غزلیات سعدی
-
غزل ۴۴۶
ای کودک خوبروی حیران در وصف شمایلت سخندان صبر از همه چیز و هر که عالم کردیم و صبوری از…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان وین پرده…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۸
خوشا و خرما وقت حبیبان به بوی صبح و بانگ عندلیبان خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست که ساکن…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۱
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم بوستان خانه عیشست و چمن کوی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۲
گر غصه روزگار گویم بس قصه بی شمار گویم یک عمر هزارسال باید تا من یکی از هزار گویم چشمم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۳
بکن چندان که خواهی جور بر من که دستت بر نمیدارم ز دامن چنان مرغ دلم را صید کردی که…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۷
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم شوقست در جدایی و جورست در نظر هم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۸
ما دل دوستان به جان بخریم ور جهان دشمنست غم نخوریم گر به شمشیر میزند معشوق گو بزن جان من…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۹
ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم بنده را نام خویشتن نبود هر چه ما را لقب دهند آنیم گر…
بیشتر بخوانید »