حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی ز من خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عود سوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشم
ملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاش
به غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پندست گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست