منوچهرفردوسی

بخش ۱۳- راى زدن زال با موبدان در کار رودابه‏

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه

بدیدند مر پهلوان را پگاه

وزان جایگه برگرفتند راه

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سرافراز گردان و فرخ ردان

به شادی بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبی پر ز خنده دلی شادکام

نخست آفرین جهاندار کرد

دل موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر امید و ترس است و باک

به بخشایش امید و ترس از گناه

به فرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مراو را چنان چون توان

شب و روز بودن به پیشش نوان

خداوند گردنده خورشید و ماه

روان را به نیکی نماینده راه

بدویست گیهان خرم به پای

همو داد و داور به هر دو سرای

بهار آرد و تیرماه و خزان

برآرد پر از میوه دار رزان

جوان داردش گاه با رنگ و بوی

گهش پیر بینی دژم کرده روی

ز فرمان و رایش کسی نگذرد

پی مور بی او زمین نسپرد

بدانگه که لوح آفرید و قلم

بزد بر همه بودنیها رقم

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که از یک فزونی نیاید پدید

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتی ز بن

زمانه به مردم شد آراسته

وزو ارج گیرد همی خواسته

اگر نیستی جفت اندر جهان

بماندی توانای اندر نهان

و دیگر که مایه ز دین خدای

ندیدم که ماندی جوان را بجای

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بی‌جفت باشد بماند سترگ

چه نیکوتر از پهلوان جوان

که گردد به فرزند روشن روان

چو هنگام رفتن فراز آیدش

به فرزند نو روز بازآیدش

به گیتی بماند ز فرزند نام

که این پور زالست و آن پور سام

بدو گردد آراسته تاج و تخت

ازان رفته نام و بدین مانده بخت

کنون این همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کاین را چه اندر خورد

نگفتم من این تا نگشتم غمی

به مغز و خرد در نیامد کمی

همه کاخ مهراب مهر منست

زمینش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سیندخت رام

چه گوینده باشد بدین رام سام

شود رام گویی منوچهر شاه

جوانی گمانی برد یا گناه

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی

سوی دین و آیین نهادست روی

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دینست و هم ننگ نیست

چه گوید کنون موبد پیش بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحاک مهراب را بد نیا

دل شاه ازیشان پر از کیمیا

گشاده سخن کس نیارست گفت

که نشنید کس نوش با نیش جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و رای نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین رای بر من نکوهش کنید

ولیکن هر آنکو بود پر منش

بباید شنیدن بسی سرزنش

مرا اندرین گر نمایش کنید

وزین بند راه گشایش کنید

به جای شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبی و از نیکی و راستی

ز بد ناورم بر شما کاستی

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا یک به یک بنده‌ایم

نه از بس شگفتی سرافگنده‌ایم

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازیان پادشاست

اگر شاه رابد نگردد گمان

نباشد ازو ننگ بر دودمان

یکی نامه باید سوی پهلوان

چنان چون تو دانی به روشن روان

ترا خود خرد زان ما بیشتر

روان و گمانت به اندیشتر

مگر کو یکی نامه نزدیک شاه

فرستد کند رای او را نگاه

منوچهر هم رای سام سوار

نپردازد از ره بدین مایه کار

فردوسی

حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی (زادهٔ ۳۱۹ خورشیدی، ۳۲۹ هجری قمری - درگذشتهٔ پیش از ۳۹۷ خورشیدی، ۴۱۱ هجری قمری در توس خراسان)، سخن‌سرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایران است. فردوسی را بزرگ‌ترین سرایندهٔ پارسی‌گو دانسته‌اند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا