سعدی
-
غزل ۵۷۲
این چه رفتارست کارامیدن از من میبری هوشم از دل میربایی عقلم از تن میبری باغ و لالستان چه باشد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۵
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری به هر سلاح که خون مرا…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۶
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۷
اگر به تحفه جانان هزار جان آری محقرست نشاید که بر زبان آری حدیث جان بر جانان همین مثل باشد…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۸
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری نه من اوفتاده…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۲
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری زمانه با تو چه دعوی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۳
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری از دولت وصالش حاصل نشد مرادی وز…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۴
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری ستمگری شغبی فتنهای دل آشوبی هنروری عجبی طرفهای جگرخواری بنفشه…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۵۹
چون است حال بستان ای باد نوبهاری کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن مرهم…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۵۶۰
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری دل نخوانند که صیدش نکند دلداری جان به دیدار تو یک روز فدا…
بیشتر بخوانید »