غزلیات سعدی
-
غزل ۱۴۴
ای که رحمت مینیاید بر منت آفرین بر جان و رحمت بر تنت قامتت گویم که دلبندست و خوب یا…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۵
آفرین خدای بر جانت که چه شیرین لبست و دندانت هر که را گم شدست یوسف دل گو ببین در…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۶
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت روز همه سر برکرد از کوه و شب…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۷
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت شیرینتر از این لب نشیندم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۰
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت عاشق ز سوز درد تو…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۱
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت یاد تو میرفت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۲
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت زیبا نتواند دید الا نظر پاکت گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۴۳
این که تو داری قیامتست نه قامت وین نه تبسم که معجزست و کرامت هر که تماشای روی چون قمرت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۳۶
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت گوی از همه خوبان بربودی به لطافت ای صورت دیبای خطایی به نکویی وی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۳۷
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت باد بوی گل…
بیشتر بخوانید »