زاهدی بد در میان بادیه در عبادت غرق چون عبادیه حاجیان آنجا رسیدند از بلاد دیدهشان بر زاهد خشک اوفتاد جای زاهد خشک بود او ترمزاج از سموم بادیه بودش علاج حاجیان حیران شدند از وحدتش و آن سلامت در میان آفتش در نماز استاده بد بر روی ریگ ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ گفتیی سرمست...
دفتر دوم مثنوی معنوی
دفتر دوم مثنوی معنوی به همراه خوانش ابیات
بخش ۱۱۴ – قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گر چه مرغ خانهات کرد زیر پر چو دایه تربیت مادر تو بط آن دریا بدست دایهات خاکی بد و خشکیپرست میل دریا که دل تو اندرست آن طبیعت جانت را از مادرست میل خشکی مر ترا زین دایه است دایه را بگذار کو بدرایه است دایه را بگذار در خشک و بران اندر آ در بحر معنی چون بطان...
بخش ۱۱۳ – برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار به برکات رسول علیه السلام
دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت یک ز دیگر جان خونآشام داشت کینههای کهنهشان از مصطفی محو شد در نور اسلام و صفا اولا اخوان شدند آن دشمنان همچو اعداد عنب در بوستان وز دم المؤمنون اخوه بپند در شکستند و تن واحد شدند صورت انگورها اخوان بود چون فشردی شیرهٔ واحد شود غوره و...
بخش ۱۱۲ – منازعت چهار کس جهت انگور کی هر یکی به نام دیگر فهم کرده بود آن را
چار کس را داد مردی یک درم آن یکی گفت این بانگوری دهم آن یکی دیگر عرب بد گفت لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یکی ترکی بد و گفت این بنم من نمیخواهم عنب خواهم ازم آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن خواهیم استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند...
بخش ۱۱۱ – شرح کردن شیخ سر آن درخت با آن طالب مقلد
بود شیخی عالمی قطبی کریم اندر آن منزل که آیس شد ندیم گفت من نومید پیش او روم ز آستان او براه اندر شوم تا دعای او بود همراه من چونک نومیدم من از دلخواه من رفت پیش شیخ با چشم پر آب اشک میبارید مانند سحاب گفت شیخا وقت رحم و رقتست ناامیدم وقت لطف این ساعتست گفت واگو کز...
بخش ۱۱۰ – جستن آن درخت کی هر که میوهٔ آن درخت خورد نمیرد
گفت دانایی برای داستان که درختی هست در هندوستان هر کسی کز میوهٔ او خورد و برد نی شود او پیر نی هرگز بمرد پادشاهی این شنید از صادقی بر درخت و میوهاش شد عاشقی قاصدی دانا ز دیوان ادب سوی هندوستان روان کرد از طلب سالها میگشت آن قاصد ازو گرد هندوستان برای جست و جو شهر...
بخش ۱۰۹ – پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان
گفت اینک راست پذرفتم بجان کژ نماید راست در پیش کژان گر بگویی احولی را مه یکیست گویدت این دوست و در وحدت شکیست ور برو خندد کسی گوید دو است راست دارد این سزای بد خو است بر دروغان جمع میآید دروغ للخبیثات الخبیثین زد فروغ دل فراخان را بود دست فراخ چشم کوران را عثار...
بخش ۱۰۸ – سخن گفتن به زبان حال و فهم کردن آن
ماجرای شمع با پروانه تو بشنو و معنی گزین ز افسانه تو گر چه گفتی نیست سر گفت هست هین به بالا پر مپر چون جغد پست گفت در شطرنج کین خانهٔ رخست گفت خانه از کجاش آمد بدست خانه را بخرید یا میراث یافت فرخ آنکس کو سوی معنی شتافت گفت نحوی زید عمروا قد ضرب گفت چونش کرد بی جرمی...
بخش ۱۰۷ – جواب اشکال
این بداند کانک اهل خاطرست غایب آفاق او را حاضرست پیش مریم حاضر آید در نظر مادر یحیی که دورست از بصر دیدهها بسته ببیند دوست را چون مشبک کرده باشد پوست را ور ندیدش نه از برون نه از اندرون از حکایت گیر معنی ای زبون نی چنان کافسانهها بشنیده بود همچو شین بر نقش آن چفسیده...
بخش ۱۰۶ – اشکال آوردن برین قصه
ابلهان گویند کین افسانه را خط بکش زیرا دروغست و خطا زانک مریم وقت وضع حمل خویش بود از بیگانه دور و هم ز خویش از برون شهر آن شیرین فسون تا نشد فارغ نیامد خود درون چون بزادش آنگهانش بر کنار بر گرفت و برد تا پیش تبار مادر یحیی کجا دیدش که تا گوید او را این سخن در...
بخش ۱۰۵ – سجده کردن یحیی علیه السلام در شکم مادر مسیح را علیه السلام
مادر یحیی به مریم در نهفت پیشتر از وضع حمل خویش گفت که یقین دیدم درون تو شهیست کو اولوا العزم و رسول آگهیست چون برابر اوفتادم با تو من کرد سجده حمل من ای ذوالفطن این جنین مر آن جنین را سجده کرد کز سجودش در تنم افتاد درد گفت مریم من درون خویش هم سجدهای دیدم ازین طفل...
بخش ۱۰۴ – بیان دعویی که عین آن دعوی گواه صدق خویش است
گر تو هستی آشنای جان من نیست دعوی گفت معنیلان من گر بگویم نیمشب پیش توم هین مترس از شب که من خویش توم این دو دعوی پیش تو معنی بود چون شناسی بانگ خویشاوند خود پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک هر دو معنی بود پیش فهم نیک قرب آوازش گواهی میدهد کین دم از نزدیک یاری میجهد...
بخش ۱۰۳ – عذر گفتن فقیر به شیخ
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت عذر را با آن غرامت کرد جفت مر سؤال شیخ را داد او جواب چون جوابات خضر خوب و صواب آن جوابات سؤالات کلیم کش خضر بنمود از رب علیم گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد از پی هر مشکلش مفتاح داد از خضر درویش هم میراث داشت در جواب شیخ همت بر گماشت گفت راه...
بخش ۱۰۲ – تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار میگوید
صوفیان بر صوفیی شنعه زدند پیش شیخ خانقاهی آمدند شیخ را گفتند داد جان ما تو ازین صوفی بجو ای پیشوا گفت آخر چه گلهست ای صوفیان گفت این صوفی سه خو دارد گران در سخن بسیارگو همچون جرس در خورش افزون خورد از بیست کس ور بخسپد هست چون اصحاب کهف صوفیان کردند پیش شیخ زحف شیخ رو...
بخش ۱۰۱ – کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
بود درویشی درون کشتیی ساخته از رخت مردی پشتیی یاوه شد همیان زر او خفته بود جمله را جستند و او را هم نمود کین فقیر خفته را جوییم هم کرد بیدارش ز غم صاحبدرم که درین کشتی حرمدان گم شدست جمله را جستیم نتوانی تو رست دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق تا ز تو فارغ شود اوهام خلق...
بخش ۱۰۰ – کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
موشکی در کف مهار اشتری در ربود و شد روان او از مری اشتر از چستی که با او شد روان موش غره شد که هستم پهلوان بر شتر زد پرتو اندیشهاش گفت بنمایم ترا تو باش خوش تا بیامد بر لب جوی بزرگ کاندرو گشتی زبون پیل سترگ موش آنجا ایستاد و خشک گشت گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت این...
بخش ۹۹ – گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز میکنی چونست
عایشه روزی به پیغامبر بگفت یا رسول الله تو پیدا و نهفت هر کجا یابی نمازی میکنی میدود در خانه ناپاک و دنی گرچه میدانی که هر طفل پلید کرد مستعمل بهر جا که رسید گفت پیغامبر که از بهر مهان حق نجس را پاک گرداند بدان سجدهگاهم را از آن رو لطف حق پاک گردانید تا هفتم طبق...
بخش ۹۸ – بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ
آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ کژنگر باشد همیشه عقل کاژ که منش دیدم میان مجلسی او ز تقوی عاریست و مفلسی ورکه باور نیستت خیز امشبان تا ببینی فسق شیخت را عیان شب ببردش بر سر یک روزنی گفت بنگر فسق و عشرت کردنی بنگر آن سالوس روز و فسق شب روز همچون مصطفی شب بولهب روز عبدالله...
بخش ۹۷ – دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمیگیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا
آن یکی میگفت در عهد شعیب که خدا از من بسی دیدست عیب چند دید از من گناه و جرمها وز کرم یزدان نمیگیرد مرا حق تعالی گفت در گوش شعیب در جواب او فصیح از راه غیب که بگفتی چند کردم من گناه وز کرم نگرفت در جرمم اله عکس میگویی و مقلوب ای سفیه ای رها کرده ره و بگرفته تیه چند...
بخش ۹۶ – بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا
چون نفاذ امر شیخ آن میر دید ز آمد ماهی شدش وجدی پدید گفت اه ماهی ز پیران آگهست شه تنی را کو لعین درگهست ماهیان از پیر آگه ما بعید ما شقی زین دولت و ایشان سعید سجده کرد و رفت گریان و خراب گشت دیوانه ز عشق فتح باب پس تو ای ناشستهرو در چیستی در نزاع و در حسد با کیستی با...
بخش ۹۵ – طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد کو بدست و نیست بر راه رشاد شارب خمرست و سالوس و خبیث مر مریدان را کجا باشد مغیث آن یکی گفتش ادب را هوش دار خرد نبود این چنین ظن بر کبار دور ازو و دور از آن اوصاف او که ز سیلی تیره گردد صاف او این چنین بهتان منه بر اهل حق کین خیال تست برگردان...
بخش ۹۴ – آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
چون یکی حس در روش بگشاد بند ما بقی حسها همه مبدل شوند چون یکی حس غیر محسوسات دید گشت غیبی بر همه حسها پدید چون ز جو جست از گله یک گوسفند پس پیاپی جمله زان سو برجهند گوسفندان حواست را بران در چرا از اخرج المرعی چران تا در آنجا سنبل و ریحان چرند تا به گلزار حقایق ره...
بخش ۹۳ – کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمدست کو ز راهی بر لب دریا نشست دلق خود میدوخت آن سلطان جان یک امیری آمد آنجا ناگهان آن امیر از بندگان شیخ بود شیخ را بشناخت سجده کرد زود خیره شد در شیخ و اندر دلق او شکل دیگر گشته خلق و خلق او کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف بر گزید آن فقر بس باریکحرف...
بخش ۹۲ – قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری دو جوال زفت از دانه پری او نشسته بر سر هر دو جوال یک حدیثانداز کرد او را سال از وطن پرسید و آوردش بگفت واندر آن پرسش بسی درها بسفت بعد از آن گفتش که این هر دو جوال چیست آکنده بگو مصدوق حال گفت اندر یک جوالم گندمست در دگر ریگی نه قوت مردمست گفت...
بخش ۹۱ – قصهٔ تیراندازی و ترسیدن او از سواری کی در بیشه میرفت
یک سواری با سلاح و بس مهیب میشد اندر بیشه بر اسپی نجیب تیراندازی بحکم او را بدید پس ز خوف او کمان را در کشید تا زند تیری سوارش بانگ زد من ضعیفم گرچه زفتستم جسد هان و هان منگر تو در زفتی من که کمم در وقت جنگ از پیرزن گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش بر تو میانداختم از ترس...
بخش ۹۰ – ترسیدن کودک از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص کی ای کودک مترس کی من نامردم
کنک زفتی کودکی را یافت فرد زرد شد کودک ز بیم قصد مرد گفت ایمن باش ای زیبای من که تو خواهی بود بر بالای من من اگر هولم مخنث دان مرا همچو اشتر بر نشین میران مرا صورت مردان و معنی این چنین از برون آدم درون دیو لعین آن دهل را مانی ای زفت چو عاد که برو آن شاخ را میکوفت...
بخش ۸۹ – قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه میکرد
کودکی در پیش تابوت پدر زار مینالید و بر میکوفت سر کای پدر آخر کجاات میبرند تا ترا در زیر خاکی آورند میبرندت خانهای تنگ و زحیر نی درو قالی و نه در وی حصیر نی چراغی در شب و نه روز نان نه درو بوی طعام و نه نشان نی درش معمور نی بر بام راه نی یکی همسایه کو باشد پناه...
بخش ۸۸ – شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
گفت پیری مر طبیبی را که من در زحیرم از دماغ خویشتن گفت از پیریست آن ضعف دماغ گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ گفت از پیریست ای شیخ قدیم گفت پشتم درد میآید عظیم گفت از پیریست ای شیخ نزار گفت هر چه میخورم نبود گوار گفت ضعف معده هم از پیریست گفت وقت دم مرا دمگیریست گفت آری...
بخش ۸۷ – بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زیشان گفت از عیب و گناه وز دل چون سنگ وز جان سیاه وز سبکداری فرمانهای او وز فراغت از غم فردای او وز هوس وز عشق این دنیای دون چون زنان مر نفس را بودن زبون وان فرار از نکتههای ناصحان وان رمیدن از لقای صالحان با دل و با اهل دل بیگانگی با شهان تزویر و روبهشانگی...
بخش ۸۶ – قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غزان ترک خونریز آمدند بهر یغما بر دهی ناگه زدند دو کس از اعیان آن ده یافتند در هلاک آن یکی بشتافتند دست بستندش که قربانش کنند گفت ای شاهان و ارکان بلند در چه مرگم چرا میافکنید از چه آخر تشنهٔ خون منید چیست حکمت چه غرض در کشتنم چون چنین درویشم و عریانتنم گفت تا...
بخش ۸۵ – حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
چار هندو در یکی مسجد شدند بهر طاعت راکع و ساجد شدند هر یکی بر نیتی تکبیر کرد در نماز آمد بمسکینی و درد مؤذن آمد از یکی لفظی بجست کای مؤذن بانگ کردی وقت هست گفت آن هندوی دیگر از نیاز هی سخن گفتی و باطل شد نماز آن سیم گفت آن دوم را ای عمو چه زنی طعنه برو خود را بگو آن...
بخش ۸۴ – بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
چون پدید آمد که آن مسجد نبود خانهٔ حیلت بد و دام جهود پس نبی فرمود کان را بر کنند مطرحهٔ خاشاک و خاکستر کنند صاحب مسجد چو مسجد قلب بود دانهها بر دام ریزی نیست جود گوشت اندر شست تو ماهیرباست آنچنان لقمه نی بخشش نه سخاست مسجد اهل قبا کان بد جماد آنچ کفو او نبد راهش...
بخش ۸۳ – شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده
اشتری گم کردهای ای معتمد هر کسی ز اشتر نشانت میدهد تو نمیدانی که آن اشتر کجاست لیک دانی کین نشانیها خطاست وانک اشتر گم نکرد او از مری همچو آن گم کرده جوید اشتری که بلی من هم شتر گم کردهام هر که یابد اجرتش آوردهام تا در اشتر با تو انبازی کند بهر طمع اشتر این بازی...
بخش ۸۲ – امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور بارها بنگر ببین هل من فطور چونک گفتت کاندرین سقف نکو بارها بنگر چو مرد عیبجو پس زمین تیره را دانی که چند دیدن و تمییز باید در پسند تا بپالاییم صافان را ز درد چند باید عقل ما را رنج برد امتحانهای زمستان و خزان تاب تابستان بهار همچو جان...
بخش ۸۱ – متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرونشو و مخلص یافتن
همچنانک هر کسی در معرفت میکند موصوف غیبی را صفت فلسفی از نوع دیگر کرده شرح باحثی مر گفت او را کرده جرح وآن دگر در هر دو طعنه میزند وآن دگر از زرق جانی میکند هر یک از ره این نشانها زان دهند تا گمان آید که ایشان زان دهاند این حقیقت دان نه حقاند این همه نه به کلی...
بخش ۸۰ – قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود میجست و میپرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست چون بیابی چون ندانی کان تست ضاله چه بود ناقهٔ گم کردهای از کفت بگریخته در پردهای آمده در بار کردن کاروان اشتر تو زان میان گشته نهان میدوی این سو و آن سو خشکلب کاروان شد دور و نزدیکست شب رخت مانده بر زمین در راه خوف تو پی اشتر دوان گشته...
بخش ۷۹ – اندیشیدن یکی از صحابه بانکار کی رسول چرا ستاری نمیکند
تا یکی یاری ز یاران رسول در دلش انکار آمد زان نکول که چنین پیران با شیب و وقار میکندشان این پیمبر شرمسار کو کرم کو سترپوشی کو حیا صد هزاران عیب پوشند انبیا باز در دل زود استغفار کرد تا نگردد ز اعتراض او رویزرد شومی یاری اصحاب نفاق کرد مؤمن را چو ایشان زشت و عاق باز...
بخش ۷۸ – فریفتن منافقان پیغامبر را علیه السلام تا به مسجد ضرارش برند
بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل میراندند آن رسول مهربان رحمکیش جز تبسم جز بلی ناورد پیش شکرهای آن جماعت یاد کرد در اجابت قاصدان را شاد کرد مینمود آن مکر ایشان پیش او یک به یک زان سان که اندر شیر مو موی را نادیده میکرد آن لطیف شیر را شاباش میگفت آن ظریف...
بخش ۷۷ – قصهٔ منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
یک مثال دیگر اندر کژروی شاید ار از نقل قرآن بشنوی این چنین کژ بازیی در جفت و طاق با نبی میباختند اهل نفاق کز برای عز دین احمدی مسجدی سازیم و بود آن مرتدی این چنین کژ بازیی میباختند مسجدی جز مسجد او ساختند سقف و فرش و قبهاش آراسته لیک تفریق جماعت خواسته نزد پیغامبر...
بخش ۷۶ – فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحبخانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید در وثاق اندر پی او میدوید تا دو سه میدان دوید اندر پیش تا در افکند آن تعب اندر خویش اندر آن حمله که نزدیک آمدش تا بدو اندر جهد در یابدش دزد دیگر بانگ کردش که بیا تا ببینی این علامات بلا زود باش و باز گرد ای مرد کار تا ببینی حال اینجا زار...
بخش ۷۵ – تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد مکر خود اندر میان باید نهاد گر نمازت فوت میشد آن زمان میزدی از درد دل آه و فغان آن تاسف و آن فغان و آن نیاز درگذشتی از دو صد ذکر و نماز من ترا بیدار کردم از نهیب تا نسوزاند چنان آهی حجاب تا چنان آهی نباشد مر ترا تا بدان راهی نباشد مر ترا...
بخش ۷۴ – فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی میرفت در مسجد درون مردم از مسجد همیآمد برون گشت پرسان که جماعت را چه بود که ز مسجد می برون آیند زود آن یکی گفتش که پیغامبر نماز با جماعت کرد و فارغ شد ز راز تو کجا در میروی ای مرد خام چونک پیغامبر بدادست السلام گفت آه و دود از آن اه شد برون آه او میداد از...
بخش ۷۳ – راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه
از بن دندان بگفتش بهر آن کردمت بیدار میدان ای فلان تا رسی اندر جماعت در نماز از پی پیغامبر دولتفراز گر نماز از وقت رفتی مر ترا این جهان تاریک گشتی بی ضیا از غبین و درد رفتی اشکها از دو چشم تو مثال مشکها ذوق دارد هر کسی در طاعتی لاجرم نشکیبد از وی ساعتی آن غبین و درد...
بخش ۷۲ – به اقرار آوردن معاویه ابلیس را
تو چرا بیدار کردی مر مرا دشمن بیداریی تو ای دغا همچو خشخاشی همه خواب آوری همچو خمری عقل و دانش را بری چارمیخت کردهام هین راست گو راست را دانم تو حیلتها مجو من ز هر کس آن طمع دارم که او صاحب آن باشد اندر طبع و خو من ز سرکه مینجویم شکری مر مخنث را نگیرم لشکری همچو...
بخش ۷۱ – شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
قاضیی بنشاندند و میگریست گفت نایب قاضیا گریه ز چیست این نه وقت گریه و فریاد تست وقت شادی و مبارکباد تست گفت اه چون حکم راند بیدلی در میان آن دو عالم جاهلی آن دو خصم از واقعهٔ خود واقفند قاضی مسکین چه داند زان دو بند جاهلست و غافلست از حالشان چون رود در خونشان و...
بخش ۷۰ – باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت داد سوی راستی میخواندت راست گو تا وا رهی از چنگ من مکر ننشاند غبار جنگ من گفت چون دانی دروغ و راست را ای خیال اندیش پر اندیشهها گفت پیغامبر نشانی داده است قلب و نیکو را محک بنهاده است گفته است الکذب ریب فی القلوب گفت الصدق طمانین طروب دل...
بخش ۶۹ – باز تقریر ابلیس تلبیس خود را
گفت هر مردی که باشد بد گمان نشنود او راست را با صد نشان هر درونی که خیالاندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد چون سخن در وی رود علت شود تیغ غازی دزد را آلت شود پس جواب او سکوتست و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون تو ز من با حق چه نالی ای سلیم تو بنال از شر آن نفس لئیم تو...
بخش ۶۸ – نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از ابلیس و نصرت خواستن
این حدیثش همچو دودست ای اله دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه من به حجت بر نیایم با بلیس کوست فتنهٔ هر شریف و هر خسیس آدمی کو علم الاسما بگست در تک چون برق این سگ بی تکست از بهشت انداختش بر روی خاک چون سمک در شست او شد از سماک نوحهٔ انا ظلمنا میزدی نیست دستان و فسونش را...
بخش ۶۷ – عنف کردن معاویه با ابلیس
گفت امیر ای راهزن حجت مگو مر ترا ره نیست در من ره مجو رهزنی و من غریب و تاجرم هر لباساتی که آری کی خرم گرد رخت من مگرد از کافری تو نهای رخت کسی را مشتری مشتری نبود کسی را راهزن ور نماید مشتری مکرست و فن تا چه دارد این حسود اندر کدو ای خدا فریاد ما را زین عدو گر...
بخش ۶۶ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقدهها من محکم قلب را و نقد را امتحان شیر و کلبم کرد حق امتحان نقد و قلبم کرد حق قلب را من کی سیهرو کردهام صیرفیام قیمت او کردهام نیکوان را رهنمایی میکنم شاخههای خشک را بر میکنم این علفها مینهم از بهر چیست تا پدید آید که حیوان جنس کیست گرگ...
بخش ۶۵ – باز تقریر کردن معاویه با ابلیس مکر او را
گفت امیر او را که اینها راستست لیک بخش تو ازینها کاستست صد هزاران را چو من تو ره زدی حفره کردی در خزینه آمدی آتشی از تو نسوزم چاره نیست کیست کز دست تو جامهش پاره نیست طبعت ای آتش چو سوزانیدنیست تا نسوزانی تو چیزی چاره نیست لعنت این باشد که سوزانت کند اوستاد جمله...
بخش ۶۴ – باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم راه طاعت را بجان پیمودهایم سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرش را همدم بدیم پیشهٔ اول کجا از دل رود مهر اول کی ز دل بیرون شود در سفر گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن ما هم از مستان این می بودهایم عاشقان درگه وی بودهایم ناف ما بر...
بخش ۶۳ – از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را
گفت هنگام نماز آخر رسید سوی مسجد زود میباید دوید عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت مصطفی چون در معنی میبسفت گفت نی نی این غرض نبود ترا که بخیری رهنما باشی مرا دزد آید از نهان در مسکنم گویدم که پاسبانی میکنم من کجا باور کنم آن دزد را دزد کی داند ثواب و مزد...
بخش ۶۲ – بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
در خبر آمد که خال مؤمنان خفته بد در قصر بر بستر ستان قصر را از اندرون در بسته بود کز زیارتهای مردم خسته بود ناگهان مردی ورا بیدار کرد چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد گفت اندر قصر کس را ره نبود کیست کین گستاخی و جرات نمود گرد برگشت و طلب کرد آن زمان تا بیاید زان نهان گشته...
بخش ۶۱ – وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
گفت پیغامبر مر آن بیمار را این بگو کای سهلکن دشوار را آتنا فی دار دنیانا حسن آتنا فی دار عقبانا حسن راه را بر ما چو بستان کن لطیف منزل ما خود تو باشی ای شریف مؤمنان در حشر گویند ای ملک نی که دوزخ بود راه مشترک مؤمن و کافر برو یابد گذار ما ندیدیم اندرین ره دود و نار...
بخش ۶۰ – تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
گفت پیغامبر مر آن بیمار را چون عیادت کرد یار زار را که مگر نوعی دعایی کردهای از جهالت زهربایی خوردهای یاد آور چه دعا میگفتهای چون ز مکر نفس میآشفتهای گفت یادم نیست الا همتی دار با من یادم آید ساعتی از حضور نوربخش مصطفی پیش خاطر آمد او را آن دعا تافت زان روزن که...
بخش ۵۹ – دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلومتر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس ای سواره بر نی این سو ران فرس راند سوی او که هین زوتر بگو کاسپ من بس توسنست و تندخو تا لگد بر تو نکوبد زود باش از چه میپرسی بیانش کن تو فاش او مجال راز دل گفتن ندید زو برون شو کرد و در لاغش کشید گفت میخواهم درین کوچه زنی کیست لایق از برای...
بخش ۵۸ – خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست گفت آنچ خوردهای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر...
بخش ۵۷ – حمله بردن سگ بر کور گدا
یک سگی در کوی بر کور گدا حمله میآورد چون شیر وغا سگ کند آهنگ درویشان بخشم در کشد مه خاک درویشان بچشم کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ اندر آمد کور در تعظیم سگ کای امیر صید و ای شیر شکار دست دست تست دست از من بدار کز ضرورت دم خر را آن حکیم کرد تعظیم و لقب دادش کریم گفت او...
بخش ۵۶ – به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
آن یکی میگفت خواهم عاقلی مشورت آرم بدو در مشکلی آن یکی گفتش که اندر شهر ما نیست عاقل جز که آن مجنوننما بر نیی گشته سواره نک فلان میدواند در میان کودکان صاحب رایست و آتشپارهای آسمان قدرست و اختربارهای فر او کروبیان را جان شدست او درین دیوانگی پنهان شدست لیک هر...
بخش ۵۵ – عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد
گفت با دلقک شبی سید اجل قحبهای را خواستی تو از عجل با من این را باز میبایست گفت تا یکی مستور کردیمیت جفت گفت نه مستور صالح خواستم قحبه گشتند و ز غم تن کاستم خواستم ایم قحبه را بی معرفت تا ببینم چون شود این عاقبت عقل را من آزمودم هم بسی زین سپس جویم جنون را...
بخش ۵۴ – دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را خوش نوازش کرد یار غار را زنده شد او چون پیمبر را بدید گوییا آن دم مر او را آفرید گفت بیماری مرا این بخت داد کآمد این سلطان بر من بامداد تا مرا صحت رسید و عافیت از قدوم این شه بی حاشیت ای خجسته رنج و بیماری و تب ای مبارک درد و بیداری شب نک مرا...
بخش ۵۳ – حکایت
خانهای نو ساخت روزی نو مرید پیر آمد خانهٔ او را بدید گفت شیخ آن نو مرید خویش را امتحان کرد آن نکو اندیش را روزن از بهر چه کردی ای رفیق گفت تا نور اندر آید زین طریق گفت آن فرعست این باید نیاز تا ازین ره بشنوی بانگ نماز بایزید اندر سفر جستی بسی تا بیابد خضر وقت خود کسی...
بخش ۵۲ – گفتن شیخ ابویزید را کی کعبه منم گرد من طوافی میکن
سوی مکه شیخ امت بایزید از برای حج و عمره میدوید او به هر شهری که رفتی از نخست مر عزیزان را بکردی بازجست گرد میگشتی که اندر شهر کیست کو بر ارکان بصیرت متکیست گفت حق اندر سفر هر جا روی باید اول طالب مردی شوی قصد گنجی کن که این سود و زیان در تبع آید تو آن را فرع دان هر...
بخش ۵۱ – رجعت به قصهٔ مریض و عیادت پیغامبر علیه السلام
این عیادت از برای این صلهست وین صله از صد محبت حاملهست در عیادت شد رسول بی ندید آن صحابی را بحال نزع دید چون شوی دور از حضور اولیا در حقیقت گشتهای دور از خدا چون نتیجهٔ هجر همراهان غمست کی فراق روی شاهان زان کمست سایهٔ شاهان طلب هر دم شتاب تا شوی زان سایه بهتر ز...
بخش ۵۰ – تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر
باغبانی چون نظر در باغ کرد دید چون دزدان بباغ خود سه مرد یک فقیه و یک شریف و صوفیی هر یکی شوخی بدی لا یوفیی گفت با اینها مرا صد حجتست لیک جمعاند و جماعت قوتست بر نیایم یک تنه با سه نفر پس ببرمشان نخست از همدگر هر یکی را من به سویی افکنم چونک تنها شد سبیلش بر کنم حیله...
بخش ۴۹ – وحی کردن حق تعالی به موسی علیه السلام کی چرا به عیادت من نیامدی
آمد از حق سوی موسی این عتاب کای طلوع ماه دیده تو ز جیب مشرقت کردم ز نور ایزدی من حقم رنجور گشتم نامدی گفت سبحانا تو پاکی از زیان این چه رمزست این بکن یا رب بیان باز فرمودش که در رنجوریم چون نپرسیدی تو از روی کرم گفت یا رب نیست نقصانی ترا عقل گم شد این سخن را برگشا گفت...
بخش ۴۸ – رفتن مصطفی علیه السلام به عیادت صحابی و بیان فایدهٔ عیادت
از صحابه خواجهای بیمار شد واندر آن بیماریش چون تار شد مصطفی آمد عیادت سوی او چون همه لطف و کرم بد خوی او در عیادت رفتن تو فایدهست فایدهٔ آن باز با تو عایدهست فایدهٔ اول که آن شخص علیل بوک قطبی باشد و شاه جلیل چون دو چشم دل نداری ای عنود که نمیدانی تو هیزم را ز عود...
بخش ۴۷ – تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس
شخص خفت و خرس میراندش مگس وز ستیز آمد مگس زو باز پس چند بارش راند از روی جوان آن مگس زو باز میآمد دوان خشمگین شد با مگس خرس و برفت بر گرفت از کوه سنگی سخت زفت سنگ آورد و مگس را دید باز بر رخ خفته گرفته جای و ساز بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد بر مگس تا آن مگس وا پس خزد...
بخش ۴۶ – سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی در بیابان زاغ را با لکلکی در عجب ماندم بجستم حالشان تا چه قدر مشترک یابم نشان چون شدم نزدیک من حیران و دنگ خود بدیدم هر دوان بودند لنگ خاصه شهبازی که او عرشی بود با یکی جغدی که او فرشی بود آن یکی خورشید علیین بود وین دگر خفاش کز سجین بود آن...
بخش ۴۵ – تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود مر مرا تا آن فلان دارو دهد پس بدو گفت آن یکی ای ذو فنون این دوا خواهند از بهر جنون دور از عقل تو این دیگر مگو گفت در من کرد یک دیوانه رو ساعتی در روی من خوش بنگرید چشمکم زد آستین من درید گرنه جنسیت بدی در من ازو کی رخ آوردی به من آن زشترو گر...
بخش ۴۴ – ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت زیر لب لاحول گویان باز رفت گفت چون از جد و بندم وز جدال در دل او پیش میزاید خیال پس ره پند و نصیحت بسته شد امر اعرض عنهم پیوسته شد چون دوایت میفزاید درد پس قصه با طالب بگو بر خوان عبس چونک اعمی طالب حق آمدست بهر فقر او را نشاید سینه خست...
بخش ۴۳ – گفتن موسی علیه السلام گوسالهپرست را کی آن خیالاندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال کای بداندیش از شقاوت وز ضلال صد گمانت بود در پیغامبریم با چنین برهان و این خلق کریم صد هزاران معجزه دیدی ز من صد خیالت میفزود و شک و ظن از خیال و وسوسه تنگ آمدی طعن بر پیغامبریام میزدی گرد از دریا بر آوردم عیان تا رهیدیت از شر فرعونیان ز...
بخش ۴۲ – تتمهٔ حکایت خرس و آن ابله کی بر وفای او اعتماد کرده بود
خرس هم از اژدها چون وا رهید وآن کرم زان مرد مردانه بدید چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار شد ملازم در پی آن بردبار آن مسلمان سر نهاد از خستگی خرس حارس گشت از دلبستگی آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست ای برادر مر ترا این خرس کیست قصه وا گفت و حدیث اژدها گفت بر خرسی منه دل ابلها...
بخش ۴۱ – گفتن نابینای سایل کی دو کوری دارم
بود کوری کو همیگفت الامان من دو کوری دارم ای اهل زمان پس دوباره رحمتم آرید هان چون دو کوری دارم و من در میان گفت یک کوریت میبینیم ما آن دگر کوری چه باشد وا نما گفت زشتآوازم و ناخوش نوا زشتآوازی و کوری شد دوتا بانگ زشتم مایهٔ غم میشود مهر خلق از بانگ من کم میشود...
بخش ۴۰ – اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید شیر مردی رفت و فریادش رسید شیر مردانند در عالم مدد آن زمان کافغان مظلومان رسد بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند آن طرف چون رحمت حق میدوند آن ستونهای خللهای جهان آن طبیبان مرضهای نهان محض مهر و داوری و رحمتند همچو حق بی علت و بی رشوتند این چه یاری...
بخش ۳۹ – رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت چونک از عقلش فراوان بد مدد چند دبوسی قوی بر خفته زد برد او را زخم آن دبوس سخت زو گریزان تا بزیر یک درخت سیب پوسیده بسی بد ریخته گفت ازین خور ای بدرد آویخته سیب...
بخش ۳۸ – پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسی ای کریم کارساز ای که یکدم ذکر تو عمر دراز نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل چون ملایک اعتراضی کرد دل که چه مقصودست نقشی ساختن واندرو تخم فساد انداختن آتش ظلم و فساد افروختن مسجد و سجدهکنان را سوختن مایهٔ خونابه و زردآبه را جوش دادن از برای لابه را من یقین دانم که...
بخش ۳۷ – وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسی حق نهفت رازهایی گفت کان ناید به گفت بر دل موسی سخنها ریختند دیدن و گفتن بهم آمیختند چند بیخود گشت و چند آمد بخود چند پرید از ازل سوی ابد بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست زانک شرح این ورای آگهیست ور بگویم عقلها را بر کند ور نویسم بس قلمها بشکند چونک...
بخش ۳۶ – عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسی از خدا بندهٔ ما را ز ما کردی جدا تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی تا توانی پا منه اندر فراق ابغض الاشیاء عندی الطلاق هر کسی را سیرتی بنهادهام هر کسی را اصطلاحی دادهام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم ما بری از پاک و...
بخش ۳۵ – انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را براه کو همیگفت ای گزیننده اله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت جامهات شویم شپشهاات کشم شیر پیشت آورم ای محتشم دستکت بوسم بمالم پایکت وقت خواب آید بروبم جایکت ای فدای تو همه بزهای من ای بیادت هیهی و هیهای من این نمط بیهوده میگفت...
بخش ۳۴ – انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم آب را در چشمه کی آرد دگر جز من بی مثل و با فضل و خطر فلسفی منطقی مستهان میگذشت از سوی مکتب آن زمان چونک بشنید آیت او از ناپسند گفت آریم آب را ما با کلند ما به...
بخش ۳۳ – عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد که خدایش عقل صد مرده بداد هدهدی نامه بیاورد و نشان از سلیمان چند حرفی با بیان خواند او آن نکتههای با شمول با حقارت ننگرید اندر رسول جسم هدهد دید و جان عنقاش دید حس چو کفی دید و دل دریاش دید عقل با حس زین طلسمات دو رنگ چون محمد با ابوجهلان...
بخش ۳۲ – تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
قصهٔ شاه و امیران و حسد بر غلام خاص و سلطان خرد دور ماند از جر جرار کلام باز باید گشت و کرد آن را تمام باغبان ملک با اقبال و بخت چون درختی را نداند از درخت آن درختی را که تلخ و رد بود و آن درختی که یکش هفصد بود کی برابر دارد اندر تربیت چون ببیندشان به چشم عاقبت کان...
بخش ۳۱ – ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کوریدندی بوی کس سوی لقمان فرستادی ز پی تا که لقمان دست سوی آن برد قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد سؤر او خوردی و شور انگیختی هر طعامی کو نخوردی ریختی ور بخوردی بی دل و بی اشتها این بود پیوندی بی انتها خربزه آورده بودند ارمغان گفت رو فرزند لقمان را بخوان چون برید...
بخش ۳۰ – امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود خواجهاش میداشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش زانک لقمان گرچه بندهزاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن گفت ای شه شرم ناید مر ترا که چنین گویی مرا...
بخش ۲۹ – رجوع به حکایت ذاالنون رحمه الله علیه
چون رسیدند آن نفر نزدیک او بانگ بر زد هی کیانید اتقو با ادب گفتند ما از دوستان بهر پرسش آمدیم اینجا بجان چونی ای دریای عقل ذو فنون این چه بهتانست بر عقلت جنون دود گلخن کی رسد در آفتاب چون شود عنقا شکسته از غراب وا مگیر از ما بیان کن این سخن ما محبانیم با ما این مکن مر...
بخش ۲۸ – فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند سوی زندان و در آن رایی زدند کین مگر قاصد کند یا حکمتیست او درین دین قبلهای و آیتیست دور دور از عقل چون دریای او تا جنون باشد سفهفرمای او حاش لله از کمال جاه او کابر بیماری بپوشد ماه او او ز شر عامه اندر خانه شد او ز ننگ عاقلان دیوانه شد...
بخش ۲۷ – آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمه الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد کاندرو شور و جنونی نو بزاد شور چندان شد که تا فوق فلک میرسید از وی جگرها را نمک هین منه تو شور خود ای شورهخاک پهلوی شور خداوندان پاک خلق را تاب جنون او نبود آتش او ریشهاشان میربود چونک در ریش عوام آتش فتاد بند کردندش به زندانی نهاد...
بخش ۲۶ – فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن
همچو آن شخص درشت خوشسخن در میان ره نشاند او خاربن ره گذریانش ملامتگر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی جامههای خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من مدتی...
بخش ۲۵ – کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
بر لب جو بوده دیواری بلند بر سر دیوار تشنهٔ دردمند مانعش از آب آن دیوار بود از پی آب او چو ماهی زار بود ناگهان انداخت او خشتی در آب بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب چون خطاب یار شیرین لذیذ مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ از صفای بانگ آب آن ممتحن گشت خشتانداز از آنجا خشتکن...
بخش ۲۴ – حسد کردن حشم بر غلام خاص
پادشاهی بندهای را از کرم بر گزیده بود بر جملهٔ حشم جامگی او وظیفهٔ چل امیر ده یک قدرش ندیدی صد وزیر از کمال طالع و اقبال و بخت او ایازی بود و شه محمود وقت روح او با روح شه در اصل خویش پیش ازین تن بوده هم پیوند و خویش کار آن دارد که پیش از تن بدست بگذر از اینها که نو...
بخش ۲۳ – قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
گفت نه والله بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم آن خدایی که فرستاد انبیا نه بحاجت بل بفضل و کبریا آن خداوندی که از خاک ذلیل آفرید او شهسواران جلیل پاکشان کرد از مزاج خاکیان بگذرانید از تک افلاکیان بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت آن...
بخش ۲۲ – براه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
آن غلامک را چو دید اهل ذکا آن دگر را کرد اشارت که بیا کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست جد گود فرزندکم تحقیر نیست چون بیامد آن دوم در پیش شاه بود او گندهدهان دندان سیاه گرچه شه ناخوش شد از گفتار او جست و جویی کرد هم ز اسرار او گفت با این شکل و این گند دهان دور بنشین لیک آن...
بخش ۲۱ – امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
پادشاهی دو غلام ارزان خرید با یکی زان دو سخن گفت و شنید یافتش زیرکدل و شیرین جواب از لب شکر چه زاید شکرآب آدمی مخفیست در زیر زبان این زبان پردهست بر درگاه جان چونک بادی پرده را در هم کشید سر صحن خانه شد بر ما پدید کاندر آن خانه گهر یا گندمست گنج زر یا جمله مار و...
بخش ۲۰ – ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت
آن یکی از خشم مادر را بکشت هم به زخم خنجر و هم زخم مشت آن یکی گفتش که از بد گوهری یاد ناوردی تو حق مادری هی تو مادر را چرا کشتی بگو او چه کرد آخر بگو ای زشتخو گفت کاری کرد کان عار ویست کشتمش کان خاک ستار ویست گفت آن کس را بکش ای محتشم گفت پس هر روز مردی را کشم کشتم...
بخش ۱۹ – مثل
آن غریبی خانه میجست از شتاب دوستی بردش سوی خانهٔ خراب گفت او این را اگر سقفی بدی پهلوی من مر ترا مسکن شدی هم عیال تو بیاسودی اگر در میانه داشتی حجرهٔ دگر گفت آری پهلوی یاران بهست لیک ای جان در اگر نتوان نشست این همه عالم طلبکار خوشند وز خوش تزویر اندر آتشند طالب زر...
بخش ۱۸ – تتمهٔ قصهٔ مفلس
گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون وز تو میخواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی میدهند جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مفلس بشو گفت...
بخش ۱۷ – شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراکمند اهل زندان در شکایت آمدند که سلام ما به قاضی بر کنون بازگو آزار ما زین مرد دون کندرین زندان بماند او مستمر یاوهتاز و طبلخوارست و مضر چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بی صلا و بی سلام پیش او هیچست لوت شصت کس کر کند خود را اگر گوییش بس مرد...
بخش ۱۶ – تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر
بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد زانک آن لقمهربا گاوش برد هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان...
بخش ۱۵ – فروختن صوفیان بهیمهٔ مسافر را جهت سماع
صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش احتیاطش کرد از سهو و خباط چون قضا آید چه سودست احتیاط صوفیان تقصیر بودند و فقیر کاد فقراً ان یکن کفراً یبیر ای توانگر که تو سیری هین مخند بر کژی آن فقیر...
بخش ۱۴ – خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست روستایی شد در آخر سوی گاو گاو را میجست شب آن کنجکاو دست میمالید بر اعضای شیر پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر گفت شیر از روشنی افزون شدی زهرهاش بدریدی و دل خون شدی این چنین گستاخ زان میخاردم کو درین شب گاو...
بخش ۱۳ – تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان از برای التماس آن جوان حکم یزدان از پی آن خام مرد صورت آن استخوان را زنده کرد از میان بر جست یک شیر سیاه پنجهای زد کرد نقشش را تباه کلهاش بر کند مغزش ریخت زود مغز جوزی کاندرو مغزی نبود گر ورا مغزی بدی اشکستنش خود نبودی نقص الا بر تنش گفت...
بخش ۱۲ – ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی
زاهدی را گفت یاری در عمل کم گری تا چشم را ناید خلل گفت زاهد از دو بیرون نیست حال چشم بیند یا نبیند آن جمال گر ببیند نور حق خود چه غمست در وصال حق دو دیده چه کمست ور نخواهد دید حق را گو برو این چنین چشم شقی گو کور شو غم مخور از دیده کان عیسی تراست چپ مرو تا بخشدت دو...
بخش ۱۱ – حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی
بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان هم بوام او خانقاهی ساخته جان و مال و خانقه در باخته وام او را حق ز هر جا میگزارد کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد گفت پیغامبر که در بازارها دو فرشته میکنند ایدر دعا کای...
بخش ۱۰ – یافتن شاه باز را به خانهٔ کمپیر زن
دین نه آن بازیست کو از شه گریخت سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت تا که تتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوشزاد را پایکش بست و پرش کوتاه کرد ناخنش ببرید و قوتش کاه کرد گفت نااهلان نکردندت بساز پر فزود از حد و ناخن شد دراز دست هر نااهل بیمارت کند سوی مادر آ که تیمارت کند...
بخش ۹ – گمان بردن کاروانیان که بهیمهٔ صوفی رنجورست
چونک صوفی بر نشست و شد روان رو در افتادن گرفت او هر زمان هر زمانش خلق بر میداشتند جمله رنجورش همیپنداشتند آن یکی گوشش همیپیچید سخت وان دگر در زیر کامش جست لخت وان دگر در نعل او میجست سنگ وان دگر در چشم او میدید زنگ باز میگفتند ای شیخ این ز چیست دی نمیگفتی که...
بخش ۸ – التزام کردن خادم تعهد بهیمه را و تخلف نمودن
حلقهٔ آن صوفیان مستفید چونک در وجد و طرب آخر رسید خوان بیاوردند بهر میهمان از بهیمه یاد آورد آن زمان گفت خادم را که در آخر برو راست کن بهر بهیمه کاه و جو گفت لا حول این چه افزون گفتنست از قدیم این کارها کار منست گفت تر کن آن جوش را از نخست کان خر پیرست و دندانهاش سست...
بخش ۷ – بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به استماع ظاهر صورت حکایت
کی گذارد آنک رشک روشنیست تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست بحر کف پیش آرد و سدی کند جر کند وز بعد جر مدی کند این زمان بشنو چه مانع شد مگر مستمع را رفت دل جای دگر خاطرش شد سوی صوفی قنق اندر آن سودا فرو شد تا عنق لازم آمد باز رفتن زین مقال سوی آن افسانه بهر وصف حال صوفی آن...
بخش ۶ – حکایت مشورت کردن خدای تعالی در ایجاد خلق
مشورت میرفت در ایجاد خلق جانشان در بحر قدرت تا به حلق چون ملایک مانع آن میشدند بر ملایک خفیه خنبک میزدند مطلع بر نقش هر که هست شد پیش از آن کین نفس کل پابست شد پیشتر ز افلاک کیوان دیدهاند پیشتر از دانهها نان دیدهاند بی دماغ و دل پر از فکرت بدند بی سپاه و جنگ بر...
بخش ۵ – اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم
صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست پس مراقب گشت با یاران خویش دفتری باشد حضور یار پیش دفتر صوفی سواد حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست زاد دانشمند آثار قلم زاد صوفی چیست آثار قدم همچو صیادی سوی...
بخش ۴ – التماس کردن همراه عیسی علیه السلام زنده کردن استخوانها از عیسی علیه السلام
گشت با عیسی یکی ابله رفیق استخوانها دید در حفرهٔ عمیق گفت ای همراه آن نام سنی که بدان مرده تو زنده میکنی مر مرا آموز تا احسان کنم استخوانها را بدان با جان کنم گفت خامش کن که آن کار تو نیست لایق انفاس و گفتار تو نیست کان نفس خواهد ز باران پاکتر وز فرشته در روش...
بخش ۳ – دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیری دیگر
دزدکی از مارگیری مار برد ز ابلهی آن را غنیمت میشمرد وا رهید آن مارگیر از زخم مار مار کشت آن دزد او را زار زار مارگیرش دید پس بشناختش گفت از جان مار من پرداختش در دعا میخواستی جانم ازو کش بیابم مار بستانم ازو شکر حق را کان دعا مردود شد من زیان پنداشتم آن سود شد بس...
بخش ۲ – هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر رضی الله عنه
ماه روزه گشت در عهد عمر بر سر کوهی دویدند آن نفر تا هلال روزه را گیرند فال آن یکی گفت ای عمر اینک هلال چون عمر بر آسمان مه را ندید گفت کین مه از خیال تو دمید ورنه من بیناترم افلاک را چون نمیبینم هلال پاک را گفت تر کن دست و بر ابرو بمال آنگهان تو در نگر سوی هلال چونک...
بخش ۱ – سر آغاز
مدتی این مثنوی تاخیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد تا نزاید بخت تو فرزند نو خون نگردد شیر شیرین خوش شنو چون ضیاء الحق حسام الدین عنان باز گردانید ز اوج آسمان چون به معراج حقایق رفته بود بیبهارش غنچهها ناکفته بود چون ز دریا سوی ساحل بازگشت چنگ شعر مثنوی با ساز گشت...