غزلیات سعدیسعدی
غزل ۴۷۷
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این
چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این
کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد
به دیگری نگرد یا به خود محالست این
کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم
جواب داد که در غایت کمالست این
نماز شام به بام ار کسی نگاه کند
دو ابروان تو گوید مگر هلالست این
لبت به خون عزیزان که میخوری لعلست
تو خود بگوی که خون میخوری حلالست این
چنان به یاد تو شادم که فرق مینکنم
ز دوستی که فراقست یا وصالست این
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
عزیز من که شبی یا هزار سالست این
قلم به یاد تو در میچکاند از دستم
مداد نیست کز او میرود زلالست این
کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق
زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این