غزلیاتدیوان شمسمولوی

غزل شمارهٔ ۱۴۱

جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا

آسمان با جملگان جسمست و با تو جان چرا

چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند

چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا

با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی

می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا

بی خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود

چون ببیند آن خطت را می‌شود خط خوان چرا

تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او

جانش می‌گوید حذر از چشمه حیوان چرا

روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزدست

جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا

کو یکی برهان که آن از روی تو روشنترست

کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا

هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت

برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا

هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست

گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا

بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان

جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا

گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند

این سواران باز می‌مانند از میدان چرا

هر ترانه اولی دارد دلا و آخری

بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا