غزلیاتدیوان شمسمولوی

غزل شمارهٔ ۱۶۳۷

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

سر صندوق گشادم گهری دزدیدم

ز زلیخای حرم چادر سر بربودم

چو بدیدم رخ یوسف کف خود ببریدم

سر سودای کسی قصد سر من دارد

کی برد سر ز کف آنک از آن سر دیدم

چو بگفتم نبرم سر سر من گفت آمین

چون غمش کند ز بیخم پس از آن روییدم

این چه ماه است که اندر دل و جان‌ها گردد

که من از گردش او بس چو فلک گردیدم

جان اخوان صفا اوست که اندر هوسش

همه دردی جهان در سر خود مالیدم

اندر این چاه جهان یوسف حسنی است نهان

من بر این چرخ از او همچو رسن پیچیدم

هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان

از همه خلق بریدم به تو برچفسیدم

زان چنین در فرحم کز قدحت سرمستم

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است

که چو گل در چمنش جامه جان بدریدم

اندر آن باغ یکی دلبر بالاشجری است

که چو برگ از شجر اندر قدمش ریزیدم

بس کنم آنچ بگفت او که بگو من گفتم

و آنچ فرمود بپوشان و مگو پوشیدم

شمس تبریز که آفاق از او شد پرنور

من به هر سوی چو سایه ز پیش گردیدم

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا