فردوسیداستان سیاوش

بخش ۸- رفتن سیاوش سدیگر بار در شبستان‏

نشست از بر تخت باگوشوار

به سر بر نهاد افسری پرنگار

سیاوخش را در بر خویش خواند

ز هر گونه با او سخنها براند

بدو گفت گنجی بیاراست شاه

کزان سان ندیدست کس تاج و گاه

ز هر چیز چندان که اندازه نیست

اگر بر نهی پیل باید دویست

به تو داد خواهد همی دخترم

نگه کن بروی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من

بپیچی ز بالا و از چهر من

که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام

خروشان و جوشان و آزرده‌ام

همی روز روشن نبینم ز درد

برآنم که خورشید شد لاجورد

کنون هفت سال‌ست تا مهر من

همی خون چکاند بدین چهر من

یکی شاد کن در نهانی مرا

ببخشای روز جوانی مرا

فزون زان که دادت جهاندار شاه

بیارایمت یاره و تاج و گاه

و گر سر بپیچی ز فرمان من

نیاید دلت سوی پیمان من

کنم بر تو بر پادشاهی تباه

شود تیره بر روی تو چشم شاه

سیاوش بدو گفت هرگز مباد

که از بهر دل سر دهم من به باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ

بدو اندر آویخت سودابه چنگ

بدو گفت من راز دل پیش تو

بگفتم نهان از بداندیش تو

مرا خیره خواهی که رسوا کنی

به پیش خردمند رعنا کنی

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

برآمد خروش از شبستان اوی

فغانش ز ایوان برآمد به کوی

یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست

که گفتی شب رستخیزست راست

به گوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی

پراندیشه از تخت زرین برفت

به سوی شبستان خرامید تفت

بیامد چو سودابه را دید روی

خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل

ندانست کردار آن سنگ دل

خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی

چنین گفت کامد سیاوش به تخت

برآراست چنگ و برآویخت سخت

که جز تو نخواهم کسی را ز بن

جز اینت همی راند باید سخن

که از تست جان و دلم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر

بینداخت افسر ز مشکین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم

پراندیشه شد زان سخن شهریار

سخن کرد هرگونه را خواستار

به دل گفت ار این راست گوید همی

وزین‌گونه زشتی نجوید همی

سیاووش را سر بباید برید

بدینسان بودبند بد را کلید

خردمند مردم چه گوید کنون

خوی شرم ازین داستان گشت خون

کسی را که اندر شبستان بدند

هشیوار و مهترپرستان بدند

گسی کرد و بر گاه تنها بماند

سیاووش و سودابه را پیش خواند

به هوش و خرد با سیاووش گفت

که این راز بر من نشاید نهفت

نکردی تو این بد که من کرده‌ام

ز گفتار بیهوده آزرده‌ام

چرا خواندم در شبستان ترا

کنون غم مرا بود و دستان ترا

کنون راستی جوی و با من بگوی

سخن بر چه سانست بنمای روی

سیاووش گفت آن کجا رفته بود

وزان در که سودابه آشفته بود

چنین گفت سودابه کاین نیست راست

که او از بتان جز تن من نخواست

بگفتم همه هرچ شاه جهان

بدو داد خواست آشکار و نهان

ز فرزند و ز تاج وز خواسته

ز دینار وز گنج آراسته

بگفتم که چندین برین بر نهم

همه نیکویها به دختر دهم

مرا گفت با خواسته کار نیست

به دختر مرا راه دیدار نیست

ترا بایدم زین میان گفت بس

نه گنجم به کارست بی تو نه کس

مرا خواست کارد به کاری به چنگ

دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ

نکردمش فرمان همی موی من

بکند و خراشیده شد روی من

یکی کودکی دارم اندر نهان

ز پشت تو ای شهریار جهان

ز بس رنج کشتنش نزدیک بود

جهان پیش من تنگ و تاریک بود

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید به کار

برین کار بر نیست جای شتاب

که تنگی دل آرد خرد را به خواب

نگه کرد باید بدین در نخست

گواهی دهد دل چو گردد درست

ببینم کزین دو گنهکار کیست

ببادافرهٔ بد سزاوار کیست

بدان بازجستن همی چاره جست

ببویید دست سیاوش نخست

بر و بازو و سرو بالای او

سراسر ببویید هرجای او

ز سودابه بوی می و مشک ناب

همی یافت کاووس بوی گلاب

ندید از سیاوش بدان گونه بوی

نشان بسودن نبود اندروی

غمی گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پرآزار کرد

به دل گفت کاین را به شمشیر تیز

بباید کنون کردنش ریز ریز

ز هاماوران زان پس اندیشه کرد

که آشوب خیزد پرآواز و درد

و دیگر بدانگه که در بند بود

بر او نه خویش و نه پیوند بود

پرستار سودابه بد روز و شب

که پیچید ازان درد و نگشاد لب

سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت

ببایست زو هر بد اندر گذاشت

چهارم کزو کودکان داشت خرد

غم خرد را خوار نتوان شمرد

سیاوش ازان کار بد بی‌گناه

خردمندی وی بدانست شاه

بدو گفت ازین خود میندیش هیچ

هشیواری و رای و دانش بسیچ

مکن یاد این هیچ و با کس مگوی

نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

چو دانست سودابه کاو گشت خوار

همان سرد شد بر دل شهریار

یکی چاره جست اندر آن کار زشت

ز کینه درختی بنوی بکشت

زنی بود با او سپرده درون

پر از جادوی بود و رنگ و فسون

گران بود اندر شکم بچه داشت

همی از گرانی به سختی گذاشت

بدو راز بگشاد و زو چاره جست

کز آغاز پیمانت خواهم نخست

چو پیمان ستد چیز بسیار داد

سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد

یکی دارویی ساز کاین بفگنی

تهی مانی و راز من نشکنی

مگر کاین همه بند و چندین دروغ

بدین بچگان تو باشد فروغ

به کاووس گویم که این از منند

چنین کشته بر دست اهریمنند

مگر کین شود بر سیاوش درست

کنون چارهٔ این ببایدت جست

گرین نشنوی آب من نزد شاه

شود تیره و دور مانم ز گاه

بدو گفت زن من ترا بنده‌ام

بفرمان و رایت سرافگنده‌ام

چو شب تیره شد داوری خورد زن

که بفتاد زو بچهٔ اهرمن

دو بچه چنان چون بود دیوزاد

چه گونه بود بچه جادو نژاد

نهان کرد زن را و او خود بخفت

فغانش برآمد ز کاخ نهفت

در ایوان پرستار چندانک بود

به نزدیک سودابه رفتند زود

یکی طشت زرین بیارید پیش

بگفت آن سخن با پرستار خویش

نهاد اندران بچهٔ اهرمن

خروشید و بفگند بر جامه تن

دو کودک بدیدند مرده به طشت

از ایوان به کیوان فغان برگذشت

چو بشنید کاووس از ایوان خروش

بلرزید در خواب و بگشاد گوش

بپرسید و گفتند با شهریار

که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار

غمی گشت آن شب نزد هیچ دم

به شبگیر برخاست و آمد دژم

برانگونه سودابه را خفته دید

سراسر شبستان برآشفته دید

دو کودک بران گونه بر طشت زر

فگنده به خواری و خسته جگر

ببارید سودابه از دیده آب

بدو گفت روشن ببین آفتاب

همی گفت بنگر چه کرد از بدی

به گفتار او خیره ایمن شدی

دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در اندیشه شد یک زمان

همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم

ازان پس نگه کرد کاووس شاه

کسی را که کردی به اختر نگاه

بجست و ز ایشان بر خویش خواند

بپرسید و بر تخت زرین نشاند

ز سودابه و رزم هاماوران

سخن گفت هرگونه با مهتران

بدان تا شوند آگه از کار اوی

بدانش بدانند کردار اوی

وزان کودکان نیز بسیار گفت

همی داشت پوشیده اندر نهفت

همه زیج و صرلاب برداشتند

بران کار یک هفته بگذاشتند

سرانجام گفتند کاین کی بود

به جامی که زهر افگنی می بود

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاه و نه زین مادرند

گر از گوهر شهریاران بدی

ازین زیجها جستن آسان بدی

نه پیداست رازش درین آسمان

نه اندر زمین این شگفتی بدان

نشان بداندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه در انجمن

نهان داشت کاووس و باکس نگفت

همی داشت پوشیده اندر نهفت

برین کار بگذشت یک هفته نیز

ز جادو جهان را برآمد قفیز

بنالید سودابه و داد خواست

ز شاه جهاندار فریاد خواست

همی گفت همداستانم ز شاه

به زخم و به افگندن از تخت و گاه

ز فرزند کشته بپیچد دلم

زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

بدو گفت ای زن تو آرام گیر

چه گویی سخنهای نادلپذیر

همه روزبانان درگاه شاه

بفرمود تا برگرفتند راه

همه شهر و برزن به پای آورند

زن بدکنش را بجای آورند

به نزدیکی اندر نشان یافتند

جهان دیدگان نیز بشتافتند

کشیدند بدبخت زن را ز راه

به خواری ببردند نزدیک شاه

به خوبی بپرسید و کردش امید

بسی روز را داد نیزش نوید

وزان پس به خواری و زخم و به بند

به پردخت از او شهریار بلند

نبد هیچ خستو بدان داستان

نبد شاه پرمایه همداستان

بفرمود کز پیش بیرون برند

بسی چاره جویند و افسون برند

چو خستو نیاید میانش به ار

ببرید و این دانم آیین و فر

ببردند زن را ز درگاه شاه

ز شمشیر گفتند وز دار و چاه

چنین گفت جادو که من بی‌گناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه

بگفتند باشاه کاین زن چه گفت

جهان آفرین داند اندر نهفت

به سودابه فرمود تا رفت پیش

ستاره شمر گفت گفتار خویش

که این هر دو کودک ز جادو زنند

پدیدند کز پشت اهریمنند

چنین پاسخ آورد سودابه باز

که نزدیک ایشان جز اینست راز

فزونستشان زین سخن در نهفت

ز بهر سیاوش نیارند گفت

ز بیم سپهبد گو پیلتن

بلرزد همی شیر در انجمن

کجا زور دارد به هشتاد پیل

ببندد چو خواهد ره آب نیل

همان لشکر نامور صدهزار

گریزند ازو در صف کارزار

مرا نیز پایاب او چون بود

مگر دیده همواره پرخون بود

جزان کاو بفرماید اخترشناس

چه گوید سخن وز که دارد سپاس

تراگر غم خرد فرزند نیست

مرا هم فزون از تو پیوند نیست

سخن گر گرفتی چنین سرسری

بدان گیتی افگندم این داوری

ز دیده فزون زان ببارید آب

که بردارد از رود نیل آفتاب

سپهبد ز گفتار او شد دژم

همی زار بگریست با او بهم

گسی کرد سودابه را خسته دل

بران کار بنهاد پیوسته دل

چنین گفت کاندر نهان این سخن

پژوهیم تا خود چه آید به بن

ز پهلو همه موبدان را بخواند

ز سودابه چندی سخنها براند

چنین گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان

چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی

بباید زدن سنگ را بر سبوی

که هر چند فرزند هست ارجمند

دل شاه از اندیشه یابد گزند

وزین دختر شاه هاماوران

پر اندیشه گشتی به دیگر کران

ز هر در سخن چون بدین گونه گشت

بر آتش یکی را بباید گذشت

چنین است سوگند چرخ بلند

که بر بیگناهان نیاید گزند

جهاندار سودابه را پیش خواند

همی با سیاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان

نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر کاتش تیز پیدا کند

گنه کرده را زود رسوا کند

چنین پاسخ آورد سودابه پیش

که من راست گویم به گفتار خویش

فگنده دو کودک نمودم بشاه

ازین بیشتر کس نبیند گناه

سیاووش را کرد باید درست

که این بد بکرد و تباهی بجست

به پور جوان گفت شاه زمین

که رایت چه بیند کنون اندرین

سیاوش چنین گفت کای شهریار

که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر کوه آتش بود بسپرم

ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

پراندیشه شد جان کاووس کی

ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی

کزین دو یکی گر شود نابکار

ازان پس که خواند مرا شهریار

چو فرزند و زن باشدم خون و مغز

کرا بیش بیرون شود کار نغز

همان به کزین زشت کردار دل

بشویم کنم چارهٔ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نیکوسخن

که با بددلی شهریاری مکن

به دستور فرمود تا ساروان

هیون آرد از دشت صد کاروان

هیونان به هیزم کشیدن شدند

همه شهر ایران به دیدن شدند

به صد کاروان اشتر سرخ موی

همی هیزم آورد پرخاشجوی

نهادند هیزم دو کوه بلند

شمارش گذر کرد بر چون و چند

ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید

چنین جست و جوی بلا را کلید

همی خواست دیدن در راستی

ز کار زن آید همه کاستی

چو این داستان سر به سر بشنوی

به آید ترا گر بدین بگروی

نهادند بر دشت هیزم دو کوه

جهانی نظاره شده هم گروه

گذر بود چندان که گویی سوار

میانه برفتی به تنگی چهار

بدانگاه سوگند پرمایه شاه

چنین بود آیین و این بود راه

وزان پس به موبد بفرمود شاه

که بر چوب ریزند نفط سیاه

بیمد دو صد مرد آتش فروز

دمیدند گفتی شب آمد به روز

نخستین دمیدن سیه شد ز دود

زبانه برآمد پس از دود زود

زمین گشت روشنتر از آسمان

جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بریان شدند

بران چهر خندانش گریان شدند

سیاوش بیامد به پیش پدر

یکی خود زرین نهاده به سر

هشیوار و با جامهای سپید

لبی پر ز خنده دلی پرامید

یکی تازیی بر نشسته سیاه

همی خاک نعلش برآمد به ماه

پراگنده کافور بر خویشتن

چنان چون بود رسم و ساز کفن

بدانگه که شد پیش کاووس باز

فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه کاووس پر شرم دید

سخن گفتنش با پسر نرم دید

سیاوش بدو گفت انده مدار

کزین سان بود گردش روزگار

سر پر ز شرم و بهایی مراست

اگر بیگناهم رهایی مراست

ور ایدونک زین کار هستم گناه

جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدان نیکی دهش

کزین کوه آتش نیابم تپش

خروشی برآمد ز دشت و ز شهر

غم آمد جهان را ازان کار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنید

برآمد به ایوان و آتش بدید

همی خواست کاو را بد آید بروی

همی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نهاده به کاووس چشم

زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سیاوش سیه را به تندی بتاخت

نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی برکشید

کسی خود و اسپ سیاوش ندید

یکی دشت با دیدگان پر ز خون

که تا او کی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو

که آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی

ز تری همه جامه بی‌بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار

چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و آب یکسان بود

چو از کوه آتش به هامون گذشت

خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشکر برانگیختند

همه دشت پیشش درم ریختند

یکی شادمانی بد اندر جهان

میان کهان و میان مهان

همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه دادگر

همی کند سودابه از خشم موی

همی ریخت آب و همی خست روی

چو پیش پدر شد سیاووش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

فرود آمد از اسپ کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه

سیاووش را تنگ در برگرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

سیاوش به پیش جهاندار پاک

بیامد بمالید رخ را به خاک

که از تف آن کوه آتش برست

همه کامهٔ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلیر جوان

که پاکیزه تخمی و روشن روان

چنانی که از مادر پارسا

بزاید شود در جهان پادشا

به ایوان خرامید و بنشست شاد

کلاه کیانی به سر برنهاد

می آورد و رامشگران را بخواند

همه کامها با سیاوش براند

سه روز اندر آن سور می در کشید

نبد بر در گنج بند و کلید

چهارم به تخت کیی برنشست

یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

برآشفت و سودابه را پیش خواند

گذشت سخنها برو بر براند

که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای

فراوان دل من بیازرده‌ای

یکی بد نمودی به فرجام کار

که بر جان فرزند من زینهار

بخوردی و در آتش انداختی

برین گونه بر جادویی ساختی

نیاید ترا پوزش اکنون به کار

بپرداز جای و برآرای کار

نشاید که باشی تو اندر زمین

جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه کای شهریار

تو آتش بدین تارک من ببار

مرا گر همی سر بباید برید

مکافات این بد که بر من رسید

بفرمای و من دل نهادم برین

نبود آتش تیز با او به کین

سیاوش سخن راست گوید همی

دل شاه از غم بشوید همی

همه جادوی زال کرد اندرین

نخواهم که داری دل از من بکین

بدو گفت نیرنگ داری هنوز

نگردد همی پشت شوخیت کوز

به ایرانیان گفت شاه جهان

کزین بد که این ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مکافات این

همه شاه را خواندند آفرین

که پاداش این آنکه بیجان شود

ز بد کردن خویش پیچان شود

به دژخیم فرمود کاین را به کوی

ز دار اندر آویز و برتاب روی

چو سودابه را روی برگاشتند

شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه کاووس پردرد شد

نهان داشت رنگ رخش زرد شد

سیاوش چنین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید به راه

همی گفت با دل که بر دست شاه

گر ایدون که سودابه گردد تباه

به فرجام کار او پشیمان شود

ز من بیند او غم چو پیچان شود

بهانه همی جست زان کار شاه

بدان تا ببخشد گذشته گناه

سیاووش را گفت بخشیدمش

ازان پس که خون ریختن دیدمش

سیاوش ببوسید تخت پدر

وزان تخت برخاست و آمد بدر

شبستان همه پیش سودابه باز

دویدند و بردند او را نماز

برین گونه بگذشت یک روزگار

برو گرمتر شد دل شهریار

چنان شد دلش باز از مهر اوی

که دیده نه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شهریار جهان

همی جادوی ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سیاووش بد

بدانسان که از گوهر او سزد

ز گفتار او شاه شد در گمان

نکرد ایچ بر کس پدید از مهان

بجایی که کاری چنین اوفتاد

خرد باید و دانش و دین و داد

چنان چون بود مردم ترسکار

برآید به کام دل مرد کار

بجایی که زهر آگند روزگار

ازو نوش خیره مکن خواستار

تو با آفرینش بسنده نه‌ای

مشو تیز گر پرورنده نه‌ای

چنین‌ست کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

برین داستان زد یکی رهنمون

که مهری فزون نیست از مهر خون

چو فرزند شایسته آمد پدید

ز مهر زنان دل بباید برید

==============================

به مهر اندرون بود شاه جهان

که بشنید گفتار کارآگهان

که افراسیاب آمد و صدهزار

گزیده ز ترکان شمرده سوار

سوی شهر ایران نهادست روی

وزو گشت کشور پر از گفت و گوی

دل شاه کاووس ازان تنگ شد

که از بزم رایش سوی جنگ شد

یکی انجمن کرد از ایرانیان

کسی را که بد نیکخواه کیان

بدیشان چنین گفت کافراسیاب

ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که ایزد نکردش سرشت

مگر خود سپهرش دگرگونه کشت

که چندین به سوگند پیمان کند

زبان را به خوبی گروگان کند

چو گردآورد مردم کینه جوی

بتابد ز پیمان و سوگند روی

جز از من نشاید ورا کینه خواه

کنم روز روشن بدو بر سیاه

مگر گم کنم نام او در جهان

وگر نه چو تیر از کمان ناگهان

سپه سازد و رزم ایران کند

بسی زین بر و بوم ویران کند

بدو گفت موبد چه باید سپاه

چو خود رفت باید به آوردگاه

چرا خواسته داد باید بباد

در گنج چندین چه باید گشاد

دو بار این سر نامور گاه خویش

سپردی به تیزی به بدخواه خویش

کنون پهلوانی نگه کن گزین

سزاوار جنگ و سزاوار کین

چنین داد پاسخ بدیشان که من

نبینم کسی را بدین انجمن

که دارد پی و تاب افراسیاب

مرا رفت باید چو کشتی بر آب

شما بازگردید تا من کنون

بپیچم یکی دل برین رهنمون

سیاوش ازان دل پراندیشه کرد

روان را از اندیشه چون بیشه کرد

به دل گفت من سازم این رزمگاه

به خوبی بگویم بخواهم ز شاه

مگر کم رهایی دهد دادگر

ز سودابه و گفت و گوی پدر

دگر گر ازین کار نام آورم

چنین لشکری را به دام آورم

بشد با کمر پیش کاووس شاه

بدو گفت من دارم این پایگاه

که با شاه توران بجویم نبرد

سر سروران اندر آرم به گرد

چنین بود رای جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین

به رای و به اندیشهٔ نابکار

کجا بازگردد بد روزگار

بدین کار همداستان شد پدر

که بندد برین کین سیاوش کمر

ازو شادمان گشت و بنواختش

به نوی یکی پایگه ساختش

بدو گفت گنج و گهر پیش تست

تو گویی سپه سر به سر خویش تست

ز گفتار و کردار و از آفرین

که خوانند بر تو به ایران زمین

گو پیلتن را بر خویش خواند

بسی داستانهای نیکو براند

بدو گفت همزور تو پیل نیست

چو گرد پی رخش تو نیل نیست

ز گیتی هنرمند و خامش توی

که پروردگار سیاوش توی

چو آهن ببندد به کان در گهر

گشاده شود چون تو بستی کمر

سیاوش بیامد کمر بر میان

سخن گفت با من چو شیر ژیان

همی خواهد او جنگ افراسیاب

تو با او برو روی ازو برمتاب

چو بیدار باشی تو خواب آیدم

چو آرام یابی شتاب آیدم

جهان ایمن از تیر و شمشیر تست

سر ماه با چرخ در زیر تست

تهمتن بدو گفت من بنده‌ام

سخن هرچ گویی نیوشنده‌ام

سیاوش پناه و روان منست

سر تاج او آسمان منست

چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

وزان پس خروشیدن نای و کوس

برآمد بیامد سپهدار طوس

به درگاه بر انجمن شد سپاه

در گنج دینار بگشاد شاه

ز شمشیر و گرز و کلاه و کمر

همان خود و درع و سنان و سپر

به گنجی که بد جامهٔ نابرید

فرستاد نزد سیاوش کلید

که بر جان و بر خواسته کدخدای

توی ساز کن تا چه آیدت رای

گزین کرد ازان نامداران سوار

دلیران جنگی ده و دو هزار

هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ

ز گیلان جنگی و دشت سروچ

سپرور پیاده ده و دو هزار

گزین کرد شاه از در کارزار

از ایران هرآنکس که گوزاده بود

دلیر و خردمند و آزاده بود

به بالا و سال سیاوش بدند

خردمند و بیدار و خامش بدند

ز گردان جنگی و نام‌آوران

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

همان پنج موبد از ایرانیان

برافراختند اختر کاویان

بفرمود تا جمله بیرون شدند

ز پهلو سوی دشت و هامون شدند

تو گفتی که اندر زمین جای نیست

که بر خاک او نعل را پای نیست

سراندر سپهر اختر کاویان

چو ماه درخشنده اندر میان

ز پهلو برون رفت کاووس شاه

یکی تیز برگشت گرد سپاه

یکی آفرین کرد پرمایه کی

که ای نامداران فرخنده پی

مبادا جز از بخت همراهتان

شده تیره دیدار بدخواهتان

به نیک اختر و تندرستی شدن

به پیروزی و شاد باز آمدن

وزان جایگه کوس بر پیل بست

به گردان بفرمود و خود برنشست

دو دیده پر از آب کاووس شاه

همی بود یک روز با او به راه

سرانجام مر یکدگر را کنار

گرفتند هر دو چو ابر بهار

ز دیده همی خون فرو ریختند

به زاری خروشی برانگیختند

گواهی همی داد دل در شدن

که دیدار ازان پس نخواهد بدن

چنین است کردار گردنده دهر

گهی نوش بار آورد گاه زهر

سوی گاه بنهاد کاووس روی

سیاوش ابا لشکر جنگ‌جوی

سپه را سوی زابلستان کشید

ابا پیلتن سوی دستان کشید

همی بود یکچند با رود و می

به نزدیک دستان فرخنده پی

گهی با تهمتن بدی می بدست

گهی با زواره گزیدی نشست

گهی شاد بر تخت دستان بدی

گهی در شکار و شبستان بدی

چو یک ماه بگذشت لشکر براند

گوپیلتن رفت و دستان بماند

سپاهی برفتند با پهلوان

ز زابل هم از کابل و هندوان

ز هر سو که بد نامور لشکری

بخواند و بیامد به شهر هری

ازیشان فراوان پیاده ببرد

بنه زنگهٔ شاوران را سپرد

سوی طالقان آمد و مرورود

سپهرش همی داد گفتی درود

ازانپس بیامد به نزدیک بلخ

نیازرد کس را به گفتار تلخ

وزان روی گرسیوز و بارمان

کشیدند لشکر چو باد دمان

سپهرم بد و بارمان پیش رو

خبر شد بدیشان ز سالار نو

که آمد سپاهی و شاهی جوان

از ایران گو پیلتن پهلوان

هیونی به نزدیک افراسیاب

برافگند برسان کشتی برآب

که آمد ز ایران سپاهی گران

سپهبد سیاووش و با او سران

سپه کش چو رستم گو پیلتن

به یک دست خنجر به دیگر کفن

تو لشکر بیاری و چندین مپای

که از باد کشتی بجنبد ز جای

برانگیخت برسان آتش هیون

کزین سان سخن راند با رهنمون

سیاووش زین سو به پاسخ نماند

سوی بلخ چون باد لشکر براند

چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه

نشایست کردن به پاسخ نگاه

نگه کرد گرسیوز جنگ‌جوی

جز از جنگ جستن ندید ایچ روی

چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ

به دروازهٔ بلخ برخاست جنگ

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

بیامد سیاووش لشکر فروز

پیاده فرستاد بر هر دری

به بلخ اندر آمد گران لشکری

گریزان سپهرم بدان روی آب

بشدبا سپه نزد افراسیاب

سیاوش در بلخ شد با سپاه

یکی نامه فرمود نزدیک شاه

نوشتن به مشک و گلاب و عبیر

چانچون سزاوار بد بر حریر

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو گشت پیروز و به روزگار

خداوند خورشید و گردنده ماه

فرازندهٔ تاج و تخت و کلاه

کسی را که خواهد برآرد بلند

یکی را کند سوگوار و نژند

چرا نه به فرمانش اندر نه چون

خرد کرد باید بدین رهنمون

ازان دادگر کاو جهان آفرید

ابا آشکارا نهان آفرید

همی آفرین باد بر شهریار

همه نیکوی باد فرجام کار

به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت

به فر جهاندار باتاج و تخت

سه روز اندرین جنگ شد روزگار

چهارم ببخشود پروردگار

سپهرم به ترمذ شد و بارمان

به کردار ناوک بجست از کمان

کنون تا به جیحون سپاه منست

جهان زیر فر کلاه منست

به سغد است با لشکر افراسیاب

سپاه و سپهبد بدان روی آب

گر ایدونک فرمان دهد شهریار

سپه بگذرانم کنم کارزار

چو نامه بر شاه ایران رسید

سر تاج و تختش به کیوان رسید

به یزدان پناهید و زو جست بخت

بدان تا ببار آید آن نو درخت

به شادی یکی نامه پاسخ نوشت

چو تازه بهاری در اردیبهشت

که از آفرینندهٔ هور و ماه

جهاندار و بخشندهٔ تاج و گاه

ترا جاودان شادمان باد دل

ز درد و بلا گشته آزاد دل

همیشه به پیروزی و فرهی

کلاه بزرگی و تاج مهی

سپه بردی و جنگ را خواستی

که بخت و هنر داری و راستی

همی از لبت شیر بوید هنوز

که زد بر کمان تو از جنگ توز

همیشه هنرمند بادا تنت

رسیده به کام دل روشنت

ازان پس که پیروز گشتی به جنگ

به کار اندرون کرد باید درنگ

نباید پراگنده کردن سپاه

بپیمای روز و برآرای گاه

که آن ترک بدپیشه و ریمنست

که هم بدنژادست و هم بدتنست

همان با کلاهست و با دستگاه

همی سر برآرد ز تابنده ماه

مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب

به جنگ تو آید خود افراسیاب

گر ایدونک زین روی جیحون کشد

همی دامن خویش در خون کشد

نهاد از بر نامه بر مهر خویش

همانگه فرستاده را خواند پیش

بدو داد و فرمود تا گشت باز

همی تاخت اندر نشیب و فراز

فرستاده نزد سیاوش رسید

چو آن نامهٔ شاه ایران بدید

زمین را ببوسید و دل شاد کرد

ز هر غم دل پاک آزاد کرد

ازان نامهٔ شاه چون گشت شاد

بخندید و نامه بسر بر نهاد

نگه داشت بیدار فرمان اوی

نپیچید دل را ز پیمان اوی

وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد

بیامد بر شاه ترکان چو گرد

بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ

که آمد سپهبد سیاوش به بلخ

سپه کش چو رستم سپاهی گران

بسی نامداران و جنگ آوران

ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش

سرافراز با گرزهٔ گاومیش

پیاده به کردار آتش بدند

سپردار با تیر و ترکش بدند

نپرد به کردار ایشان عقاب

یکی را سر اندر نیاید بخواب

سه روز و سه شب بود هم زین نشان

غمی شد سر و اسپ گردنکشان

ازیشان کسی را که خواب آمدی

ز جنگش بدانگه شتاب آمدی

بخفتی و آسوده برخاستی

به نوی یکی جنگ آراستی

برآشفت چون آتش افراسیاب

که چندش چه گویی ز آرام و خواب

به گرسیوز اندر چنان بنگرید

که گفتی میانش بخواهد برید

یکی بانگ برزد براندش ز پیش

کجا خواست راندن برو خشم خویش

بفرمود کز نامداران هزار

بخوانید وز بزم سازید کار

سراسر همه دشت پرچین نهید

به سغد اندر آرایش چین نهید

بدین سان به شادی گذر کرد روز

چو از چشم شد دور گیتی فروز

به خواب و به آرامش آمد شتاب

بغلتید بر جامه افراسیاب

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

چنان چون کسی راز گوید به تب

خروشی برآمد ز افراسیاب

بلرزید بر جای آرام و خواب

پرستندگان تیز برخاستند

خروشیدن و غلغل آراستند

چو آمد به گرسیوز آن آگهی

که شد تیره دیهیم شاهنشهی

به تیزی بیامد به نزدیک شاه

ورا دید بر خاک خفته به راه

به بر در گرفتش بپرسید زوی

که این داستان با برادر بگوی

چنین داد پاسخ که پرسش مکن

مگو این زمان ایچ با من سخن

بمان تا خرد بازیابم یکی

به بر گیر و سختم بدار اندکی

زمانی برآمد چو آمد به هوش

جهان دیده با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت

همی بود لرزان بسان درخت

بپرسید گرسیوز نامجوی

که بگشای لب زین شگفتی بگوی

چنین گفت پرمایه افراسیاب

که هرگز کسی این نبیند به خواب

کجا چون شب تیره من دیده‌ام

ز پیر و جوان نیز نشنیده‌ام

بیابان پر از مار دیدم به خواب

جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب

زمین خشک شخی که گفتی سپهر

بدو تا جهان بود ننمود چهر

سراپردهٔ من زده بر کران

به گردش سپاهی ز کندآوران

یکی باد برخاستی پر ز گرد

درفش مرا سر نگونسار کرد

برفتی ز هر سو یکی جوی خون

سراپرده و خیمه گشتی نگون

وزان لشکر من فزون از هزار

بریده سران و تن افگنده خوار

سپاهی ز ایران چو باد دمان

چه نیزه به دست و چه تیر و کمان

همه نیزهاشان سر آورده بار

وزان هر سواری سری در کنار

بر تخت من تاختندی سوار

سیه پوش و نیزه‌وران صد هزار

برانگیختندی ز جای نشست

مرا تاختندی همی بسته دست

نگه کردمی نیک هر سو بسی

ز پیوسته پیشم نبودی کسی

مرا پیش کاووس بردی دوان

یکی بادسر نامور پهلوان

یکی تخت بودی چو تابنده ماه

نشسته برو پور کاووس شاه

دو هفته نبودی ورا سال بیش

چو دیدی مرا بسته در پیش خویش

دمیدی به کردار غرنده میغ

میانم بدو نیم کردی به تیغ

خروشیدمی من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بیدار کرد

بدو گفت گرسیوز این خواب شاه

نباشد جز از کامهٔ نیک خواه

همه کام دل باشد و تاج و تخت

نگون گشته بر بدسگال تو بخت

گزارندهٔ خواب باید کسی

که از دانش اندازه دارد بسی

بخوانیم بیدار دل موبدان

از اخترشناسان و از بخردان

هر آنکس کزین دانش آگه بود

پراگنده گر بر در شه بود

شدند انجمن بر در شهریار

بدان تا چرا کردشان خواستار

بخواند و سزاوار بنشاند پیش

سخن راند با هر یک از کم و بیش

چنین گفت با نامور موبدان

که‌ای پاک‌دل نیک‌پی بخردان

گر این خواب و گفتار من در جهان

ز کس بشنوم آشکار و نهان

یکی را نمانم سر و تن به هم

اگر زین سخن بر لب آرند دم

ببخشیدشان بیکران زر و سیم

بدان تا نباشد کسی زو ببیم

ازان پس بگفت آنچ در خواب دید

چو موبد ز شاه آن سخنها شنید

بترسید و ز شاه زنهار خواست

که این خواب را کی توان گفت راست

مگر شاه با بنده پیمان کند

زبان را به پاسخ گروگان کند

کزین در سخن هرچ داریم یاد

گشاییم بر شاه و یابیم داد

به زنهار دادن زبان داد شاه

کزان بد ازیشان نبیند گناه

زبان آوری بود بسیار مغز

کجا برگشادی سخنهای نغز

چنین گفت کز خواب شاه جهان

به بیدرای آمد سپاهی گران

یکی شاهزاده به پیش اندرون

جهان دیده با وی بسی رهنمون

بران طالع او را گسی کرد شاه

که این بوم گردد بما بر تباه

اگر با سیاوش کند شاه جنگ

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ

ز ترکان نماند کسی پارسا

غمی گردد از جنگ او پادشا

وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تاج و گاه

سراسر پر آشوب گردد زمین

ز بهر سیاوش بجنگ و به کین

بدانگاه یاد آیدت راستی

که ویران شود کشور از کاستی

جهاندار گر مرغ گردد بپر

برین چرخ گردان نیابد گذر

برین سان گذر کرد خواهد سپهر

گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

غمی شد چو بشنید افراسیاب

نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب

به گرسیوز آن رازها برگشاد

نهفته سخنها بسی کرد یاد

که گر من به جنگ سیاوش سپاه

نرانم نیاید کسی کینه خواه

نه او کشته آید به جنگ و نه من

برآساید از گفت و گوی انجمن

نه کاووس خواهد ز من نیز کین

نه آشوب گیرد سراسر زمین

بجای جهان جستن و کارزار

مبادم بجز آشتی هیچ کار

فرستم به نزدیک او سیم و زر

همان تاج و تخت و فراوان گهر

مگر کاین بلاها ز من بگذرد

که ترسم روانم فرو پژمرد

چو چشم زمانه بدوزم به گنج

سزد گر سپهرم نخواهد به رنج

نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت

چنان زیست باید که یزدان سرشت

چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر

درخشنده خورشید بنمود چهر

بزرگان بدرگاه شاه آمدند

پرستنده و با کلاه آمدند

یکی انجمن ساخت با بخردان

هشیوار و کارآزموده ردان

بدیشان چنین گفت کز روزگار

نبینم همی بهره جز کارزار

بسا نامداران که بر دست من

تبه شد به جنگ اندرین انجمن

بسی شارستان گشت بیمارستان

بسی بوستان نیز شد خارستان

بسا باغ کان رزمگاه منست

به هر سو نشان سپاه منست

ز بیدادی شهریار جهان

همه نیکوی باشد اندر نهان

نزاید به هنگام در دشت گور

شود بچهٔ باز را دیده کور

نپرد ز پستان نخچیر شیر

شود آب در چشمهٔ خویش قیر

شود در جهان چشمهٔ آب خشک

نگیرد به نافه درون بوی مشک

ز کژی گریزان شود راستی

پدید آید از هر سوی کاستی

کنون دانش و داد یاد آوریم

بجای غم و رنج داد آوریم

برآساید از ما زمانی جهان

نباید که مرگ آید از ناگهان

دو بهر از جهان زیر پای منست

به ایران و توران سرای منست

نگه کن که چندین ز کندآوران

بیارند هر سال باژ گران

گر ایدونک باشید همداستان

به رستم فرستم یکی داستان

در آشتی با سیاووش نیز

بجویم فرستم بی‌اندازه چیز

سران یک به یک پاسخ آراستند

همی خوبی و راستی خواستند

که تو شهریاری و ما چون رهی

بران دل نهاده که فرمان دهی

همه بازگشتند سر پر ز داد

نیامد کسی را غم و رنج یاد

به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه

که ببسیج کار و بیپمای راه

به زودی بساز و سخن را مه‌ایست

ز لشگر گزین کن سواری دویست

به نزد سیاووش برخواسته

ز هر چیز گنجی بیاراسته

از اسپان تازی به زرین ستام

ز شمشیر هندی به زرین نیام

یکی تاج پرگوهر شاهوار

ز گستردنی صد شتروار بار

غلام و کنیزک به بر هم دویست

بگویش که با تو مرا جنگ نیست

بپرسش فراوان و او را بگوی

که ما سوی ایران نکردیم روی

زمین تا لب رود جیحون مراست

به سغدیم و این پادشاهی جداست

همانست کز تور و سلم دلیر

زبر شد جهان آن کجا بود زیر

از ایرج که بر بیگنه کشته شد

ز مغز بزرگان خرد گشته شد

ز توران به ایران جدایی نبود

که باکین و جنگ آشنایی نبود

ز یزدان بران گونه دارم امید

که آید درود و خرام و نوید

برانگیخت از شهر ایران ترا

که بر مهر دید از دلیران ترا

به بخت تو آرام گیرد جهان

شود جنگ و ناخوبی اندر نهان

چو گرسیوز آید به نزدیک تو

به بار آید آن رای تاریک تو

چنان چون به گاه فریدون گرد

که گیتی ببخشش به گردان سپرد

ببخشیم و آن رای بازآوریم

ز جنگ و ز کین پای بازآوریم

تو شاهی و با شاه ایران بگوی

مگر نرم گردد سر جنگجوی

سخنها همی گوی با پیلتن

به چربی بسی داستانها بزن

برین هم نشان نزد رستم پیام

پرستنده و اسپ و زرین ستام

به نزدیک او هم چنین خواسته

ببر تا شود کار پیراسته

جز از تخت زرین که او شاه نیست

تن پهلوان از در گاه نیست

بیاورد گرسیوز آن خواسته

که روی زمین زو شد آراسته

دمان تا لب رود جیحون رسید

ز گردان فرستاده‌ای برگزید

بدان تا رساند به شاه آگهی

که گرسیوز آمد بدان فرهی

به کشتی به یکروز بگذاشت آب

بیامد سوی بلخ دل پر شتاب

فرستاده آمد به درگاه شاه

بگفتند گرسیوز آمد به راه

سیاوش گو پیلتن را بخواند

وزین داستان چند گونه براند

چو گوسیوز آمد به درگاه شاه

بفرمود تا برگشادند راه

سیاووش ورا دید بر پای خاست

بخندید و بسیار پوزش بخواست

ببوسید گرسیوز از دور خاک

رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سیاووش بنشاندش زیر تخت

از افراسیابش بپرسید سخت

چو بنشست گرسیوز از گاه نو

بدید آن سر وافسر شاه نو

به رستم چنین گفت کافراسیاب

چو از تو خبر یافت اندر شتاب

یکی یادگاری به نزدیک شاه

فرستاد با من کنون در به راه

بفرمود تا پرده برداشتند

به چشم سیاووش بگذاشتند

ز دروازهٔ شهر تا بارگاه

درم بود و اسپ و غلام و کلاه

کس اندازه نشاخت آنراکه چند

ز دینار و ز تاج و تخت بلند

غلامان همه با کلاه و کمر

پرستنده با یاره و طوق زر

پسند آمدش سخت بگشاد روی

نگه کرد و بشنید پیغام اوی

تهمتن بدو گفت یک هفته شاد

همی باش تا پاسخ آریم یاد

بدین خواهش اندیشه باید بسی

همان نیز پرسیدن از هر کسی

چو بشنید گرسیوز پیش بین

زمین را ببوسید و کرد آفرین

یکی خانه او را بیاراستند

به دیبا و خوالیگران خواستند

نشستند بیدار هر دو به هم

سگالش گرفتند بر بیش و کم

ازان کار شد پیلتن بدگمان

کزان گونه گرسیوز آمد دمان

طلایه ز هر سو برون تاختند

چنان چون ببایست برساختند

سیاوش ز رستم بپرسید و گفت

که این راز بیرون کنید از نهفت

که این آشتی جستن از بهر چیست

نگه کن که تریاک این زهر چیست

ز پیوستهٔ خون به نزدیک اوی

ببین تا کدامند صد نامجوی

گروگان فرستد به نزدیک ما

کند روشن این رای تاریک ما

نباید که از ما غمی شد ز بیم

همی طبل سازد به زیر گلیم

چو این کرده باشیم نزدیک شاه

فرستاده باید یکی نیک‌خواه

برد زین سخن نزد او آگهی

مگر مغز گرداند از کین تهی

چنین گفت رستم که اینست رای

جزین روی پیمان نیاید بجای

به شبگیر گرسیوز آمد بدر

چنان چون بود با کلاه و کمر

بیامد به پیش سیاوش زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

سیاوش بدو گفت کز کار تو

پراندیشه بودم ز گفتار تو

کنون رای یکسر بران شد درست

که از کینه دل را بخواهیم شست

تو پاسخ فرستی به افراسیاب

که از کین اگر شد سرت پر شتاب

کسی کاو ببیند سرانجام بد

ز کردار بد بازگشتش سزد

دلی کز خرد گردد آراسته

یکی گنج گردد پر از خواسته

اگر زیر نوش اندرون زهر نیست

دلت را ز رنج و زیان بهر نیست

چو پیمان همی کرد خواهی درست

که آزار و کینه نخواهیم جست

ز گردان که رستم بداند همی

کجا نامشان بر تو خواند همی

بر من فرستی به رسم نوا

که باشد به گفتار تو بر گوا

و دیگر ز ایران زمین هرچ هست

که آن شهرها را تو داری به دست

بپردازی و خود به توران شوی

زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی

نباشد جز از راستی در میان

به کینه نبندم کمر بر میان

فرستم یکی نامه نزدیک شاه

مگر بشتی باز خواند سپاه

برافگند گرسیوز اندر زمان

فرستاده‌ای چون هژبر دمان

بدو گفت خیره منه سر به خواب

برو تازیان نزد افراسیاب

بگویش که من تیز بشتافتم

همی هرچ جستم همه یافتم

گروگان همی خواهد از شهریار

چو خواهی که برگردد از کارزار

فرستاده آمد بدادش پیام

ز شاه و ز گرسیوز نیک‌نام

چو گفت فرستاده بشنید شاه

فراوان بپیچید و گم کرد راه

همی گفت صد تن ز خویشان من

گر ایدونک کم گردد از انجمن

شکست اندر آید بدین بارگاه

نماند بر من کسی نیک‌خواه

وگر گویم از من گروگان مجوی

دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی

فرستاد باید بر او نوا

اگر بی گروگان ندارد روا

بران سان که رستم همی نام برد

ز خویشان نزدیک صد بر شمرد

بر شاه ایران فرستادشان

بسی خلعت و نیکوی دادشان

بفرمود تا کوس با کره‌نای

زدند و فروهشت پرده‌سرای

به خارا و سغد و سمرقند و چاچ

سپیجاب و آن کشور و تخت عاج

تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ

بهانه نجست و فریب و درنگ

چو از رفتنش رستم آگاه شد

روانش ز اندیشه کوتاه شد

به نزد سیاوش بیامد چو گرد

شنیده سخنها همه یاد کرد

بدو گفت چون کارها گشت راست

چو گرسیوز ار بازگردد رواست

بفرمود تا خلعت آراستند

سلیح و کلاه و کمر خواستند

یکی اسپ تازی به زرین ستام

یکی تیغ هندی به زرین نیام

چو گرسیوز آن خلعت شاه دید

تو گفتی مگر بر زمین ماه دید

بشد با زبانی پر از آفرین

تو گفتی مگر بر نوردد زمین

سیاوش نشست از بر تخت عاج

بیاویخته بر سر عاج تاج

همی رای زد با یکی چرب‌گوی

کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی

ز لشکر همی جست گردی سوار

که با او بسازد دم شهریار

چنین گفت با او گو پیلتن

کزین در که یارد گشادن سخن

همانست کاووس کز پیش بود

ز تندی نکاهد نخواهد فزود

مگر من شوم نزد شاه جهان

کنم آشکارا برو بر نهان

ببرم زمین گر تو فرمان دهی

ز رفتن نبینم همی جز بهی

سیاوش ز گفتار او شاد شد

حدیث فرستادگان باد شد

سپهدار بنشست و رستم به هم

سخن راند هرگونه از بیش و کم

بفرمود تا رفت پیشش دبیر

نوشتن یکی نامه‌ای بر حریر

نخست آفرین کرد بر دادگر

کزو دید نیروی و فر و هنر

خداوند هوش و زمان و مکان

خرد پروراند همی با روان

گذر نیست کس را ز فرمان او

کسی کاو بگردد ز پیمان او

ز گیتی نبیند مگر کاستی

بدو باشد افزونی و راستی

ازو باد بر شهریار آفرین

جهاندار وز نامداران گزین

رسیده به هر نیک و بد رای او

ستودن خرد گشته بالای او

رسیدم به بلخ و به خرم بهار

همه شادمان بودم از روزگار

ز من چون خبر یافت افراسیاب

سیه شد به چشم اندرش آفتاب

بدانست کش کار دشوار گشت

جهان تیره شد بخت او خوار گشت

بیامد برادرش با خواسته

بسی خوبرویان آراسته

که زنهار خواهد ز شاه جهان

سپارد بدو تاج و تخت مهان

بسنده کند زین جهان مرز خویش

بداند همی پایه و ارز خویش

از ایران زمین بسپرد تیره خاک

بشوید دل از کینه و جنگ پاک

ز خویشان فرستاد صد نزد من

بدین خواهش آمد گو پیلتن

گر او را ببخشد ز مهرش سزاست

که بر مهر او چهر او بر گواست

چو بنوشت نامه یل جنگجوی

سوی شاه کاووس بنهاد روی

وزان روی گرسیوز نیک‌خواه

بیامد بر شاه توران سپاه

همه داستان سیاوش بگفت

که او را ز شاهان کسی نیست جفت

ز خوبی دیدار و کردار او

ز هوش و دل و شرم و گفتار او

دلیر و سخن‌گوی و گرد و سوار

تو گویی خرد دارد اندر کنار

بخندید و با او چنین گفت شاه

که چاره به از جنگ ای نیک‌خواه

و دیگر کزان خوابم آمد نهیب

ز بالا بدیدم نشان نشیب

پر از درد گشتم سوی چاره باز

بدان تا نبینم نشیب و فراز

به گنج و درم چاره آراستم

کنون شد بران سان که من خواستم

وزان روی چون رستم شیرمرد

بیامد بر شاه ایران چو گرد

به پیش اندر آمد بکش کرده دست

برآمده سپهبد ز جای نشست

بپرسید و بگرفتش اندر کنار

ز فرزند و از گردش روزگار

ز گردان و از رزم و کار سپاه

وزان تا چرا بازگشت او ز راه

نخست از سیاوش زبان برگشاد

ستودش فراوان و نامه بداد

چو نامه برو خواند فرخ دبیر

رخ شهریار جهان شد قیر

به رستم چنین گفت گیرم که اوی

جوانست و بد نارسیده بروی

چو تو نیست اندر جهان سر به سر

به جنگ از تو جویند شیران هنر

ندیدی بدیهای افراسیاب

که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب

مرا رفت بایست کردم درنگ

مرا بود با او سری پر ز جنگ

نرفتم که گفتند ز ایدر مرو

بمان تا بسیچد جهاندار نو

چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود

مکافات بدها بدی خواست بود

شما را بدان مردری خواسته

بدان گونه بر شد دل آراسته

کجا بستد از هر کسی بی‌گناه

بدان تا بپیچیدتان دل ز راه

به صد ترک بیچاره و بدنژاد

که نام پدرشان ندارید یاد

کنون از گروگان کی اندیشد او

همان پیش چشمش همان خاک کو

شما گر خرد را بسیچید کار

نه من سیرم از جنگ و از کارزار

به نزد سیاوش فرستم کنون

یکی مرد پردانش و پرفسون

بفرمایمش کآتشی کن بلند

ببند گران پای ترکان ببند

برآتش بنه خواسته هرچ هست

نگر تا نیازی به یک چیز دست

پس آن بستگان را بر من فرست

که من سر بخواهم ز تن‌شان گسست

تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ

برو تا به درگاه او بی‌درنگ

همه دست بگشای تا یکسره

چو گرگ اندر آید به پیش بره

چو تو سازگیری بد آموختن

سپاهت کند غارت و سوختن

بیاید بجنگ تو افراسیاب

چو گردد برو ناخوش آرام و خواب

تهمتن بدو گفت کای شهریار

دلت را بدین کار غمگین مدار

سخن بشنو از من تو ای شه نخست

پس آنگه جهان زیر فرمان تست

تو گفتی که بر جنگ افراسیاب

مران تیز لشکر بران روی آب

بمانید تا او بیاید به جنگ

که او خود شتاب آورد بی‌درنگ

ببودیم یک چند در جنگ سست

در آشتی او گشاد از نخست

کسی کاشتی جوید و سور و بزم

نه نیکو بود پیش رفتن برزم

و دیگر که پیمان شکستن ز شاه

نباشد پسندیدهٔ نیک‌خواه

سیاوش چو پیروز بودی بجنگ

برفتی بسان دلاور پلنگ

چه جستی جز از تخت و تاج و نگین

تن آسانی و گنج ایران زمین

همه یافتی جنگ خیره مجوی

دل روشنت به آب تیره مشوی

گر افراسیاب این سخنها که گفت

به پیمان شکستن بخواهد نهفت

هم از جنگ جستن نگشتیم سیر

بجایست شمشیر و چنگال شیر

ز فرزند پیمان شکستن مخواه

مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

نهانی چرا گفت باید سخن

سیاوش ز پیمان نگردد ز بن

وزین کار کاندیشه کردست شاه

بر آشوبد این نامور پیشگاه

چو کاووس بشنید شد پر ز خشم

برآشفت زان کار و بگشاد چشم

به رستم چنین گفت شاه جهان

که ایدون نماند سخن در نهان

که این در سر او تو افگنده‌ای

چنین بیخ کین از دلش کنده‌ای

تن آسانی خویش جستی برین

نه افروزش تاج و تخت و نگین

تو ایدر بمان تا سپهدار طوس

ببندد برین کار بر پیل کوس

من اکنون هیونی فرستم به بلخ

یکی نامهٔ با سخنهای تلخ

سیاوش اگر سر ز پیمان من

بپیچد نیاید به فرمان من

بطوس سپهبد سپارد سپاه

خود و ویژگان باز گردد به راه

ببیند ز من هرچ اندر خورست

گر او را چنین داوری در سرست

غمی گشت رستم به آواز گفت

که گردون سر من بیارد نهفت

اگر طوس جنگی‌تر از رستم است

چنان دان که رستم ز گیتی کم است

بگفت این و بیرون شد از پیش اوی

پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

هم اندر زمان طوس را خواند شاه

بفرمود لشکر کشیدن به راه

چو بیرون شد از پیش کاووس طوس

بفرمود تا لشکر و بوق و کوس

بسازند و آرایش ره کنند

وزان رزمگه راه کوته کنند

هیونی بیاراست کاووس شاه

بفرمود تا بازگردد به راه

نویسندهٔ نامه را پیش خواند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ

زبان تیز و رخساره چون بادرنگ

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند آرامش و کارزار

خداوند بهرام و کیوان و ماه

خداوند نیک و بد و فر و جاه

بفرمان اویست گردان سپهر

ازو بازگسترده هرجای مهر

ترا ای جوان تندرستی و بخت

همیشه بماناد با تاج و تخت

اگر بر دلت رای من تیره گشت

ز خواب جوانی سرت خیره گشت

شنیدی که دشمن به ایران چه کرد

چو پیروز شد روزگار نبرد

کنون خیره آزرم دشمن مجوی

برین بارگه بر مبر آبروی

منه با جوانی سر اندر فریب

گر از چرخ‌گردان نخواهی نهیب

که من زان فریبنده گفتار او

بسی بازگشتم ز پیکار او

ترا گر فریبد نباشد شگفت

مرا از خود اندازه باید گرفت

نرفت ایچ با من سخن ز آشتی

ز فرمان من روی برگاشتی

همان رستم از گنج آراسته

نخواهد شدن سیر از خواسته

ازان مردری تاج شاهنشهی

ترا شد سر از جنگ جستن تهی

در بی‌نیازی به شمشیر جوی

به کشور بود شاه را آبروی

چو طوس سپهبد رسد پیش تو

بسازد چو باید کم و بیش تو

گروگان که داری به بند گران

هم اندر زمان بارکن بر خران

پرستار وز خواسته هرچ هست

به زودی مر آن را به درگه فرست

تو شوکین و آویختن را بساز

ازین در سخن‌ها مگردان دراز

چو تو ساز جنگ شبیخون کنی

ز خاک سیه رود جیحون کنی

سپهبد سراندر نیارد به خواب

بیاید به جنگ تو افراسیاب

و گر مهر داری بران اهرمن

نخواهی که خواندت پیمان شکن

سپه طوس رد را ده و بازگرد

نه‌ای مرد پرخاش روز نبرد

تو با خوبرویان برآمیختی

به بزم اندر از رزم بگریختی

نهادند بر نامه بر مهر شاه

هیون پر برآورد و ببرید راه

چو نامه به نزد سیاووش رسید

بران گونه گفتار ناخوب دید

فرستاده را خواند و پرسید چست

ازو کرد یکسر سخنها درست

بگفت آنک با پیلتن رفته بود

ز طوس و ز کاووس کاشفته بود

سیاوش چو بشنید گفتار اوی

ز رستم غمی گشت و برتافت روی

ز کار پدر دل پراندیشه کرد

ز ترکان و از روزگار نبرد

همی گفت صد مرد ترک و سوار

ز خویشان شاهی چنین نامدار

همه نیک خواه و همه بی‌گناه

اگرشان فرستم به نزدیک شاه

نپرسد نه اندیشد از کارشان

همانگه کند زنده بر دارشان

به نزدیک یزدان چه پوزش برم

بد آید ز کار پدر بر سرم

ور ایدونک جنگ آورم بی‌گناه

چنان خیره با شاه توران سپاه

جهاندار نپسندد این بد ز من

گشایند بر من زبان انجمن

وگر بازگردم به نزدیک شاه

به طوس سپهبد سپارم سپاه

ازو نیز هم بر تنم بد رسد

چپ و راست بد بینم و پیش بد

نیاید ز سودابه خود جز بدی

ندانم چه خواهد رسید ایزدی

دو تن را ز لشکر ز کندآوران

چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران

بران رازشان خواند نزدیک خویش

بپرداخت ایوان و بنشاند پیش

که رازش به هم بود با هر دو تن

ازان پس که رستم شد از انجمن

بدیشان چنین گفت کز بخت بد

فراوان همی بر تنم بد رسد

بدان مهربانی دل شهریار

بسان درختی پر از برگ و بار

چو سودابه او را فریبنده گشت

تو گفتی که زهر گزاینده گشت

شبستان او گشت زندان من

غمی شد دل و بخت خندان من

چنین رفت بر سر مرا روزگار

که با مهر او آتش آورد بار

گزیدم بدان شوربختیم جنگ

مگر دور مانم ز چنگ نهنگ

به بلخ اندرون بود چندان سپاه

سپهبد چو گرسیوز کینه‌خواه

نشسته به سغد اندرون شهریار

پر از کینه با تیغ زن صدهزار

برفتیم بر سان باد دمان

نجستیم در جنگ ایشان زمان

چو کشور سراسر بپرداختند

گروگان و آن هدیه‌ها ساختند

همه موبدان آن نمودند راه

که ما بازگردیم زین رزم‌گاه

پسندش نیامد همی کار من

بکوشد به رنج و به آزار من

به خیره همی جنگ فرمایدم

بترسم که سوگند بگزایدم

وراگر ز بهر فزونیست جنگ

چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ

چه باید همی خیره خون ریختن

چنین دل به کین اندر آویختن

همی سر ز یزدان نباید کشید

فراوان نکوهش بباید شنید

دو گیتی همی برد خواهد ز من

بمانم به کام دل اهرمن

نزادی مرا کاشکی مادرم

وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

که چندین بلاها بباید کشید

ز گیتی همی زهر باید چشید

بدین گونه پیمان که من کرده‌ام

به یزدان و سوگندها خورده‌ام

اگر سر بگردانم از راستی

فراز آید از هر سوی کاستی

پراگنده شد در جهان این سخن

که با شاه ترکان فگندیم بن

زبان برگشایند هر کس به بد

به هرجای بر من چنان چون سزد

به کین بازگشتن بریدن ز دین

کشیدن سر از آسمان و زمین

چنین کی پسندد ز من کردگار

کجا بر دهد گردش روزگار

شوم کشوری جویم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

که روشن زمانه بران سان بود

که فرمان دادار گیهان بود

سری کش نباشد ز مغز آگهی

نه از بتری باز داند بهی

قباد آمد و رفت و گیتی سپرد

ورا نیز هم رفته باید شمرد

تو ای نامور زنگه شاوران

بیارای تن را به رنج گران

برو تا به درگاه افرسیاب

درنگی مباش و منه سر به خواب

گروگان و این خواسته هرچ هست

ز دینار و ز تاج و تخت نشست

ببر همچنین جمله تا پیش اوی

بگویش که ما را چه آمد به روی

بفرمود بهرام گودرز را

که این نامور لشکر و مرز را

سپردم ترا گنج و پیلان کوس

بمان تا بیاید سپهدار طوس

بدو ده تو این لشکر و خواسته

همه کارها یکسر آراسته

یکایک برو بر شمر هرچ هست

ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

چو بهرام بشنید گفتار اوی

دلش گشت پیچان به تیمار اوی

ببارید خون زنگهٔ شاوران

بنفرید بر بوم هاماوران

پر از غم نشستند هر دو به هم

روانشان ز گفتار او شد دژم

بدو باز گفتند کاین رای نیست

ترا بی‌پدر در جهان جای نیست

یکی نامه بنویس نزدیک شاه

دگر باره زو پیلتن را بخواه

اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز

مکن خیره اندیشهٔ دل دراز

مگردان به ما بر دژم روزگار

چو آمد درخت بزرگی به بار

نپذرفت زان دو خردمند پند

دگرگونه بد راز چرخ بلند

چنین داد پاسخ که فرمان شاه

برانم که برتر ز خورشید و ماه

ولیکن به فرمان یزدان دلیر

نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر

کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت

سراسیمه شد خویشتن را نیافت

همی دست یازید باید به خون

به کین دو کشور بدن رهنمون

وزان پس که داند کزین کارزار

کرا برکشد گردش روزگار

ز بهر نوا هم بیازارد او

سخنهای گم کرده بازآرد او

همان خشم و پیگار بار آورد

سرشک غم اندر کنار آورد

اگر تیره‌تان شد دل از کار من

بپیچید سرتان ز گفتار من

فرستاده خود باشم و رهنمای

بمانم برین دشت پرده‌سرای

سیاوش چو پاسخ چنین داد باز

بپژمرد جان دو گردن فراز

ز بیم جداییش گریان شدند

چو بر آتش تیز بریان شدند

همی دید چشم بد روزگار

که اندر نهان چیست با شهریار

نخواهد بدن نیز دیدار او

ازان چشم گریان شد از کار او

چنین گفت زنگه که ما بنده‌ایم

به مهر سپهبد دل آگنده‌ایم

فدای تو بادا تن و جان ما

چنین باد تا مرگ پیمان ما

چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه

چنین گفت با زنگه بیدار شاه

که رو شاه توران سپه را بگوی

که زین کار ما را چه آمد بروی

ازین آشتی جنگ بهر منست

همه نوش تو درد و زهر منست

ز پیمان تو سر نگردد تهی

وگر دور مانم ز تخت مهی

جهاندار یزدان پناه منست

زمین تخت و گردون کلاه منست

و دیگر که بر خیره ناکرده کار

نشایست رفتن بر شهریار

یکی راه بگشای تا بگذرم

بجایی که کرد ایزد آبشخورم

یکی کشوری جویم اندر جهان

که نامم ز کاووس ماند نهان

ز خوی بد او سخن نشنوم

ز پیگار او یک زمان بغنوم

بشد زنگه با نامور صد سوار

گروگان ببرد از در شهریار

چو در شهر سالار ترکان رسید

خروش آمد و دیده‌بانش بدید

پذیره شدش نامداری بزرگ

کجا نام او بود جنگی طورگ

چو زنگه بیامد به نزدیک شاه

سپهدار برخاست از پیشگاه

گرفتش به بر تنگ و بنواختش

گرامی بر خویش بنشاختش

چو بنشست با شاه پیغام داد

سراسر سخنها بدو کرد یاد

چو بشنید پیچان شد افراسیاب

دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب

بفرمود تا جایگه ساختند

ورا چون سزا بود بنواختند

چو پیران بیامد تهی کرد جای

سخن رفت با نامور کدخدای

ز کاووس وز خام گفتار او

ز خوی بد و رای و پیگار او

همی گفت و رخساره کرده دژم

ز کار سیاووش دل پر ز غم

فرستادن زنگهٔ شاوران

همه یاد کرد از کران تا کران

بپرسید کاین را چه درمان کنیم

وزین چاره جستن چه پیمان کنیم

بدو گفت پیران که ای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

تو از ما به هر کار داناتری

ببایستها بر تواناتری

گمان و دل و دانش و رای من

چنینست اندیشه بر جای من

که هر کس که بر نیکوی در جهان

توانا بود آشکار و نهان

ازین شاهزاده نگیرند باز

زگنج و ز رنج آنچ آید فراز

من ایدون شنیدم که اندر جهان

کسی نیست مانند او از مهان

به بالا و دیدار و آهستگی

به فرهنگ و رای و به شایستگی

هنر با خرد نیز بیش از نژاد

ز مادر چنو شاهزاده نزاد

بدیدن کنون از شنیدن بهست

گرانمایه و شاهزاد و مهست

وگر خود جز اینش نبودی هنر

که از خون صد نامور با پدر

برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه

همی از تو جوید بدین گونه راه

نه نیکو نماید ز راه خرد

کزین کشور آن نامور بگذرد

ترا سرزنش باشد از مهتران

سر او همان از تو گردد گران

و دیگر که کاووس شد پیرسر

ز تخت آمدش روزگار گذر

سیاوش جوانست و با فرهی

بدو ماند آیین و تخت مهی

اگر شاه بیند به رای بلند

نویسد یکی نامهٔ سودمند

چنان چون نوازنده فرزند را

نوازد جوان خردمند را

یکی جای سازد بدین کشورش

بدارد سزاوار اندر خورش

بر آیین دهد دخترش را بدوی

بداردش با ناز و با آبروی

مگر کاو بماند به نزدیک شاه

کند کشور و بومت آرامگاه

و گر باز گردد سوی شهریار

ترا بهتری باشد از روزگار

سپاسی بود نزد شاه زمین

بزرگان گیتی کنند آفرین

برآساید از کین دو کشور مگر

اگر آردش نزد ما دادگر

ز داد جهان آفرین این سزاست

که گردد زمانه بدین جنگ راست

چو سالار گفتار پیران شنید

چنان هم همه بودنیها بدید

پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان

همی داشت بر نیک و بد بر گمان

چنین داد پاسخ به پیران پیر

که هست اینک گفتی همه دلپذیر

ولیکن شنیدم یکی داستان

که باشد بدین رای همداستان

که چون بچهٔ شیر نر پروری

چو دندان کند تیز کیفر بری

چو با زور و با چنگ برخیزد او

به پروردگار اندر آویزد او

بدو گفت پیران کاندر خرد

یکی شاه کندآوران بنگرد

کسی کز پدر کژی و خوی بد

نگیرد ازو بدخویی کی سزد

نبینی که کاووس دیرینه گشت

چو دیرینه گشت او بباید گذشت

سیاوش بگیرد جهان فراخ

بسی گنج بی‌رنج و ایوان و کاخ

دو کشور ترا باشد و تاج و تخت

چنین خود که یابد مگر نیک‌بخت

چو بشنید افراسیاب این سخن

یکی رای با دانش افگند بن

دبیر جهان‌دیده را پیش خواند

زبان برگشاد و سخن برفشاند

نخستین که بر خامه بنهاد دست

به عنبر سر خامه را کرد مست

جهان آفرین را ستایش گرفت

بزرگی و دانش نمایش گرفت

کجا برترست از مکان و زمان

بدو کی رسد بندگی را گمان

خداوند جانست و آن خرد

خردمند را داد او پرورد

ازو باد بر شاهزاده درود

خداوند گوپال و شمشیر و خود

خداوند شرم و خداوند باک

ز بیداد و کژی دل و دست پاک

شنیدم پیام از کران تا کران

ز بیدار دل زنگهٔ شاوران

غمی شد دلم زانک شاه جهان

چنین تیز شد با تو اندر نهان

ولیکن به گیتی بجز تاج و تخت

چه جوید خردمند بیدار بخت

ترا این همه ایدر آراستست

اگر شهریاری و گر خواستست

همه شهر توران برندت نماز

مرا خود به مهر تو باشد نیاز

تو فرزند باشی و من چون پدر

پدر پیش فرزند بسته کمر

چنان دان که کاووس بر تو به مهر

بران گونه یک روز نگشاد چهر

کجا من گشایم در گنج بست

سپارم به تو تاج و تخت نشست

بدارمت بی‌رنج فرزندوار

به گیتی تو مانی زمن یادگار

چو از کشورم بگذری در جهان

نکوهش کنندم کهان و مهان

وزین روی دشوار یابی گذر

مگر ایزدی باشد آیین و فر

بدین راه پیدا نبینی زمین

گذر کرد باید به دریای چین

ازین کرد یزدان ترا بی نیاز

هم ایدر بباش و به خوبی بناز

سپاه و در گنج و شهر آن تست

به رفتن بهانه نبایدت جست

چو رای آیدت آشتی با پدر

سپارم ترا تاج و زرین کمر

که ز ایدر به ایران شوی با سپاه

ببندم به دلسوزگی با تو راه

نماند ترا با پدر جنگ دیر

کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

گر آتش ببیند پی شصت و پنج

رسد آتش از باد پیری به رنج

ترا باشد ایران و گنج و سپاه

ز کشور به کشور رساند کلاه

پذیرفتم از پاک یزدان که من

بکوشم به خوبی به جان و به تن

نفرمایم و خود نسازم به بد

به اندیشه دل را نیازم به بد

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

بفرمود تا زنگهٔ نیک‌خواه

به زودی به رفتن ببندد کمر

یکی خلعت آراست با سیم و زر

یکی اسپ بر سر ستام گران

بیامد دمان زنگهٔ شاوران

چو نزدیک تخت سیاوش رسید

بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید

سیاوش به یک روی زان شاد شد

به دیگر پر از درد و فریاد شد

که دشمن همی دوست بایست کرد

ز آتش کجا بردمد باد سرد

یکی نامه بنوشت نزد پدر

همه یاد کرد آنچ بد در به در

که من با جوانی خرد یافتم

بهر نیک و بد نیز بشتافتم

از آن زن یکی مغز شاه جهان

دل من برافروخت اندر نهان

شبستان او درد من شد نخست

ز خون دلم رخ ببایست شست

ببایست بر کوه آتش گذشت

مرا زار بگریست آهو به دشت

ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم

خرامان به چنگ نهنگ آمدم

دو کشور بدین آشتی شاد گشت

دل شاه چون تیغ پولاد گشت

نیاید همی هیچ کارش پسند

گشادن همان و همان بود بند

چو چشمش ز دیدار من گشت سیر

بر سیر دیده نباشند دیر

ز شادی مبادا دل او رها

شدم من ز غم در دم اژدها

ندانم کزین کار بر من سپهر

چه دارد به راز اندر از کین و مهر

ازان پس بفرمود بهرام را

که اندر جهان تازه کن کام را

سپردم ترا تاج و پرده‌سرای

همان گنج آگنده و تخت و جای

درفش و سواران و پیلان کوس

چو ایدر بیاید سپهدار طوس

چنین هم پذیرفته او را سپار

تو بیدار دل باش و به روزگار

ز دیده ببارید خوناب زرد

لب رادمردان پر از باد سرد

ز لشکر گزین کرد سیصد سوار

همه گرد و شایستهٔ کارزار

صد اسپ گزیده به زرین ستام

پرستار و زرین کمر صد غلام

بفرمود تا پیش او آورند

سلیح و ستام و کمر بشمرند

درم نیز چندان که بودش به کار

ز دینار وز گوهر شاهوار

ازان پس گرانمایگان را بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

چنین گفت کز نزد افراسیاب

گذشتست پیران بدین روی آب

یکی راز پیغام دارد به من

که ایمن به دویست از انجمن

همی سازم اکنون پذیره شدن

شما را هم ایدر بباید بدن

همه سوی بهرام دارید روی

مپیچد دل را ز گفتار اوی

همی بوسه دادند گردان زمین

بران خوب سالار باآفرین

فردوسی

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایران است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا