ در میان روز روشن چیست لاغ گفت میجویم به هر سو آدمی که بود حی از حیات آن دمی هست مردی گفت این بازار پر مردمانند آخر ای...
بخش ۱۲۶ – صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
برد خر را روبهک تا پیش شیر پارهپاره کردش آن شیر دلیر تشنه شد از کوشش آن سلطان دد رفت سوی چشمه تا آبی خورد روبهک خورد آن جگربند و دلش آن زمان چون فرصتی شد حاصلش شیر چون وا گشت از چشمه به خور جست در خر دل نه دل بد نه جگر گفت روبه را جگر کو دل چه شد که نباشد جانور را...
بخش ۱۲۵ – حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند
یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان اندرو گاویست تنها خوشدهان جمله صحرا را چرد او تا به شب تا شود زفت و عظیم و منتجب شب ز اندیشه که فردا چه خورم گردد او چون تار مو لاغر ز غم چون برآید صبح گردد سبز دشت تا میان رسته قصیل سبز و کشت اندر افتد گاو با جوع البقر تا به شب آن را چرد...
بخش ۱۲۴ – حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق
شیخ میشد با مریدی بیدرنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی میگشت از غفلت پدید شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر از برای غصهٔ نان سوختی دیدهٔ صبر و توکل دوختی تو نهای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بیجوز و مویز جوع...
بخش ۱۲۳ – مثل
آن یکی میخورد نان فخفره گفت سایل چون بدین استت شره گفت جوع از صبر چون دوتا شود نان جو در پیش من حلوا شود پس توانم که همه حلوا خورم چون کنم صبری صبورم لاجرم خود نباشد جوع هر کس را زبون کین علفزاریست ز اندازه برون جوع مر خاصان حق را دادهاند تا شوند از جوع شیر زورمند...
بخش ۱۲۲ – در بیان فضیلت احتما و جوع
جوع خود سلطان داروهاست هین جوع در جان نه چنین خوارش مبین جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست جمله خوشها بیمجاعتها...
بخش ۱۲۱ – غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر
خر بسی کوشید و او را دفع گفت لیک جوع الکلب با خر بود جفت غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف بس گلوها که برد عشق رغیف زان رسولی کش حقایق داد دست کاد فقر ان یکن کفر آمدست گشته بود آن خر مجاعت را اسیر گفت اگر مکرست یک ره مرده گیر زین عذاب جوع باری وا رهم گر حیات اینست من مرده...
بخش ۱۲۰ – سبب دانستن ضمیرهای خلق
چون دل آن آب زینها خالیست عکس روها از برون در آب جست پس ترا باطن مصفا ناشده خانه پر از دیو و نسناس و دده ای خری ز استیزه ماند در خری کی ز ارواح مسیحی بو بری کی شناسی گر خیالی سر کند کز کدامین مکمنی سر بر کند چون خیالی میشود در زهد تن تا خیالات از درونه...
بخش ۱۱۹ – دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وامداران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر او بدادی و بدانستی ضمیر آنچ در دل داشتی آن پشتخم قدر آن دادی بدو نه بیش و کم پس بگفتندی چه دانستی که او این قدر اندیشه دارد ای عمو او بگفتی خانهٔ دل خلوتست خالی از کدیه مثال جنتست اندرو جز عشق یزدان کار نیست جز خیال وصل او دیار نیست خانه را...
بخش ۱۱۸ – اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر میکن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بیچون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر میشود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الاشاره
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار بعد از آن امر آمدش از کردگار بعد ازین میده ولی از کس مخواه ما بدادیمت ز غیب این دستگاه هر که خواهد از تو از یک تا هزار دست در زیر حصیری کن بر آر هین ز گنج رحمت بیمر بده در کف تو خاک گردد زر بده هر چه خواهندت بده مندیش از آن داد یزدان...
بخش ۱۱۷ – گریان شدن امیر از نصیحت شیخ و عکس صدق او و ایثار کردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناکردن و گفتن کی من بیاشارت نیارم تصرفی کردن
این بگفت و گریه در شد های های اشک غلطان بر رخ او جای جای صدق او هم بر ضمیر میر زد عشق هر دم طرفه دیگی میپزد صدق عاشق بر جمادی میتند چه عجب گر بر دل دانا زند صدق موسی بر عصا و کوه زد بلک بر دریای پر اشکوه زد صدق احمد بر جمال ماه زد بلک بر خورشید رخشان راه زد رو برو...
بخش ۱۱۶ – رفتن این شیخ در خانهٔ امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را
شیخ روزی چار کرت چون فقیر بهر کدیه رفت در قصر امیر در کفش زنبیل و شی لله زنان خالق جان میبجوید تای نان نعلهای بازگونهست ای پسر عقل کلی را کند هم خیرهسر چون امیرش دید گفتش ای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح این چه سغری و چه رویست و چه کار که به روزی اندر آیی چار بار...
بخش ۱۱۵ – در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
شد چنین شیخی گدای کو به کو عشق آمد لاابالی اتقوا عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ عشقبشکافد فلک را صد شکاف عشق لرزاند زمین را از گزاف با محمد بود عشق پاک جفت بهر عشق او را خدا لولاک گفت منتهی در عشق چون او بود فرد پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد گر...
بخش ۱۱۴ – آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
رو به شهر آورد آن فرمانپذیر شهر غزنین گشت از رویش منیر از فرح خلقی به استقبال رفت او در آمد از ره دزدیده تفت جمله اعیان و مهان بر خاستند قصرها از بهر او آراستند گفت من از خودنمایی نامدم جز به خواری و گدایی نامدم نیستم در عزم قال و قیل من در به در گردم به کف زنبیل من...
بخش ۱۱۳ – حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
زاهدی در غزنی از دانش مزی بد محمد نام و کفیت سررزی بود افطارش سر رز هر شبی هفت سال او دایم اندر مطلبی بس عجایب دید از شاه وجود لیک مقصودش جمال شاه بود بر سر که رفت آن از خویش سیر گفت بنما یا فتادم من به زیر گفت نامد مهلت آن مکرمت ور فرو افتی نمیری نکشمت او فرو افکند...
بخش ۱۱۲ – جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نیست لیک تخییلات وهمی خورد نیست این همه وهم توست ای سادهدل ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل از خیال زشت خود منگر به من بر محبان از چه داری سؤ ظن ظن نیکو بر بر اخوان صفا گرچه آید ظاهرا زیشان جفا این خیال و وهم بد چون شد پدید صد هزاران یار را از هم...
بخش ۱۱۱ – جواب گفتن خر روباه را
گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو تا نبینم روی تو ای زشترو آن خدایی که ترا بدبخت کرد روی زشتت را کریه و سخت کرد با کدامین روی میآیی به من این چنین سغری ندارد کرگدن رفتهای در خون جانم آشکار که ترا من رهبرم تا مرغزار تا بدیدم روی عزرائیل را باز آوردی فن و تسویل را گرچه من...
بخش ۱۱۰ – دوم بار آمدن روبه بر این خر گریخته تا باز بفریبدش
پس بیامد زود روبه سوی خر گفت خر از چون تو یاری الحذر ناجوامردا چه کردم من ترا که به پیش اژدها بردی مرا موجب کین تو با جانم چه بود غیر خبث جوهر تو ای عنود همچو کزدم کو گزد پای فتی نارسیده از وی او را زحمتی یا چو دیوی کو عدوی جان ماست نارسیده زحمتش از ما و کاست بلک...
بخش ۱۰۹ – در بیان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مایدهٔ عیسی و جعل منهم القرده و الخنازیر و اندرین امت مسخ دل باشد و به قیامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله
نقض میثاق و شکست توبهها موجب لعنت شود در انتها نقض توبه و عهد آن اصحاب سبت موجب مسخ آمد و اهلاک و مقت پس خدا آن قوم را بوزینه کرد چونک عهد حق شکستند از نبرد اندرین امت نبد مسخ بدن لیک مسخ دل بود ای بوالفطن چون دل بوزینه گردد آن دلش از دل بوزینه شد خوار آن گلش گر هنر...
بخش ۱۰۸ – بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چونک بر کوهش بسوی مرج برد تا کند شیرش به حمله خرد و مرد دور بود از شیر و آن شیر از نبرد تا به نزدیک آمدن صبری نکرد گنبدی کرد از بلندی شیر هول خود نبودش قوت و امکان حول خر ز دورش دید و برگشت و گریز تا به زیر کوه تازان نعل ریز گفت روبه شیر را ای شاه ما چون نکردی صبر در...
بخش ۱۰۷ – حکایت آن شخص کی از ترس خویشتن را در خانهای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نیل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسید کی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر میگیرند به سخره گفت مبارک خر میگیرند تو خر نیستی چه میترسی گفت خر به جد میگیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم کی مرا خر گیرند
آن یکی در خانهای در میگریخت زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت صاحب خانه بگفتش خیر هست که همی لرزد ترا چون پیر دست واقعه چونست چون بگریختی رنگ رخساره چنین چون ریختی گفت بهر سخرهٔ شاه حرون خر همیگیرند امروز از برون گفت میگیرند کو خر جان عم چون نهای خر رو ترا زین چیست غم...
بخش ۱۰۶ – غالب شدن حیلهٔ روباه بر استعصام و تعفف خر و کشیدن روبه خر را سوی شیر به بیشه
روبه اندر حیله پای خود فشرد ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد مطرب آن خانقه کو تا که تفت دف زند که خر برفت و خر برفت چونک خرگوشی برد شیری به چاه چون نیارد روبهی خر تا گیاه گوش را بر بند و افسونها مخور جز فسون آن ولی دادگر آن فسون خوشتر از حلوای او آنک صد حلواست خاک پای او...
بخش ۱۰۵ – حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد میکرد و میگفت الحمدلله کی من بد نمیاندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضه فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب میفرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنهای همچون میزانست بسیاران ازو سرخرو شوند و بسیاران بیمراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفه کثیرا
کندهای را لوطیی در خانه برد سرنگون افکندش و در وی فشرد بر میانش خنجری دید آن لعین پس بگفتش بر میانت چیست این گفت آنک با من ار یک بدمنش بد بیندیشد بدرم اشکمش گفت لوطی حمد لله را که من بد نه اندیشیدهام با تو به فن چون که مردی نیست خنجرها چه سود چون نباشد دل ندارد سود...
بخش ۱۰۴ – فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته
شیخ نورانی ز ره آگه کند با سخن هم نور را همره کند جهد کن تا مست و نورانی شوی تا حدیثت را شود نورش روی هر چه در دوشاب جوشیده شود در عقیده طعم دوشابش بود از جزر وز سیب و به وز گردگان لذت دوشاب یابی تو از آن علم اندر نور چون فرغرده شد پس ز علمت نور یابد قوم لد هر چه گویی...
بخش ۱۰۳ – مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی از کجا میآیی ای اقبال پی گفت از حمام گرم کوی تو گفت خود پیداست در زانوی تو مار موسی دید فرعون عنود مهلتی میخواست نرمی مینمود زیرکان گفتند بایستی که این تندتر گشتی چو هست او رب دین معجزهگر اژدها گر مار بد نخوت و خشم خداییاش چه شد رب اعلی...
بخش ۱۰۲ – جواب گفتن خر روباه را کی توکل بهترین کسبهاست کی هر کسبی محتاجست به توکل کی ای خدا این کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبی است کی به هیچ کسبی دیگر محتاج نیست الی آخره
گفت من به از توکل بر ربی میندانم در دو عالم مکسبی کسب شکرش را نمیدانم ندید تا کشد رزق خدا رزق و مزید بحثشان بسیار شد اندر خطاب مانده گشتند از سؤال و از جواب بعد از آن گفتش بدان در مملکه نهی لا تلقوا بایدی تهلکه صبر در صحرای خشک و سنگلاخ احمقی باشد جهان حق فراخ نقل...
بخش ۱۰۱ – جواب دادن روبه خر را و تحریض کردن او خر را بر کسب
گفت روبه این حکایت را بهل دستها بر کسب زن جهد المقل دست دادستت خدا کاری بکن مکسبی کن یاری یاری بکن هر کسی در مکسبی پا مینهد یاری یاران دیگر میکند زانک جمله کسب ناید از یکی هم دروگر هم سقا هم حایکی این بهنبازیست عالم بر قرار هر کسی کاری گزیند ز افتقار طبلخواری در...
بخش ۱۰۰ – در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان میکرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و رهگذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سببسازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
آن یکی زاهد شنود از مصطفی که یقین آید به جان رزق از خدا گر بخواهی ور نخواهی رزق تو پیش تو آید دوان از عشق تو از برای امتحان آن مرد رفت در بیابان نزد کوهی خفت تفت که ببینم رزق میآید به من تا قوی گردد مرا در رزق ظن کاروانی راه گم کرد و کشید سوی کوه آن ممتحن را خفته دید...
بخش ۹۹ – جواب گفتن خر روباه را
گفت این معکوس میگویی بدان شور و شر از طمع آید سوی جان از قناعت هیچ کس بیجان نشد از حریصی هیچ کس سلطان نشد نان ز خوکان و سگان نبود دریغ کسپ مردم نیست این باران و میغ آنچنان که عاشقی بر زرق زار هست عاشق رزق هم بر...
بخش ۹۸ – جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه آن توکل نادرست کم کسی اندر توکل ماهرست گرد نادر گشتن از نادانی است هر کسی را کی ره سلطانی است چون قناعت را پیمبر گنج گفت هر کسی را کی رسد گنج نهفت حد خود بشناس و بر بالا مپر تا نیفتی در نشیب شور و...
بخش ۹۷ – جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توکل باشد آن ورنه بدهد نان کسی که داد جان هر که جوید پادشاهی و ظفر کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر دام و دد جمله همه اکال رزق نه پی کسپاند نه حمال رزق جمله را رزاق روزی میدهد قسمت هر یک به پیشش مینهد رزق آید پیش هر که صبر جست رنج کوششها ز بیصبری...
بخش ۹۶ – ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت
گفت روبه جستن رزق حلال فرض باشد از برای امتثال عالم اسباب و چیزی بیسبب مینباید پس مهم باشد طلب وابتغوا من فضل الله است امر تا نباید غصب کردن همچو نمر گفت پیغامبر که بر رزق ای فتی در فرو بستهست و بر در قفلها جنبش و آمد شد ما و اکتساب هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب...
بخش ۹۵ – حکایت دیدن خر هیزمفروش با نوایی اسپان تازی را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظهٔ آنک تمنا نباید بردن الا مغفرت و عنایت و هدایت کی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود باقی هر دولتی کی آن را ناآزموده تمنی میبری با آن رنجی قرینست کی آن را نمیبینی چنانک از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان تو درین یک دام ماندهای تمنی میبری کی کاشکی با آن دانهها رفتمی پنداری کی آن دانهها بیدامست
بود سقایی مرورا یک خری گشته از محنت دو تا چون چنبری پشتش از بار گران صد جای ریش عاشق و جویان روز مرگ خویش جو کجا از کاه خشک او سیر نی در عقب زخمی و سیخی آهنی میر آخر دید او را رحم کرد که آشنای صاحب خر بود مرد پس سلامش کرد و پرسیدش ز حال کز چه این خر گشت دوتا همچو دال...
بخش ۹۴ – تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او باقیان این خلق باقیخوار او تا توانی در رضای قطب کوش تا قوی گردد کند صید وحوش چو برنجد بینوا مانند خلق کز کف عقلست جمله رزق حلق زانک وجد حلق باقی خورد اوست این نگه دار ار دل تو صیدجوست او چو عقل و خلق چون اعضا و تن بستهٔ عقلست تدبیر بدن ضعف...
بخش ۹۳ – حکایت در بیان آنک کسی توبه کند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش کند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبهٔ او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بیبیخ هر روز زردتر و خشکتر نعوذ بالله
گازری بود و مر او را یک خری پشت ریش اشکم تهی و لاغری در میان سنگ لاخ بیگیاه روز تا شب بینوا و بیپناه بهر خوردن جز که آب آنجا نبود روز و شب بد خر در آن کور و کبود آن حوالی نیستان و بیشه بود شیر بود آنجا که صیدش پیشه بود شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد خسته شد آن شیر و...
بخش ۹۲ – باز خواندن شهزاده نصوح را از بهر دلاکی بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن
بعد از آن آمد کسی کز مرحمت دختر سلطان ما میخواندت دختر شاهت همیخواند بیا تا سرش شویی کنون ای پارسا جز تو دلاکی نمیخواهد دلش که بمالد یا بشوید با گلش گفت رو رو دست من بیکار شد وین نصوح تو کنون بیمار شد رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت که مرا والله دست از کار رفت با دل...
بخش ۹۱ – یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبکان و کنیزکان شاهزاده از نصوح
بعد از آن خوفی هلاک جان بده مژدهها آمد که اینک گم شده بانگ آمد ناگهان که رفت بیم یافت شد گم گشته آن در یتیم یافت شد واندر فرح در بافتیم مژدگانی ده که گوهر یافتیم از غریو و نعره و دستک زدن پر شده حمام قد زال الحزن آن نصوح رفته باز آمد به خویش دید چشمش تابش صد روز بیش...
بخش ۹۰ – نوبت جستن رسیدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستیم نصوح را بجویید و بیهوش شدن نصوح از آن هیبت و گشاده شدن کار بعد از نهایت بستگی کماکان یقول رسول الله صلی الله علیه و سلم اذا اصابه مرض او هم اشتدی ازمه تنفرجی
جمله را جستیم پیش آی ای نصوح گشت بیهوش آن زمان پرید روح همچو دیوار شکسته در فتاد هوش و عقلش رفت شد او چون جماد چونک هوشش رفت از تن بیامان سر او با حق بپیوست آن زمان چون تهی گشت و وجود او نماند باز جانش را خدا در پیش خواند چون شکست آن کشتی او بیمراد در کنار رحمت...
بخش ۸۹ – در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت کار آن مسکین به آخر خوب گشت که آن دعای شیخ نه چون هر دعاست فانی است و گفت او گفت خداست چون خدا از خود سؤال و کد کند پس دعای خویش را چون رد کند یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال که رهانیدش ز نفرین و وبال اندر آن حمام پر میکرد طشت گوهری از دختر شه...
بخش ۸۸ – حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بیلذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت میکند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی
بود مردی پیش ازین نامش نصوح بد ز دلاکی زن او را فتوح بود روی او چو رخسار زنان مردی خود را همیکرد او نهان او به حمام زنان دلاک بود در دغا و حیله بس چالاک بود سالها میکرد دلاکی و کس بو نبرد از حال و سر آن هوس زانک آواز و رخش زنوار بود لیک شهوت کامل و بیدار بود چادر و...
بخش ۸۷ – در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره
زاهدی را یک زنی بد بس غیور هم بد او را یک کنیزک همچو حور زان ز غیرت پاس شوهر داشتی با کنیزک خلوتش نگذاشتی مدتی زن شد مراقب هر دو را تاکشان فرصت نیفتد در خلا تا در آمد حکم و تقدیر اله عقل حارس خیرهسر گشت و تباه حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف عقل کی بود در قمر افتد خسوف...
بخش ۸۶ – حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم
چند پختی تلخ و تیز و شورگز این یکی بار امتحان شیرین بپز آن یکی را در قیامت ز انتباه در کف آید نامهٔ عصیان سیاه سرسیه چون نامههای تعزیه پر معاصی متن نامه و حاشیه جمله فسق و معصیت بد یک سری همچو دارالحرب پر از کافری آنچنان نامهٔ پلید پر وبال در یمین ناید درآید در شمال...
بخش ۸۵ – تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان تراست با وجود آفتاب اختر فناست زهره کی بود یا عطارد یا شهاب کو برون آید به پیش آفتاب گر ز دلق و پوستین بگذشتمی کی چنین تخم ملامت کشتمی قفل کردن بر در حجره چه بود در میان صد خیالیی حسود دست در کرده درون آب جو هر یکی زیشان کلوخ خشکجو پس کلوخ خشک...
بخش ۸۴ – فرمودن شاه ایاز را کی اختیار کن از عفو و مکافات کی از عدل و لطف هر چه کنی اینجا صوابست و در هر یکی مصلحتهاست کی در عدل هزار لطف هست درج و لکم فی القصاص حیوه آنکس کی کراهت میدارد قصاص را درین یک حیات قاتل نظر میکند و در صد هزار حیات کی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمینگرد
کن میان مجرمان حکم ای ایاز ای ایاز پاک با صد احتراز گر دو صد بارت بجوشم در عمل در کف جوشت نیابم یک دغل ز امتحان شرمنده خلقی بیشمار امتحانها از تو جمله شرمسار بحر بیقعرست تنها علم نیست کوه و صد کوهست این خود حلم نیست گفت من دانم عطای تست این ورنه من آن چارقم و آن...
بخش ۸۳ – حواله کردن پادشاه قبول و توبهٔ نمامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان با ایاز کی یعنی این جنایت بر عرض او رفته است
این جنایت بر تن و عرض ویست زخم بر رگهای آن نیکوپیست گرچه نفس واحدیم از روی جان ظاهرا دورم ازین سود و زیان تهمتی بر بنده شه را عار نیست جز مزید حلم و استظهار نیست متهم را شاه چون قارون کند بیگنه را تو نظر کن چون کند شاه را غافل مدان از کار کس مانع اظهار آن حلمست و بس...
بخش ۸۲ – بازگشتن نمامان از حجرهٔ ایاز به سوی شاه توبره تهی و خجل همچون بدگمانان در حق انبیا علیهمالسلام بر وقت ظهور برائت و پاکی ایشان کی یوم تبیض وجوه و تسود وجوه و قوله تری الذین کذبوا علی الله وجوههم مسوده
شاه قاصد گفت هین احوال چیست که بغلتان از زر و همیان تهیست ور نهان کردید دینار و تسو فر شادی در رخ و رخسار کو گرچه پنهان بیخ هر بیخ آورست برگ سیماهم وجوهم اخضرست آنچ خورد آن بیخ از زهر و ز قند نک منادی میکند شاخ بلند بیخ اگر بیبرگ و از مایه تهیست برگهای سبز اندر شاخ...
بخش ۸۱ – آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشهای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیالاندیشان در کار انبیا و اولیا کی میگفتند کی ساحرند و خویشتن ساختهاند و تصدر میجویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
آن امینان بر در حجره شدند طالب گنج و زر و خمره بدند قفل را برمیگشادند از هوس با دو صد فرهنگ و دانش چند کس زانک قفل صعب و پر پیچیده بود از میان قفلها بگزیده بود نه ز بخل سیم و مال و زر خام از برای کتم آن سر از عوام که گروهی بر خیال بد تنند قوم دیگر نام سالوسم کنند پیش...
بخش ۸۰ – معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوستتر داری یا مرا گفت من از خود مردهام و به تو زندهام از خود و از صفات خود نیست شدهام و به تو هست شدهام علم خود را فراموش کردهام و از علم تو عالم شدهام قدرت خود را از یاد دادهام و از قدرت تو قادر شدهام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان در صبوحی کای فلان ابن الفلان مر مرا تو دوستتر داری عجب یا که خود را راست گو یا ذا الکرب گفت من در تو چنان فانی شدم که پرم از تتو ز ساران تا قدم بر من از هستی من جز نام نیست در وجودم جز تو ای خوشکام نیست زان سبب فانی شدم من این چنین همچو...
بخش ۷۹ – بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بینیازیست چنان که آینه بیصورتست و ساده است و بیصورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج و دوریی اندر آمد ناگهان رنجوریی خون بجوش آمد ز شعلهٔ اشتیاق تا پدید آمد بر آن مجنون خناق پس طبیب آمد بدار و کردنش گفت چاره نیست هیچ از رگزنش رگ زدن باید برای دفع خون رگزنی آمد بدانجا ذو فنون بازوش بست و گرفت آن نیش او بانک بر زد در زمان آن عشقخو...
بخش ۷۸ – در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد مینگری از چنبرهٔ وجود خود مینگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه
ای خروسان از وی آموزید بانگ بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ صبح کاذب آید و نفریبدش صبح کاذب عالم و نیک و بدش اهل دنیا عقل ناقص داشتند تا که صبح صادقش پنداشتند صبح کاذب کاروانها را زدست که به بوی روز بیرون آمدست صبح کاذب خلق را رهبر مباد کو دهد بس کاروانها را به باد ای شده...
بخش ۷۷ – خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق
شعله میزد آتش جان سفیه که آتشی بود الولد سر ابیه نه غلط گفتم که بد قهر خدا علتی را پیش آوردن چرا کار بیعلت مبرا از علل مستمر و مستقرست از ازل در کمال صنع پاک مستحث علت حادث چه گنجد یا حدث سر آب چه بود آب ما صنع اوست صنع مغزست و آب صورت چو پوست عشق دان ای فندق تن...
بخش ۷۶ – حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق
بازگردان قصهٔ عشق ایاز که آن یکی گنجیست مالامال راز میرود هر روز در حجرهٔ برین تا ببیند چارقی با پوستین زانک هستی سخت مستی آورد عقل از سر شرم از دل میبرد صد هزاران قرن پیشین را همین مستی هستی بزد ره زین کمین شد عزرائیلی ازین مستی بلیس که چرا آدم شود بر من رئیس...
بخش ۷۵ – بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهٔ تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم میآید و از خجالت سر و ریش و قلم گم میکند و العاقل یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب از خراج اومید بر ده شد خراب کیف یاتی النظم لی والقافیه بعد ما ضاعت اصول العافیه ما جنون واحد لی فی الشجون بل جنون فی جنون فی جنون ذاب جسمی من اشارات الکنی منذ عاینت البقاء فی الفنا ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی ماندم از قصه تو قصهٔ من...
بخش ۷۴ – قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
آن ایاز از زیرکی انگیخته پوستین و چارقش آویخته میرود هر روز در حجرهٔ خلا چارقت اینست منگر درعلا شاه را گفتند او را حجرهایست اندر آنجا زر و سیم و خمرهایست راه میندهد کسی را اندرو بسته میدارد همیشه آن در او شاه فرمود ای عجب آن بنده را چیست خود پنهان و پوشیده ز ما...
بخش ۷۳ – فیما یرجی من رحمه الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیه میمونه و رب سعاده تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات
در حدیث آمد که روز رستخیز امر آید هر یکی تن را که خیز نفخ صور امرست از یزدان پاک که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک باز آید جان هر یک در بدن همچو وقت صبح هوش آید به تن جان تن خود را شناسد وقت روز در خراب خود در آید چون کنوز جسم خود بشناسد و در وی رود جان زرگر سوی درزی کی...
بخش ۷۲ – جواب آن مغفل کی گفته است کی خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی و علی هذه الوتیره من الفشارات
آن یکی میگفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ که نیرزیدی جهان پیچپیچ خرمنی بودی به دشت افراشته مهمل و ناکوفته بگذاشته مرگ را تو زندگی پنداشتی تخم را در شوره خاکی کاشتی عقل کاذب هست خود معکوسبین زندگی را مرگ بیند ای غبین ای خدا...
بخش ۷۱ – در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرزقون فرحین
وا رهی زین روزی ریزهٔ کثیف در فتی در لوت و در قوت شریف گر هزاران رطل لوتش میخوری میروی پاک و سبک همچون پری که نه حبس باد و قولنجت کند چارمیخ معده آهنجت کند گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ ور خوری پر گیرد آروغت دماغ کم خوری خوی بد و خشکی و دق پر خوری شد تخمه را تن...
بخش ۷۰ – جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفیتری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آنک باشد اصل دان پس ترا کی بیند او اندر میان گرچه خویش را عامه پنهان کردهای پیش روشندیدگان هم پردهای وانک ایشان را شکر باشد اجل چون نظرشان مست باشد در دول تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن چون روند از چاه و زندان در چمن وا رهیدند از جهان پیچپیچ کس نگرید بر فوات...
بخش ۶۹ – بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او همچون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفتهام و از مخلوق سخن نشنیدهام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن میگویم و ازیشان میشنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمیبینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو زان شهی جو کان بود در دست او باسنان و تیغ لابه چون کنی کو اسیر آمد به دست آن سنی او به صنعت آزرست و من صنم آلتی کو سازدم من آن شوم گر مرا ساغر کند ساغر شوم ور مرا خنجر کند خنجر شوم گر مرا چشمه کند آبی هم ور مرا آتش کند تابی دهم گر مرا باران...
بخش ۶۸ – فرستادن عزرائیل ملک العزم و الحزم را علیهالسلام ببر گرفتن حفنهای خاک تا شود جسم آدم چالاک عیلهالسلام و الصلوه
گفت یزدان زو عزرائیل را که ببین آن خاک پر تخییل را آن ضعیف زال ظالم را بیاب مشت خاکی هین بیاور با شتاب رفت عزرائیل سرهنگ قضا سوی کرهٔ خاک بهر اقتضا خاک بر قانون نفیر آغاز کرد داد سوگندش بسی سوگند خورد کای غلام خاص و ای حمال عرش ای مطاع الامر اندر عرش و فرش رو به حق...
بخش ۶۷ – فرستادن اسرافیل را علیهالسلام به خاک کی حفنهای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیهالسلام
گفت اسرافیل را یزدان ما که برو زان خاک پر کن کف بیا آمد اسرافیل هم سوی زمین باز آغازید خاکستان حنین کای فرشتهٔ صور و ای بحر حیات که ز دمهای تو جان یابد موات در دمی از صور یک بانگ عظیم پر شود محشر خلایق از رمیم در دمی در صور گویی الصلا برجهید ای کشتگان کربلا ای هلاکت...
بخش ۶۶ – قصهٔ قوم یونس علیهالسلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند
قوم یونس را چو پیدا شد بلا ابر پر آتش جدا شد از سما برق میانداخت میسوزید سنگ ابر میغرید رخ میریخت رنگ جملگان بر بامها بودند شب که پدید آمد ز بالا آن کرب جملگان از بامها زیر آمدند سر برهنه جانب صحرا شدند مادران بچگان برون انداختند تا همه ناله و نفیر افراختند از...
بخش ۶۵ – فرستادن میکائیل را علیهالسلام به قبض حفنهای خاک از زمین جهت ترکیب ترتیب جسم مبارک ابوالبشر خلیفه الحق مسجود الملک و معلمهم آدم علیهالسلام
گفت میکائیل را تو رو به زیر مشت خاکی در ربا از وی چو شیر چونک میکائیل شد تا خاکدان دست کرد او تا که برباید از آن خاک لرزید و درآمد در گریز گشت او لابهکنان و اشکریز سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد با سرشک پر ز خون سوگند داد که به یزدان لطیف بیندید که بکردت حامل عرش...
بخش ۶۴ – در ابتدای خلقت جسم آدم علیهالسلام کی جبرئیل علیهالسلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر
چونک صانع خواست ایجاد بشر از برای ابتلای خیر و شر جبرئیل صدق را فرمود رو مشت خاکی از زمین بستان گرو او میان بست و بیامد تا زمین تا گزارد امر ربالعالمین دست سوی خاک برد آن مؤتمر خاک خود را در کشید و شد حذر پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد کز برای حرمت خلاق فرد ترک من گو و...
بخش ۶۳ – بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست همچون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چارهٔ آن دل عطای مبدلیست داد او را قابلیت شرط نیست بلک شرط قابلیت داد اوست داد لب و قابلیت هست پوست اینک موسی را عصا ثعبان شود همچو خورشیدی کفش رخشان شود صد هزاران معجزات انبیا که آن نگنجد در ضمیر و عقل ما نیست از اسباب تصریف خداست نیستها را قابلیت از کجاست قابلی گر...
بخش ۶۲ – قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان میداد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن میکوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر میدیدند منکر و آن برکت را نمیدیدند همچون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید
بود مردی صالحی ربانیی عقل کامل داشت و پایان دانیی در ده ضروان به نزدیک یمن شهره اندر صدقه و خلق حسن کعبهٔ درویش بودی کوی او آمدندی مستمندان سوی او هم ز خوشه عشر دادی بیریا هم ز گندم چون شدی از که جدا آرد گشتی عشر دادی هم از آن نان شدی عشر دگر دادی ز نان عشر هر دخلی...
بخش ۶۱ – صاحبدلی دید سگ حامله در شکم آن سگبچگان بانگ میکردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایدهها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی
آن یکی میدید خواب اندر چله در رهی ماده سگی بد حامله ناگهان آواز سگبچگان شنید سگبچه اندر شکم بد ناپدید بس عجب آمد ورا آن بانگها سگبچه اندر شکم چون زد ندا سگبچه اندر شکم ناله کنان هیچکس دیدست این اندر جهان چون بجست از واقعه آمد به خویش حیرت او دم به دم میگشت بیش...
بخش ۶۰ – تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حقالف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینهای پیش مرید همچو طوطی دارد و از پس آینه تلقین میکند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بیمنتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش میخوانی بیاختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل
طوطیی در آینه میبیند او عکس خود را پیش او آورده رو در پس آیینه آن استا نهان حرف میگوید ادیب خوشزبان طوطیک پنداشته کین گفت پست گفتن طوطیست که اندر آینهست پس ز جنس خویش آموز سخن بیخبر از مکر آن گرگ کهن از پس آیینه میآموزدش ورنه ناموزد جز از جنس خودش گفت را آموخت...
بخش ۵۹ – داستان آن کنیزک کی با خر خاتون شهوت میراند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و کدویی در قضیب خر میکرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف یافت لکن دقیقهٔ کدو را ندید کنیزک را ببهانه براه کرد جای دور و با خر جمع شد بیکدو و هلاک شد بفضیحت کنیزک بیگاه باز آمد و نوحه کرد که ای جانم و ای چشم روشنم کیر دیدی کدو ندیدی ذکر دیدی آن دگر ندیدی کل ناقص ملعون یعنی کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوماند ملعون نهاند بر خوان لیس علی الاعمی حرج نفی حرج کرد و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب
یک کنیزک یک خری بر خود فکند از وفور شهوت و فرط گزند آن خر نر را بگان خو کرده بود خر جماع آدمی پی برده بود یک کدویی بود حیلتسازه را در نرش کردی پی اندازه را در ذکر کردی کدو را آن عجوز تا رود نیم ذکر وقت سپوز گر همه کیر خر اندر وی رود آن رحم و آن رودهها ویران شود خر...
بخش ۵۸ – مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمیخواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیهالسلام در گهواره و یحیی است علیهالسلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقفتر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ میگریست و من نیز میگریستم کی سی سال ریاضت بیریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ میباید گذشت تا بدان گریهٔ شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار
یک مریدی اندر آمد پیش پیر پیر اندر گریه بود و در نفیر شیخ را چون دید گریان آن مرید گشت گریان آب از چشمش دوید گوشور یکبار خندد کر دو بار چونک لاغ املی کند یاری بیار بار اول از ره تقلید و سوم که همیبیند که میخندند قوم کر بخندد همچو ایشان آن زمان بیخبر از حالت...
بخش ۵۷ – یکی پرسید از عالمی عارفی کی اگر در نماز کسی بگرید به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کی نام آن آب دیده است تا آن گرینده چه دیده است اگر شوق خدا دیده است و میگرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلک کمال گیرد کی لا صلوه الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود کی اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهیموار کی فرزند را قربان میکرد از بهر تکمیل نماز و تن را به آتش نمرود میسپرد و امر آمد مصطفی را علیهالسلام بدین خصال کی فاتبع مله ابراهیم لقد کانت لکم اسوه حسنه فیابراهیم
آن یکی پرسید از مفتی به راز گر کسی گرید به نوحه در نماز آن نماز او عجب باطل شود یا نمازش جایز و کامل بود گفت آب دیده نامش بهر چیست بنگری تا که چه دید او و گریست آب دیده تا چه دید او از نهان تا بدان شد او ز چشمهٔ خود روان آن جهان گر دیده است آن پر نیاز رونقی یابد ز...
بخش ۵۶ – داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمیشمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بینوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و میگفت کی من جزین خدمت نمیدانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیهالسلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیهالسلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیهالسلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیهالسلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهمالسلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را
آن یکی عاشق به پیش یار خود میشمرد از خدمت و از کار خود کز برای تو چنین کردم چنان تیرها خوردم درین رزم و سنان مال رفت و زور رفت و نام رفت بر من از عشقت بسی ناکام رفت هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت هیچ شامم با سر و سامان نیافت آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد او به تفصیلش...
بخش ۵۵ – پرسیدن آن پادشاه از آن مدعی نبوت کی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد کی کسی را بخشد یا به صحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت به زبان کی میگوید
شاه پرسیدش که باری وحی چیست یا چه حاصل دارد آن کس کو نبیست گفت خود آن چیست کش حاصل نشد یا چه دولت ماند کو واصل نشد گیرم این وحی نبی گنجور نیست هم کم از وحی دل زنبور نیست چونک او حی الرب الی النحل آمدست خانهٔ وحیش پر از حلوا شدست او به نور وحی حق عزوجل کرد عالم را پر...
بخش ۵۴ – مناجات
ای دهندهٔ قوت و تمکین و ثبات خلق را زین بیثباتی ده نجات اندر آن کاری که ثابت بودنیست قایمی ده نفس را که منثنیست صبرشان بخش و کفهٔ میزان گران وا رهانشان از فن صورتگران وز حسودی بازشان خر ای کریم تا نباشند از حسد دیو رجیم در نعیم فانی مال و جسد چون همیسوزند عامه از...
بخش ۵۳ – در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون ببینی کرده سود تو چو شیطانی شوی آنجا حسود هرکرا باشد مزاج و طبع سست او نخواهد هیچ کس را تندرست گر نخواهی رشک ابلیسی بیا از در دعوی به درگاه وفا چون وفاات نیست باری دم مزن که سخن دعویست اغلب ما و من این سخن در سینه دخل مغزهاست در خموشی مغز جان را صد...
بخش ۵۲ – سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلک از چفسیدگی در خان و مان تلخشان آید شنیدن این بیان خرقهای بر ریش خر چفسید سخت چونک خواهی بر کنی زو لخت لخت جفته اندازد یقین آن خر ز درد حبذا آن کس کزو پرهیز کرد خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهای بر سرش چفسیده در نم غرقهای خان و مان چون خرقه و این حرصریش حرص هر که...
بخش ۵۱ – قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری میکرد گفتندش چه خوردهای کی گیج شدهای و یاوه میگویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند
آن یکی میگفت من پیغامبرم از همه پیغامبران فاضلترم گردنش بستند و بردندش به شاه کین همی گوید رسولم از اله خلق بر وی جمع چون مور و ملخ که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ گر رسول آنست که آید از عدم ما همه پیغامبریم و محتشم ما از آنجا آمدیم اینجا غریب تو چرا مخصوص باشی ای...
بخش ۵۰ – در معنی این بیت «گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی بهستیت بگرایند»
گر زلیخا بست درها هر طرف یافت یوسف هم ز جنبش منصرف باز شد قفل و در و شد ره پدید چون توکل کرد یوسف برجهید گر چه رخنه نیست عالم را پدید خیره یوسفوار میباید دوید تا گشاید قفل و در پیدا شود سوی بیجایی شما را جا شود آمدی اندر جهان ای ممتحن هیچ میبینی طریق آمدن تو ز...
بخش ۴۹ – در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد اهلکه
هوش را توزیع کردی بر جهات مینیرزد ترهای آن ترهات آب هش را میکشد هر بیخ خار آب هوشت چون رسد سوی ثمار هین بزن آن شاخ بد را خو کنش آب ده این شاخ خوش را نو کنش هر دو سبزند این زمان آخر نگر کین شود باطل از آن روید ثمر آب باغ این را حلال آن را حرام فرق را آخر ببینی...
بخش ۴۸ – تفسیر و هو معکم
یک سپد پر نان ترا بیفرق سر تو همی خواهی لب نان در به در در سر خود پیچ هل خیرهسری رو در دل زن چرا بر هر دری تا بزانویی میان آبجو غافل از خود زین و آن تو آب جو پیش آب و پس هم آب با مدد چشمها را پیش سد و خلف سد اسپ زیر ران و فارس اسپجو چیست این گفت اسپ لیکن اسپ کو هی...
بخش ۴۷ – در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام لا بد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک و ان کان لیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسولالله
پس پیمبر گفت بهر این طریق باوفاتر از عمل نبود رفیق گر بود نیکو ابد یارت شود ور بود بد در لحد مارت شود این عمل وین کسب در راه سداد کی توان کرد ای پدر بیاوستاد دونترین کسبی که در عالم رود هیچ بیارشاد استادی بود اولش علمست آنگاهی عمل تا دهد بر بعد مهلت یا اجل استعینوا...
بخش ۴۶ – مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
نیست را بنمود هست و محتشم هست را بنمود بر شکل عدم بحر را پوشید و کف کرد آشکار باد را پوشید و بنمودت غبار چون منارهٔ خاک پیچان در هوا خاک از خود چون برآید بر علا خاک را بینی به بالا ای علیل باد را نی جز به تعریف دلیل کف همیبینی روانه هر طرف کف بیدریا ندارد منصرف کف...
بخش ۴۵ – تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
لیک گر باشد طبیبش نور حق نیست از پیری و تب نقصان و دق سستی او هست چون سستی مست که اندر آن سستیش رشک رستمست گر بمیرد استخوانش غرق ذوق ذره ذرهش در شعاع نور شوق وآنک آنش نیست باغ بیثمر که خزانش میکند زیر و زبر گل نماند خارها ماند سیاه زرد و بیمغز آمده چون تل کاه تا...
بخش ۴۴ – تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده همچو آدم باز معزول آمده گفت آوه بعد هستی نیستی گفت جرمت این که افزون زیستی جبرئیلش میکشاند مو کشان که برو زین خلد و از جوق خوشان گفت بعد از عز این اذلال چیست گفت آن دادست و اینت داوریست جبرئیلا سجده میکردی به جان چون کنون میرانیم تو از جنان...
بخش ۴۳ – بیان آنک کشتن خلیل علیهالسلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
شهوتی است او و بس شهوتپرست زان شراب زهرناک ژاژ مست گرنه بهر نسل بود ای وصی آدم از ننگش بکردی خود خصی گفت ابلیس لعین دادار را دام زفتی خواهم این اشکار را زر و سیم و گلهٔ اسپش نمود که بدین تانی خلایق را ربود گفت شاباش و ترش آویخت لنج شد ترنجیده ترش همچون ترنج پس زر و...
بخش ۴۲ – تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر
آن عزیز مصر میدیدی به خواب چونک چشم غیب را شد فتح باب هفت گاو فربه بس پروری خوردشان آن هفت گاو لاغری در درون شیران بدند آن لاغران ورنه گاوان را نبودندی خوران پس بشر آمد به صورت مرد کار لیک در وی شیر پنهان مردخوار مرد را خوش وا خورد فردش کند صاف گردد دردش ار دردش کند...
بخش ۴۱ – بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران
روزها آن آهوی خوشناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک در یکی حقه معذب پشک و مشک یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش طبع شاهان دارد و میران خموش وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد گوهر آوردست کی ارزان دهد وآن خری گفتی که با این نازکی بر سریر شاه شو گو متکی...
بخش ۴۰ – حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار پر پناه تنگشان آورد لشکرهای او اسپهش افتاد در قتل عدو سجده آوردند پیشش کالامان حلقهمان در گوش کن وا بخش جان هر خراج و صلتی که بایدت آن ز ما هر موسمی افزایدت جان ما آن توست ای شیرخو پیش ما چندی امانت باش گو گفت نرهانید از من...
بخش ۳۹ – قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله
آهوی را کرد صیادی شکار اندر آخر کردش آن بیزینهار آخری را پر ز گاوان و خران حبس آهو کرد چون استمگران آهو از وحشت به هر سو میگریخت او به پیش آن خران شب کاه ریخت از مجاعت و اشتها هر گاو و خر کاه را میخورد خوشتر از شکر گاه آهو میرمید از سو به سو گه ز دود و گرد که...
بخش ۳۸ – قال النبی علیهالسلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر جان من کان غنیا فافتقر والذی کان عزیزا فاحتقر او صفیا عالما بین المضر گفت پیغامبر که با این سه گروه رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه آنک او بعد از رئیسی خوار شد وآن توانگر هم که بیدینار شد وآن سوم آن عالمی که اندر جهان مبتلی گردد میان ابلهان...
بخش ۳۷ – مناجات
ای مبدل کرده خاکی را به زر خاک دیگر را بکرده بوالبشر کار تو تبدیل اعیان و عطا کار من سهوست و نسیان و خطا سهو و نسیان را مبدل کن به علم من همه خلمم مرا کن صبر و حلم ای که خاک شوره را تو نان کنی وی که نان مرده را تو جان کنی ای که جان خیره را رهبر کنی وی که بیره را تو...
بخش ۳۶ – صفت کشتن خلیل علیهالسلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید
این سخن را نیست پایان و فراغ ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ بهر فرمان حکمت فرمان چه بود اندکی ز اسرار آن باید نمود کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه دایما باشد به دنیا عمرخواه همچو ابلیس از خدای پاک فرد تا قیامت عمر تن درخواست کرد گفت انظرنی الی یوم الجزا کاشکی گفتی که تبنا ربنا...
بخش ۳۵ – در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست همچون آن مرغی کی قصد صید ملخ میکرد و به صید ملخ مشغول میبود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمیبینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش میبین تا چشم نیز باز شدن
مرغکی اندر شکار کرم بود گربه فرصت یافت او را در ربود آکل و ماکول بود و بیخبر در شکار خود ز صیادی دگر دزد گرچه در شکار کالهایست شحنه با خصمانش در دنبالهایست عقل او مشغول رخت و قفل و در غافل از شحنهست و از آه سحر او چنان غرقست در سودای خود غافلست از طالب و جویای خود...
بخش ۳۴ – در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند کی فانیاند در بقای حق همچون ستارگان کی فانیاند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پیرایه شود او محمدوار بیسایه شود فقر فخری را فنا پیرایه شد چون زبانهٔ شمع او بیسایه شد شمع جمله شد زبانه پا و سر سایه را نبود بگرد او گذر موم از خویش و ز سایه در گریخت در شعاع از بهر او کی شمع ریخت گفت او بهر فنایت ریختم گفت من هم در فنا بگریختم این...
بخش ۳۳ – بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا همچون پرهای طاوس عدو جانست
پس هنر آمد هلاکت خام را کز پی دانه نبیند دام را اختیار آن را نکو باشد که او مالک خود باشد اندر اتقوا چون نباشد حفظ و تقوی زینهار دور کن آلت بینداز اختیار جلوهگاه و اختیارم آن پرست بر کنم پر را که در قصد سرست نیست انگارد پر خود را صبور تا پرش در نفکند در شر و شور پس...
بخش ۳۲ – جواب گفتن طاوس آن سایل را
چون ز گریه فارغ آمد گفت رو که تو رنگ و بوی را هستی گرو آن نمیبینی که هر سو صد بلا سوی من آید پی این بالها ای بسا صیاد بیرحمت مدام بهر این پرها نهد هر سوم دام چند تیرانداز بهر بالها تیر سوی من کشد اندر هوا چون ندارم زور و ضبط خویشتن زین قضا و زین بلا و زین فتن آن به...
بخش ۳۱ – در بیان آنک عقل و روح در آب و گل محبوساند همچون هاروت و ماروت در چاه بابل
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک بستهاند اینجا به چاه سهمناک عالم سفلی و شهوانی درند اندرین چه گشتهاند از جرمبند سحر و ضد سحر را بیاختیار زین دو آموزند نیکان و شرار لیک اول پند بدهندش که هین سحر را از ما میاموز و مچین ما بیاموزیم این سحر ای فلان از برای ابتلا و...
بخش ۳۰ – در تفسیر قول رسول علیهالسلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان کان برا لیکون الی وصول البر اعجل و ان کان فاجرا لیقل فجوره
زین بفرمودست آن آگه رسول که هر آنک مرد و کرد از تن نزول نبود او را حسرت نقلان و موت لیک باشد حسرت تقصیر و فوت هر که میرد خود تمنی باشدش که بدی زین پیش نقل مقصدش گر بود بد تا بدی کمتر بدی ور تقی تا خانه زوتر آمدی گوید آن بد بیخبر میبودهام دم به دم من پرده...
بخش ۲۹ – در بیان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
عاشقان را شادمانی و غم اوست دستمزد و اجرت خدمت هم اوست غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت تیغ لا در قتل غیر حق براند در نگر زان پس که بعد لا چه ماند ماند الا الله باقی جمله رفت شاد باش ای عشق...
بخش ۲۸ – در بیان قول رسول علیهالسلام لا رهبانیه فیالاسلام
بر مکن پر را و دل بر کن ازو زانک شرط این جهاد آمد عدو چون عدو نبود جهاد آمد محال شهوتت نبود نباشد امتثال صبر نبود چون نباشد میل تو خصم چون نبود چه حاجت حیل تو هین مکن خود را خصی رهبان مشو زانک عفت هست شهوت را گرو بیهوا نهی از هوا ممکن نبود غازیی بر مردگان نتوان نمود...
بخش ۲۷ – در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی
روی نفس مطمئنه در جسد زخم ناخنهای فکرت میکشد فکرت بد ناخن پر زهر دان میخراشد در تعمق روی جان تا گشاید عقدهٔ اشکال را در حدث کردست زرین بیل را عقده را بگشاده گیر ای منتهی عقدهٔ سختست بر کیسهٔ تهی دز گشاد عقدهها گشتی تو پیر عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر عقدهای که آن بر...
بخش ۲۶ – قصهٔ آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست
پر خود میکند طاوسی به دشت یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت گفت طاوسا چنین پر سنی بیدریغ از بیخ چون برمیکنی خود دلت چون میدهد تا این حلل بر کنی اندازیش اندر وحل هر پرت را از عزیزی و پسند حافظان در طی مصحف مینهند بهر تحریک هوای سودمند از پر تو بادبیزن میکنند این چه...
بخش ۲۵ – تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم الایه
یا رسولالله در آن نادی کسان میزنند از چشم بد بر کرکسان از نظرشان کلهٔ شیر عرین وا شکافد تا کند آن شیر انین بر شتر چشم افکند همچون حمام وانگهان بفرستد اندر پی غلام که برو از پیه این اشتر بخر بیند اشتر را سقط او راه بر سر بریده از مرض آن اشتری کو بتگ با اسب میکردی...
بخش ۲۴ – در بیان آنک هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست کی چشم پسند خویشتن مگر کی چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بیخویشتن شده
پر طاوست مبین و پای بین تا که سؤ العین نگشاید کمین که بلغزد کوه از چشم بدان یزلقونک از نبی بر خوان بدان احمد چون کوه لغزید از نظر در میان راه بیگل بیمطر در عجب درماند کین لغزش ز چیست من نپندارم که این حالت تهیست تا بیامد آیت و آگاه کرد کان ز چشم بد رسیدت وز نبرد گر...
بخش ۲۳ – حکایت آن اعرابی کی سگ او از گرسنگی میمرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه میکرد و شعر میگفت و میگریست و سر و رو میزد و دریغش میآمد لقمهای از انبان به سگ دادن
آن سگی میمرد و گریان آن عرب اشک میبارید و میگفت ای کرب سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست نوحه و زاری تو از بهر کیست گفت در ملکم سگی بد نیکخو نک همیمیرد میان راه او روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران گفت رنجش چیست زخمی خورده است گفت جوع الکلب زارش...
بخش ۲۲ – تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کی ایشان گویند در اصل عقول جز وی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلم است و ریاضت و تجربه
این تفاوت عقلها را نیک دان در مراتب از زمین تا آسمان هست عقلی همچو قرص آفتاب هست عقلی کمتر از زهره و شهاب هست عقلی چون چراغی سرخوشی هست عقلی چون ستارهٔ آتشی زانک ابر از پیش آن چون وا جهد نور یزدانبین خردها بر دهد عقل جزوی عقل را بدنام کرد کام دنیا مرد را بیکام کرد...
بخش ۲۱ – در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گریزانند و به لطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبیس و مکرالله بود تا اهل تمیز و ینظر به نور الله از حالیبینان و ظاهربینان جدا شوند کی لیبلوکم ایکم احسن عملا
گفت درویشی به درویشی که تو چون بدیدی حضرت حق را بگو گفت بیچون دیدم اما بهر قال بازگویم مختصر آن را مثال دیدمش سوی چپ او آذری سوی دست راست جوی کوثری سوی چپش بس جهانسوز آتشی سوی دست راستش جوی خوشی سوی آن آتش گروهی برده دست بهر آن کوثر گروهی شاد و مست لیک لعب بازگونه...
بخش ۲۰ – صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیهالسلام او را
آمدیم اکنون به طاوس دورنگ کو کند جلوه برای نام و ننگ همت او صید خلق از خیر و شر وز نتیجه و فایدهٔ آن بیخبر بیخبر چون دام میگیرد شکار دام را چه علم از مقصود کار دام را چه ضر و چه نفع از گرفت زین گرفت بیهدهش دارم شگفت ای برادر دوستان افراشتی با دو صد دلداری و...
بخش ۱۹ – سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول
صوفیی بدرید جبه در حرج پیشش آمد بعد به دریدن فرج کرد نام آن دریده فرجی این لقب شد فاش زان مرد نجی این لقب شد فاش و صافش شیخ برد ماند اندر طبع خلقان حرف درد همچنین هر نام صافی داشتست اسم را چون دردیی بگذاشتست هر که گل خوارست دردی را گرفت رفت صوفی سوی صافی ناشکفت گفت...
بخش ۱۸ – تفسیر یا حسره علی العباد
او همی گوید که از اشکال تو غره گشتم دیر دیدم حال تو شمع مرده باده رفته دلربا غوطه خورد از ننگ کژبینی ما ظلت الارباح خسرا مغرما نشتکی شکوی الی الله العمی حبذا ارواح اخوان ثقات مسلمات مؤمنات قانتات هر کسی رویی به سویی بردهاند وان عزیزان رو به بیسو کردهاند هر کبوتر...
بخش ۱۷ – تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری متحریان در وقت نماز قبله را در وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند بر خیال قبله سویی میتنند چونک کعبه رو نماید صبحگاه کشف گردد که کی گم کردست راه یا چو غواصان به زیر قعر آب هر کسی چیزی همیچیند شتاب بر امید گوهر و در ثمین توبره پر میکنند از آن و این چون بر آیند از تگ دریای ژرف کشف گردد صاحب در شگرف وآن...
بخش ۱۶ – تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیهالسلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد هر صباحی درس هر روزه برد بر عدم تحریرها بین بیبنان و از سوادش حیرت سوداییان هر کسی شد بر خیالی ریش گاو گشته در سودای گنجی کنجکاو از خیالی گشته شخصی پرشکوه روی آورده به معدنهای کوه وز خیالی آن دگر با جهد مر رو نهاده سوی دریا بهر در وآن دگر...
بخش ۱۵ – مناجات
ای خدای بینظیر ایثار کن گوش را چون حلقه دادی زین سخن گوش ما گیر و بدان مجلس کشان کز رحیقت میخورند آن سرخوشان چون به ما بویی رسانیدی ازین سر مبند آن مشک را ای رب دین از تو نوشند ار ذکورند ار اناث بیدریغی در عطا یا مستغاث ای دعا ناگفته از تو مستجاب داده دل را هر دمی...
بخش ۱۴ – انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس
قسم او خاکست گر دی گر بهار میر کونی خاک چون نوشی چو مار در میان چوب گوید کرم چوب مر کرا باشد چنین حلوای خوب کرم سرگین در میان آن حدث در جهان نقلی نداند جز...
بخش ۱۳ – بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا میشود تا او هم یار میشود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جانست و نظر جسم را هم زان نصیبست ای پسر گر نگشتی دیو جسم آن را اکول اسلم الشیطان نفرمودی رسول دیو زان لوتی که مرده حی شود تا نیاشامد مسلمان کی شود دیو بر دنیاست عاشق کور و کر عشق را عشقی دگر برد مگر از نهانخانهٔ یقین چون میچشد اندکاندک رخت عشق آنجا...
بخش ۱۲ – عرضه کردن مصطفی علیهالسلام شهادت را بر مهمان خویش
این سخن پایان ندارد مصطفی عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی آن شهادت را که فرخ بوده است بندهای بسته را بگشوده است گشت مؤمن گفت او را مصطفی که امشبان هم باش تو مهمان ما گفت والله تا ابد ضیف توم هر کجا باشم بهر جا که روم زنده کرده و معتق و دربان تو این جهان و آن جهان بر...
بخش ۱۱ – در بیان آنک نور خود از اندرون شخص منور بیآنک فعلی و قولی بیان کند گواهی دهد بر نور وی در بیان آنک آننور خود را از اندرون سر عارف ظاهر کند بر خلقان بیفعل عارف و بیقول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مذن و علامات دیگر حاجت نیاید
لیک نور سالکی کز حد گذشت نور او پر شد بیابانها و دشت شاهدیاش فارغ آمد از شهود وز تکلفها و جانبازی و جود نور آن گوهر چو بیرون تافتست زین تسلسها فراغت یافتست پس مجو از وی گواه فعل و گفت که ازو هر دو جهان چون گل شکفت این گواهی چیست اظهار نهان خواه قول و خواه فعل و غیر...
بخش ۱۰ – گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی
فعل و قول آمد گواهان ضمیر زین دو بر باطن تو استدلال گیر چون ندارد سیر سرت در درون بنگر اندر بول رنجور از برون فعل و قول آن بول رنجوران بود که طبیب جسم را برهان بود وآن طبیب روح در جانش رود وز ره جان اندر ایمانش رود حاجتش ناید به فعل و قول خوب احذروهم هم جواسیس القلوب...
بخش ۹ – استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن
ناله از باطن برآرد کای خدا آنچ دادی دادم و ماندم گدا ریختم سرمایه بر پاک و پلید ای شه سرمایهده هل من مزید ابر را گوید ببر جای خوشش هم تو خورشیدا به بالا بر کشش راههای مختلف میراندش تا رساند سوی بحر بیحدش خود غرض زین آب جان اولیاست کو غسول تیرگیهای شماست چون شود...
بخش ۸ – پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیگار کرد و شد نجس تا چنان شد که آب را رد کرد حس حق ببردش باز در بحر صواب تا به شستش از کرم آن آب آب سال دیگر آمد او دامنکشان هی کجا بودی به دریای خوشان من نجس زینجا شدم پاک آمدم بستدم خلعت سوی خاک آمدم هین بیایید ای پلیدان سوی من که گرفت از خوی یزدان خوی من...
بخش ۷ – بیان آنک نماز و روزه و همه چیزهای برونی گواهیهاست بر نور اندرونی
این نماز و روزه و حج و جهاد هم گواهی دادنست از اعتقاد این زکات و هدیه و ترک حسد هم گواهی دادنست از سر خود خوان و مهمانی پی اظهار راست کای مهان ما با شما گشتیم راست هدیهها و ارمغان و پیشکش شد گواه آنک هستم با تو خوش هر کسی کوشد به مالی یا فسون چیست دارم گوهری در...
بخش ۶ – نواختن مصطفی علیهالسلام آن عرب مهمان را و تسکین دادن او را از اضطراب و گریه و نوحه کی بر خود میکرد در خجالت و ندامت و آتش نومیدی
این سخن پایان ندارد آن عرب ماند از الطاف آن شه در عجب خواست دیوانه شدن عقلش رمید دست عقل مصطفی بازش کشید گفت این سو آ بیامد آنچنان که کسی برخیزد از خواب گران گفت این سو آ مکن هین با خود آ که ازین سو هست با تو کارها آب بر رو زد در آمد در سخن کای شهید حق شهادت عرضه کن...
بخش ۵ – سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیهالسلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود میشست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود
کافرک را هیکلی بد یادگار یاوه دید آن را و گشت او بیقرار گفت آن حجره که شب جا داشتم هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم گر چه شرمین بود شرمش حرص برد حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد از پی هیکل شتاب اندر دوید در وثاق مصطفی و آن را بدید کان یدالله آن حدث را هم به خود خوش همیشوید که...
بخش ۴ – در حجره گشادن مصطفی علیهالسلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود
مصطفی صبح آمد و در را گشاد صبح آن گمراه را او راه داد در گشاد و گشت پنهان مصطفی تا نگردد شرمسار آن مبتلا تا برون آید رود گستاخ او تا نبیند درگشا را پشت و رو یا نهان شد در پس چیزی و یا از ویش پوشید دامان خدا صبغه الله گاه پوشیده کند پردهٔ بیچون بر آن ناظر تند تا نبیند...
بخش ۳ – در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعه امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
کافران مهمان پیغامبر شدند وقت شام ایشان به مسجد آمدند که آمدیم ای شاه ما اینجا قنق ای تو مهماندار سکان افق بینواییم و رسیده ما ز دور هین بیفشان بر سر ما فضل و نور گفت ای یاران من قسمت کنید که شما پر از من و خوی منید پر بود اجسام هر لشکر ز شاه زان زنندی تیغ بر اعدای...
بخش ۲ – تفسیر خذ اربعه من الطیر فصرهن الیک
تو خلیل وقتی ای خورشیدهش این چهار اطیار رهزن را بکش زانک هر مرغی ازینها زاغوش هست عقل عاقلان را دیدهکش چار وصف تن چو مرغان خلیل بسمل ایشان دهد جان را سبیل ای خلیل اندر خلاص نیک و بد سر ببرشان تا رهد پاها ز سد کل توی و جملگان اجزای تو بر گشا که هست پاشان پای تو از...
بخش ۱ – سر آغاز
شه حسامالدین که نور انجمست طالب آغاز سفر پنجمست این ضیاء الحق حسام الدین راد اوستادان صفا را اوستاد گر نبودی خلق محجوب و کثیف ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف در مدیحت داد معنی دادمی غیر این منطق لبی بگشادمی لیک لقمهٔ باز آن صعوه نیست چاره اکنون آب و روغن کردنیست مدح تو...
