به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این باغ سروی نیامد بلند
که باد اجل بیخش از بن نکند
نهالی به سی سال گردد درخت
ز بیخش برآرد یکی باد سخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت
که چندین گلاندام در خاک خفت
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر
که کودک رود پاک و آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
به هش باش و با روشنایی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
از این جا چراغ عمل برفروز
تن کار کن میبلرزد ز تب
مبادا که نخلش نیارد رطب
گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند
بر آن خرود سعدی که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند