دیوان اشعار سعدی
-
غزل ۵۴۳
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری آن جا که باد زهره ندارد خبر بری ای مرغ اگر پری…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۸
گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی وان که را دیده در دهان تو رفت هرگزش گوش…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۹
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی غریب از…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۴۰
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم که…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۴
دیدی که وفا به جا نیاوردی رفتی و خلاف دوستی کردی بیچارگیم به چیز نگرفتی درماندگیم به هیچ نشمردی من…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۵
مپرس از من که هیچم یاد کردی که خود هیچم فرامش مینگردی چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۶
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی قلم بر بیدلان…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۷
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی ز حد گذشت جدایی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۰
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۳۱
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی حق را به روزگار تو با ما عنایتی گفتم نهایتی بود این…
بیشتر بخوانید »