باب دوم در اخلاق درویشان
-
حکایت شمارهٔ ۴۶
حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست زکوه…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۵
دیدم گل تازه چند دسته بر گنبدی از گیاه رسته بگریست گیاه و گفت خاموش صحبت نکند کرم فراموش من…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۴
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۲
لبش نه انبانست دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست پیرمردی لطیف در بغداد دخترک را به کفشدوزی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۱
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴۰
یکی از صاحبدلان زور آزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته گفت این را چه…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۳۹
این حکایت شنو که در بغداد رایت و پرده را خلاف افتاد من و تو هر دو خواجه تا شانیم…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۳۸
یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۳۶
مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا…
بیشتر بخوانید »