غزلیات سعدی
-
غزل ۶۱۹
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی ز دست عشق تو یک روز دین…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۳
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر برآمد زین آتش نهانی شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن ما…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۴
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی آرزو میکندم با تو دمی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۵
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۶
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی بدین کمال نباشد جمال انسانی اگر تو آب و گلی همچنان که سایر…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۰
بندهام گر به لطف میخوانی حاکمی گر به قهر میرانی کس نشاید که بر تو بگزینند که تو صورت به…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۱
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی دم عیسیست…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی زان جمع به دربود پریشانی ای ذات شریف و شخص روحانی آرام دلی و…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۰۷
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۰۸
ای سرو حدیقه معانی جانی و لطیفه جهانی پیش تو به اتفاق مردن خوشتر که پس از تو زندگانی چشمان…
بیشتر بخوانید »