غزلیات سعدی
-
غزل ۶۲۴
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی گفت ار نظری داری ما را به از این بینی خورشید و گلت خوانم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۵
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی غنیمتست چنین شب که دوستان بینی به شرط آن که منت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۶
امروز چنانی ای پری روی کز ماه به حسن میبری گوی میآیی و در پی تو عشاق دیوانه شده دوان…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۷
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی ور به چوگانم زند هیچش مگوی بر سر عشاق طوفان گو ببار در ره…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۰
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی آزاد بندهای…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۱
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی کس دل به اختیار به مهرت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۲
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی ای که…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۲۳
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی بازار خویش و آتش ما تیز میکنی گر خون دل خوری فرح افزای میخوری ور…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۷
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یک دل سر دست برفشانی دلم از تو چون برنجد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۶۱۸
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی نظر آوردم…
بیشتر بخوانید »