غزلیات
-
غزل ۲۵
اگر خدای نباشد ز بندهای خشنود شفاعت همه پیغمبران ندارد سود قضای کن فیکونست حکم بار خدای بدین سخن سخنی…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۴
بیفکن خیمه تا محمل برانند که همراهان این عالم روانند زن و فرزند و خویش و یار و پیوند برادر…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۳
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۲
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد بیخ مداومت را، روزی شجر بروید شاخ مواظبت…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۱
نادر از عالم توحید کسی برخیزد کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۲۰
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند نظر آنان که نکردند…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۷
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست گر منزلتی هست کسی را مگر آنست…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۸
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت اگر آدمی به چشم است و دهان…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۹
صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد گر…
بیشتر بخوانید » -
غزل ۱۶
خوشتر از دوران عشق ایام نیست بامداد عاشقان را شام نیست مطربان رفتند و صوفی در سماع عشق را آغاز…
بیشتر بخوانید »