پادشاهی اسکندر
-
بخش ۳۶
سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید برهبر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۷
همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه چنین تا به نزدیک کوهی…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۵
سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بیگروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۴
سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۳
وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۲
بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۱
چو نزدیکی نرمپایان رسید نگه کرد و مردم بیاندازه دید نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۰
وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۹
همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ز شهر برهمن به جایی رسید…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۸
وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن…
بیشتر بخوانید »