پادشاهی اسکندر
-
بخش ۴۷
الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۶
ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیکاختر و پارسا…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۵
چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۴
چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۳
به بابل همان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۲
بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۱
سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۴۰
بدان جایگه شاه ماهی بماند پسانگه بجنبید و لشکر براند ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۹
وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۸
ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم…
بیشتر بخوانید »