غزلیاتدیوان شمسمولوی

غزل شمارهٔ ۱۳۵

ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را

محو کن هست و عدم را بردران این لاف را

آن میی کز قوت و لطف و رواقی و طرب

برکند از بیخ هستی چو کوه قاف را

در دماغ اندرببافد خمر صافی تا دماغ

در زمان بیرون کند جولاه هستی باف را

آن میی کز ظلم و جور و کافری‌های خوشش

شرم آید عدل و داد و دین باانصاف را

عقل و تدبیر و صفات تست چون استارگان

زان می خورشیدوش تو محو کن اوصاف را

جام جان پر کن از آن می بنگر اندر لطف او

تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را

تن چو کفشی جان حیوانی در او چون کفشگر

رازدار شاه کی خوانند هر اسکاف را

روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر

آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را

سیف حق گشتست شمس الدین ما در دست حق

آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را

اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد

ای خدا ضایع مکن این سیر و این الحاف را

شهر تبریزست آنک از شوق او مستی بود

گر خبر گردد ز سر سر او اسلاف را

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا