غزلیاتدیوان شمسمولوی

غزل شمارهٔ ۹۶۳

دل من که باشد که تو را نباشد

تن من کی باشد که فنا نباشد

فلکش گرفتم چو مهش گرفتم

چه زنند هر دو چو ضیا نباشد

به درون جنت به میان نعمت

چه شکنجه باشد چو لقا نباشد

چو تو عذر خواهی گنه و جفا را

چه کند جفاها که وفا نباشد

چو خطا تو گیری به عتاب کردن

چه کند دل و جان که خطا نباشد

دو هزار دفتر چو به درس گویم

نه فسرده باشم چو صفا نباشد

سمنی نخندد شجری نرقصد

چمنی نبوید چو صبا نباشد

تو به فقر اگر چه که برهنه گردی

چه غمست مه را که قبا نباشد

چه عجب که جاهل ز دلست غافل

ملکی و شاهی همه را نباشد

همه مجرمان را کرمش بخواند

چو به توبه آیند و دغا نباشد

بگداز جان را مه آسمان را

به خدا که چیزی چو خدا نباشد

چه کنی سری را که فنا بکوبد

چه کنی زری را که تو را نباشد

همه روز گویی چو گلست یارم

چه کنی گلی را که بقا نباشد

مگریز ای جان ز بلای جانان

که تو خام مانی چو بلا نباشد

چه خوشست شب‌ها ز مهی که آن مه

همه روی باشد که قفا نباشد

چه خوشست شاهی که غلام او شد

چه خوشست یاری که جدا نباشد

تو خمش کن ای تن که دلم بگوید

که حدیث دل را من و ما نباشد

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا