بخش ۱۳۳ – متوفی شدن بزرگین از شهزادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحبفراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازهٔ آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کیست
که از آن بحرست و این هم ماهیست
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگبافت
پیش او چون نار خندان میشکافت
ذره ذره پیش او همچون قباب
دم به دم میکرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاه شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چونک وا رست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچ چشم محرمان بیند بدید
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن میکشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دمست
گلشنی کز عقل روید خرمست
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافر حتاه
علمهای با مزهٔ دانستهمان
زان گلستان یک دو سه گلدسته دان
زان زبون این دو سه گل دستهایم
که در گلزار بر خود بستهایم
آنچنان مفتاحها هر دم بنان
میفتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موجزن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمانی هفتسر
اژدهای هفتسر دوزخ بود
حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
همچو کوهی بیخبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود
عکس غیرست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد
تا بکی عکس خیال لامعه
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بیبهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
همچو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبهٔ وصال
بیتحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
همچو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمانست تا تختش کشد
عاد را با دست حمال خذول
همچو بره در کف مردی اکول
همچو فرزندش نهاده بر کنار
میبرد تا بکشدش قصابوار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنهست باد
پیش از آن کت بشکند او همچو عاد
هود دادی پند که ای پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راستست
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین رهگذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندانها ازو آمن بود
حق چو فرماید به دندان در فتد
کوه گردد ذرهای باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان بادست که امن میگذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دستبوس
وقت خشم آن دست میگردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشکها باران کند
منکران را درد اللهخوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شوم و شر
ز آنک مامورم امیر خود نیم
من چو تو غافل ز شاه خود کیم
گر سلیمانوار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریهستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغیی من مستعار
میکنم خدمت ترا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونیها دهم
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان که ایمانت مایهٔ غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
همچو دزد و راهزن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنهٔ خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعارست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاکخواری آمدست
لیک خاکی را که آن رنگین شدست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگینست و نقشین ای پسر
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند
جمله را هم باز خاکی میکند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگاند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوشست و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغه الله است و بس
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیهرویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفلخویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف میگزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفتست
شکر این که بیفن و بیقوتست
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نهای
آمن از فرعونی و هر فتنهای
اشکم تی لاف اللهی نزد
که آتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانعست از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشیفروش
عقلها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمیتنند
خاک در چشم ممیز میزنند
چندلی را رنگ عودی میدهند
بر کلوخیمان حسودی میدهند
پاک آنک خاک را رنگی دهد
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک همچون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غورهست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوفست و امید
که رسم یا نارسیده ماندهام
ای عجب با من کند کرم آن کرم
با چنین ناقابلی و دوریی
بخشد این غورهٔ مرا انگوریی
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم میگویدم لا تیاسوا
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را میکشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسپان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آنجا گام نی
جام پردازیم و آنجا جام نی
زانک آنجا جمله اشیا جانیست
معنی اندر معنی اندر معنیست
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بیسایه بود اندر خراب
چونک آنجا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود بر کندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست
کوه بهر دفع سایه مندکست
پاره گشتن بهر این نور اندکست
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایهسوز
شب ز سایهٔ تست ای یاغی روز
این زمین چون گاهوارهٔ طفلکان
بالغان را تنگ میدارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهوارهها
طفلکان را زود بالغ کن شها
ای گواره خانه را ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار