داستان رستم و اسفندیار
-
بخش ۳۱
همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۳۰
یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۹
چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۸
بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز که…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۷
سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۶
ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۵
وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۴
کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۳
بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغدل کینهخواه…
بیشتر بخوانید » -
بخش ۲۲
چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر کمندی به فتراک زینبر ببست بران بارهٔ پیل…
بیشتر بخوانید »