حکایت شمارهٔ ۲۲
مال داری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربه بوهریره را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فیالجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده.
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر
حتی اِذا اَدْرَکَهُ الغَرَقُ بادی مخالف کشتی بر آمد
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
.
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی بر گیر
آوردهاند که در مصر اقارب درویش داشت ببقیت مال او توانگر شدند و جامهای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی بریدند هم در آن هفته یکی را دیدم ازیشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان
ردّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد