غزلیات حافظحافظ

غزل ۴۸۲- ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنیاسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنیباز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی
این خون که موج می‌زند اندر جگر تو رادر کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبابر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گلکز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج استوان را فدای طره یاری نمی‌کنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاکو اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقتگر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

 

غزل ۴۸۲

حافظ

خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری برابر با ۷۰۶ - ۷۶۹ هجری شمسی)، شاعر بزرگ سدهٔ هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به‌غزلیات حافظ شهرت دارند. گرایش حافظ به شیوهٔ سخن‌پردازی خواجوی کرمانی و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است او از مهمترین تأثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته می‌شود. در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبان‌های اروپایی ترجمه شد و نام او بگونه‌ای به‌محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت. هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه مراسم بزرگداشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی برگزار می‌شود. در ایران این روز را روز بزرگداشت حافظ نامیده‌اند.

نوشته های مشابه

5 دیدگاه

  1. این غزل به نظرم توجهی به غفلت انسان داردکه به راهی که باید برود و حافظ آنرا راه عشق مینامد نمیرود این بیت سعدی معنی عشق را میرساند:
    به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
    عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست
    هرکس چنین خرمی داشته باشدکه دراین بیت بیان شده توان گفت غافل نیست عاشق حقیقت است وبا توجه به قول عافظ به کوی عشق گذاری کرده است
    ولی اکثر ما از مسیر دور افتاده ایم و قرآن هم کرارا تذکر داده که”اکثرالناس لایعلمون”
    این غفلت ها در حالیست که مطابق بیت زیر درغزل بالادر آستین جان هریک ازما صد نافه خوشبوی برای نگار حقیقی وجود دارد
    در آستین جان تو صد نافه مدرج
    وان را فدای طره یاری نمی‌کنی
    یعنی استعداد راهیابی به بارگاه عشق درهمه وجود دارد ولی از این استعداد غالبااستفاده نمیشود
    دیوان حافظ اگر درست خوانده شود ومقصودش مفهوم گردد کتاب هدایت است .هدایت کننده به بالا یا ماوری محسوسات
    حافظ که شاهان وامیران را بنایر مصالحی خیلی وصف کرده در این غزل بیت آخر اعلام میکند که بنده پادشاه نیست اصولا بنده عشق بنده هیچکس جز محبوب ازلی نیست

  2. ادامه
    برخورد ما با غزلیات جافظ به چند شکل ممکنست باشد
    یکی از لحاظ ادبی و صنایع شعری و قضاوت درتوانائی شاعردرسرودن غزل
    ودیگر از لحاظ ذوق وشوق و لذت بردن از بیان شیوای او
    ونیز از نظر فال و تطبیق احوال خود با وانمودهای او وغیره
    اما آنچه مغز کلام خواجه است اینها نیست مثلا در همین غزل هشدار و بیدارباش نهفته است و غفلت دل مورداعتراض قرارگرفته است . در واقع اعتراض شده به دلی که اسیر روزمرگیها شده و ساکت و بی تفاوت مانده و هیچ کاری نمیکند وحرکت سازنده ای برای بیداری و احیای خود ندارد. همه وقتی ما ندانیم که گرفتا ریم و غافلیم طبعا کاری هم نمیکنیم.
    اگر بینیم که حلق وخوی ما به قول او عطر آگین نیست و متوجه حقیقت باشیم لابد تکانی به خود میدهیم و از اینسو تمایل به آنسو یاکوی دوست پیدا میکنیم که همه چیز آنجاست
    هرکس دقت کند متوجه میشود که مفاهیم این غزل شبیه توصیه های قرآنی است که با زبا ن دیگری بیان شده که برای فارسی زبانان شیرین است
    وشایدبرای همین اهل معرفت در گذشته حافظ را” لسان الغیب”نامیده اند
    فی المثل در قرآنست که آگاه باشید که دلها بیاد خدا آرام میگیرد(الا بذکرالله تطمئن القوب) دلها غافل است(قلوبهم فی غمره..) خدارا بخوانید(ادعوا ربکم..)و…اینگونه بیانات وصدها غیر آنها به اشکال متنوع وجالب به شکلی که ظاهرا معلوم نیست در غزلیات حافظ با الفاظ وتعبیرات خاص عنوان شده است.
    آیا میتوانیم از غزلیات او بهره هدایتی ببریم؟

  3. به جای میافکنی به خاک ، آیا زیباتر نیست خوانده شود می افکنی به خاک. نظر استاد موسوی گرمارودی که به حق همه جا حق مطلب را بیان
    کرده اند و دیگران چیست؟

  4. من بیشتر به یاد آن عبارت از مناجات امام علی علیه السلام(مناجات شعبانیه) افتادم که می فرمایند:
    الهی فلم استیقظ ایام اغیراری
    ((معبودا! در روزگار غرور نخواستم بیدار شوم!))
    از اینجا در می یابیم که در خواب غفلت ماندن به دست خودمان است وکسی ما را مجبور نمی کند!

  5. معاني لغات غزل (482)

    گُذار: عبور.

    اَسباب: (جمع سبب) وسيله، ساز و برگ.

    كاري نمي كني: همتي به خرج نمي دهي، از خود هنري نشان نمي دهي.

    چوگان: چوب سركج مشابه عصا كه با آن در چوگان بازي گوي را به جلو مي برند.

    حُكم: فرمان.

    چوگانِ حكم: چوگان فرمانروايي.

    باز: عقاب شكاري.

    باز ظفر: (اضافه تشبيهي) ظفر به باز تشبيه شده.

    دركارِ: به مصرفِ، به خرجِ.

    رنگ و بو: آرايش.

    نگار: معشوق خوبروي و زيبا.

    مُشكين: خوشبو، عطر آگين.

    دَمْ: نفَس.

    خُلق: خوي.

    صبا: باد صبا.

    آستين: قسمتي از جامه كه دست ها را مي پوشاند و به سبب فراخي آن ها، محل گذاشتن هر چيز بوده و از آن مانند جيب استفاده مي كرده اند.

    آستينِ گُل: يك آستين گل، يك آستين پر از گُل.

    گُلبُن: بوته گل، درختچه گل سرخ.

    نافه: كيسه مشك كه در زير شكم آهويِ نرِ ختا و ختن وجود دارد.

    مُدْرَج: درج شده، پيچيده شده، جاسازي شده.

    طرّه: موهاي ريخته شده بر پيشاني.

    ساغر: جام شرابِ پر.

    لطيف: نرم و نازك، ظريف.

    انديشه كردن: فكر كردن، نگران چيزي بودن.

    خماري: خمار آلودگي، ملامت و دردسر ناشي از نرسيدن به موقع شراب به معتاد و همچنين حالت پس از صرف شراب.

    باري: به هر حال، به هر جهت.

    معاني ابيات غزل (482)

    (1) اي دل، از كوچه عشق عبور نمي كني. ساز و برگ و امكانات تو فراهم است اما از خود هنري نشان نمي‌دهي.

    (2) چوگان قدرت فرماندهي را در دست داري و گوي سعادتي نمي ربائي و نمي زني. چنين شاهين پيروزي بر دست تو نشسته و با آن شكاري به دست نمي آوري.

    (3) اين خون كه در جگرت موج مي زند (و چون مُشك معطر است) در راه آرايش و معطر ساختن معشوقي زيبا به كار نمي بري.

    (4) بدان سبب كه به مانند باد صبا بر خاك كوي دوست عبور نمي كني، هواي خلق و خوي تو چندان عطر آگين و دلپذير نيست.

    (5) از آن مي ترسم كه نتواني در چمنِ عشق، آستين خود را از گُل انباشته و با خود ببري، زيرا تحمل خار نهال گُل را نداري.

    (6) در آستين و جيب جامه جان تو صد كيسه مشك قرار گرفته و تو آن ها را نثار زلفِ دلداري نمي كني.

    (7) جام شراب را با همه لطافت و دلربايي كه دارد بر زمين مي زني و از رنج و درد خماري انديشه يي به دل راه نمي دهي.

    (8) حافظ برو، (از جرگه اطزافيان شاه دور شو) كه اگر همه مردم از پادشاه وقت فرمانبرداري مي كنند، تو به هيچ وجه چنين نمي كني.

    شرح ابيات غزل(482)

    وزن غزل: مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن

    بحر غزل: مضارع مثمّن اخرب مكفوف محذوف

    ٭

    اين غزل را حافظ در زماني كه به سبب كدورت فيمابين او و شاه شجاع از ميدان فعاليت به دور و منزوي بوده است خطاب به خود سروده و در آن علل اِنزواي خود را با الصراحه بيان مي كند.

    به نظر نويسنده اين سطور، اين غزل لايحه دفاعيه صريح و واضحي است كه حافظ براي ابناي زمان بعد از خود تنظيم نموده تا پس از او جهانيان دريابند كه همه علت‌العلل سختي ها و بدبختي هايي كه كشيده و رنج هايي كه متحمل شده است به سبب آن است كه: بندگي پادشاه وقت، : گر جمله مي كنند، به هيچ وجه او نمي كند.

    در اينجا باز جاي آن دارد كه اين مطالب تكرار شود كه يك شاعر باهوشِ رندِ عارف به سبب روح آزادگي كه دارد عالماً عامداً نان را به نرخ روز نمي خورد و ارزش معنوي اين طرز زندگاني به حدي است كه مي توان به جرأت ادّعا كرد كه در طول تاريخ مدوّن ايران به غير از فردوسي هيچ شاعر ديگري تا اين اندازه براي آزادي و آزادانديشي ارزش قائل نبوده و شهامت اجراي آن را نداشته است.

    خواننده عزيز، يكبار ديگر مفاد بيت به بيت اين غزل را از نظر بگذران و درياب كه چگونه شاعر، كارهايي را كه نمي كند رديف كرده و به قول خودش: ساغر لطيف و دلكش شراب راحت‌طلبي را بر زمين مي زند و ابداً باكي از تنگدستي و مشقّات روحي و جسمي ندارد و به اين دلخوش است كه بندگي پادشاه وقت نمي كند. رحمت الله عليه
    شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا