باب پنجم در رضا
-
مثل
شتر بچه با مادر خویش گفت: بس از رفتن، آخر زمانی بخفت بگفت ار به دست منستی مهار ندیدی کسم…
بیشتر بخوانید » -
گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن
عبادت به اخلاص نیت نکوست وگرنه چه آید ز بی مغز پوست؟ چه زنار مغ بر میانت چه دلق که…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
شنیدم که نابالغی روزه داشت به صد محنت آورد روزی به چاشت به کتابش آن روز سائق نبرد بزرگ آمدش…
بیشتر بخوانید » -
حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر
بلند اختری نام او بختیار قوی دستگه بود و سرمایهدار به کوی گدایان درش خانه بود زرش همچو گندم به…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
یکی مرد درویش در خاک کیش نکو گفت با همسر زشت خویش چو دست قضا زشت رویت سرشت میندای گلگونه…
بیشتر بخوانید » -
حکایت کرکس با زغن
چنین گفت پیش زغن کرکسی که نبود ز من دوربینتر کسی زغن گفت از این در نشاید گذشت بیا تا…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش جهاندیده پیری بر او برگذشت چنین گفت خندان به…
بیشتر بخوانید » -
سر آغاز
شبی زیت فکرت همی سوختم چراغ بلاغت می افروختم پراگنده گویی حدیثم شنید جز احسنت گفتن طریقی ندید هم از…
بیشتر بخوانید » -
حکایت
مرا در سپاهان یکی یار بود که جنگاور و شوخ و عیار بود مدامش به خون دست و خنجر خضاب…
بیشتر بخوانید » -
حکایت تیرانداز اردبیلی
یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید پیلک ز پیل نمد پوشی آمد به جنگش فراز جوانی جهان سوز پیکار…
بیشتر بخوانید »
- 1
- 2