باب سوم در عشق و مستی و شور
-
حکایت
شکر لب جوانی نی آموختی که دلها در آتش چو نی سوختی پدر بارها بانگ بر وی زدی به تندی…
بیشتر بخوانید » -
مخاطبه شمع و پروانه
شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را…
بیشتر بخوانید » -
حکایت پروانه و صدق محبت او
کسی گفت پروانه را کای حقیر برو دوستی در خور خویش گیر رهی رو که بینی طریق رحا تو و…
بیشتر بخوانید » -
گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن
اگر مرد عشقی کم خویش گیر وگرنه ره عافیت پیش گیر مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت صاحب نظر پارسا
یکی را چو من دل به دست کسی گرو بود و میبرد خواری بسی پس از هوشمندی و فرزانگی به…
بیشتر بخوانید » -
حکایت دهقان در لشکر سلطان
رئیس دهی با پسر در رهی گذشتند بر قلب شاهنشهی پسر چاوشان دید و تیغ و تبر قباهای اطلس، کمرهای…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
به شهری در از شام غوغا فتاد گرفتند پیری مبارک نهاد هنوز آن حدیثم به گوش اندرست چو قیدش نهادند…
بیشتر بخوانید » -
گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست بر عارفان جز خدا هیچ نیست توان گفتن این با حقایق شناس ولی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب رسیدیم در خاک مغرب به آب مرا یک درم بود برداشتند به کشتی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت که حسنی ندارد ایاز ای شگفت گلی را که نه رنگ باشد نه بوی…
بیشتر بخوانید »