سعدی
-
غزل ۴۳۸
ما دل دوستان به جان بخریم ور جهان دشمنست غم نخوریم گر به شمشیر میزند معشوق گو بزن جان من…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۹
ما گدایان خیل سلطانیم شهربند هوای جانانیم بنده را نام خویشتن نبود هر چه ما را لقب دهند آنیم گر…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۴۰
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم ترک من گفت و…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۴
ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم هر چه نه پیوند یار بود…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۵
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم گفتی به…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۶
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم خود سراپرده قدرش ز مکان…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۲۹
تو مپندار کز این در به ملامت بروم دلم این جاست بده تا به سلامت بروم ترک سر گفتم از…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۰
به تو مشغول و با تو همراهم وز تو بخشایش تو میخواهم همه بیگانگان چنین دانند که منت آشنای درگاهم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۴۳۱
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم خاک را زنده کند…
بیشتر بخوانید »