منوچهرفردوسی

بخش ۲۰- رفتن سام به جنگ مهراب‏

به مهراب و دستان رسید این سخن

که شاه و سپهبد فگندند بن

خروشان ز کابل همی رفت زال

فروهشته لفج و برآورده یال

همی گفت اگر اژدهای دژم

بیاید که گیتی بسوزد به دم

چو کابلستان را بخواهد بسود

نخستین سر من بباید درود

به پیش پدر شد پر از خون جگر

پر اندیشه دل پر ز گفتار سر

چو آگاهی آمد به سام دلیر

که آمد ز ره بچهٔ نره شیر

همه لشکر از جای برخاستند

درفش فریدون بیاراستند

پذیره شدن را تبیره زدند

سپاه و سپهبد پذیره شدند

همه پشت پیلان به رنگین درفش

بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

چو روی پدر دید دستان سام

پیاده شد از اسپ و بگذارد گام

بزرگان پیاده شدند از دو روی

چه سالارخواه و چه سالارجوی

زمین را ببوسید زال دلیر

سخن گفت با او پدر نیز دیر

نشست از بر تازی اسپ سمند

چو زرین درخشنده کوهی بلند

بزرگان همه پیش او آمدند

به تیمار و با گفت و گو آمدند

که آزرده گشتست بر تو پدر

یکی پوزش آور مکش هیچ سر

چنین داد پاسخ کزین باک نیست

سرانجام آخر به جز خاک نیست

پدر گر به مغز اندر آرد خرد

همانا سخن بر سخن نگذرد

و گر برگشاید زبان را به خشم

پس از شرمش آب اندر آرم به چشم

چنین تا به درگاه سام آمدند

گشاده‌دل و شادکام آمدند

فرود آمد از باره سام سوار

هم اندر زمان زال را داد بار

چو زال اندر آمد به پیش پدر

زمین را ببوسید و گسترد بر

یکی آفرین کرد بر سام گرد

وزاب دو نرگس همی گل سترد

که بیدار دل پهلوان شاد باد

روانش گرایندهٔ داد باد

ز تیغ تو الماس بریان شود

زمین روز جنگ از تو گریان شود

کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ

شتاب آید اندر سپاه درنگ

سپهری کجا باد گرز تو دید

همانا ستاره نیارد کشید

زمین نسپرد شیر با داد تو

روان و خرد کشته بنیاد تو

همه مردم از داد تو شادمان

ز تو داد یابد زمین و زمان

مگر من که از داد بی‌بهره‌ام

و گرچه به پیوند تو شهره‌ام

یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد

به گیتی مرا نیست با کس نبرد

ندانم همی خویشتن را گناه

که بر من کسی را بران هست راه

مگر آنکه سام یلستم پدر

و گر هست با این نژادم هنر

ز مادر بزادم بینداختی

به کوه اندرم جایگه ساختی

فگندی به تیمار زاینده را

به آتش سپردی فزاینده را

ترا با جهان آفرین نیست جنگ

که از چه سیاه و سپیدست رنگ

کنون کم جهان آفرین پرورید

به چشم خدایی به من بنگرید

ابا گنج و با تخت و گرز گران

ابا رای و با تاج و تخت و سران

نشستم به کابل به فرمان تو

نگه داشتم رای و پیمان تو

که گر کینه جویی نیازارمت

درختی که کشتی به بار آرمت

ز مازندران هدیه این ساختی

هم از گرگساران بدین تاختی

که ویران کنی خان آباد من

چنین داد خواهی همی داد من

من اینک به پیش تو استاده‌ام

تن بنده خشم ترا داده‌ام

به اره میانم بدو نیم کن

ز کابل مپیمای با من سخن

سپهبد چو بشنید گفتار زال

برافراخت گوش و فرو برد یال

بدو گفت آری همینست راست

زبان تو بر راستی بر گواست

همه کار من با تو بیداد بود

دل دشمنان بر تو بر شاد بود

ز من آرزو خود همین خواستی

به تنگی دل از جای برخاستی

مشو تیز تا چارهٔ کار تو

بسازم کنون نیز بازار تو

یکی نامه فرمایم اکنون به شاه

فرستم به دست تو ای نیک‌خواه

سخن هر چه باید به یاد آورم

روان و دلش سوی داد آورم

اگر یار باشد جهاندار ما

به کام تو گردد همه کار ما

فردوسی

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایران است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا