بخش ۳- زادن سیاوش از مادر
بسی برنیمد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری
به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخندهپی
یکی بچهٔ فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید
غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او
به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار
تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن
نیمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستنگهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستنگه مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت
فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تخت و کلاه و کمر
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز هر سو بیورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود
ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه
که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم
بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بیراستند
چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند
ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته
در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم
به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران
براندوه مشک و می و زعفران