بخش ۱۴۳ – حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بیاحتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خایف شد ز فتنهٔ عامهای
خود بیامد کافری با جامهای
شمع و حلوا با چنان جامهٔ لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست
که صلا و بانگ او راحتفزاست
هین چه راحت بود زان آواز زشت
گفت که آوازش فتاد اندر کنشت
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو میبود او رامؤمنی
هیچ این سودا نمیرفت از سرش
پندها میداد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود
همچو مجمر بود این غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسلهٔ او دم به دم
هیچ چاره میندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که بگوشم آمد این دو چار دانگ
من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت
خوهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
باز رستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بیخوف خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر
آنچ کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشتهام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمی
من دهانت را پر از زر کردمی
هست ایمان شما زرق و مجاز
راهزن همچون که آن بانگ نماز
لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید
همچو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه چیست این فحل فرید
گر جماع اینست بردند این خران
بر کس ما میریند این شوهران
داد جمله داد ایمان بایزید
آفرینها بر چنین شیر فرید
قطرهای ز ایمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطرهاش غرقه شود
همچو ز آتش ذرهای در بیشهها
اندر آن ذره شود بیشه فنا
چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آنک ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد دو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
این به حیله آب و روغن کردنیست
این مثلها کفو ذرهٔ نور نیست
ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لا ینقسم
گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نهای این دم کفی
آفتاب نیر ایمان شیخ
گر نماید رخ ز شرق جان شیخ
جمله پستی گنج گیرد تا ثری
جمله بالا خلد گیرد اخضری
او یکی جان دارد از نور منیر
او یکی تن دارد از خاک حقیر
ای عجب اینست او یا آن بگو
که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی اینست ای برادر چیست آن
پر شده از نور او هفت آسمان
ور وی آنست این بدن ای دوست چیست
ای عجب زین دو کدامین است و کیست