سعدی
-
غزل ۵۸۲
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی عادت بخت من نبود آن که…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۷
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی که بار دیگرم از روی لطف بنوازی چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد ضرورتست که…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۸
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی نظر به حال پریشان ما نیندازی وصال ما و شما دیر متفق گردد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۶
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی کنند در قدمت عاشقان سراندازی اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام نظاره…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۳
تو در کمند نیفتادهای و معذوری از آن به قوت بازوی خویش مغروری گر آن که خرمن من سوخت با…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۴
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری بعد از تو که در…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۵
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری در دست خوبرویان دولت بود اسیری جان باختن به کویت در آرزوی رویت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۹
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری دوم به لطف نگویم که در جهان داری گناه عاشق بیچاره نیست…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۰
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری گر شمع نباشد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۷۱
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری که جمال سرو بستان و کمال ماه داری در کس نمیگشایم که…
بیشتر بخوانید »