دیوان شمس
-
غزل شمارهٔ ۶۰
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را منم ای برق رام…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها تو را عزت همیباید که…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را چو آمد جان جان جان…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۷
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را مکانها بیمکان گردد زمینها جمله…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۵
شب قدر است جسم تو کز او یابند دولتها مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمتها مگر تقویم یزدانی…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا به…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۳
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها گفتم می مینخورم پیش تو شاها داد می معرفتش آن شکرستان مست شدم…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۲
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما چونک به عشق زنده…
بیشتر بخوانید » -
غزل شمارهٔ ۵۱
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا تا که بهار جانها تازه کند دل تو را بوی سلام…
بیشتر بخوانید »