بخش ۴۴ – رجوع به قصهٔ رنجور
باز گرد و قصهٔ رنجور گو
با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر
تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان
هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو
حق تعالی اعملوا ما شئتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم
من تماشای لب جو میروم
بر مراد دل همیگشت او بر آب
تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفیی بنشسته بود
دست و رو میشست و پاکی میفزود
او قفااش دید چون تخییلیی
کرد او را آرزوی سیلیی
بر قفای صوفی حمزهپرست
راست میکرد از برای صفع دست
کارزو را گر نرانم تا رود
آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلیش اندر برم در معرکه
زانک لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکهست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند
سبلت و ریشش یکایک بر کند
خلق رنجور دق و بیچارهاند
وز خداع دیو سیلی بارهاند
جمله در ایذای بیجرمان حریص
در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بیگناهان را قفا
در قفای خود نمیبینی جزا
ای هوا را طب خود پنداشته
بر ضعیفان صفع را بگماشته
بر تو خندید آنک گفتت این دواست
اوست که آدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه او دو مستعین
بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان تریاقست و بیاضرار شد
تو که تریاقی نداری ذرهای
از خلاص خود چرایی غرهای
آن توکل کو خلیلانه ترا
وآن کرامت چون کلیمت از کجا
تا نبرد تیغت اسمعیل را
تا کنی شهراه قعر نیل را
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن
زین مناره صد هزاران همچو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار
مینگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسنبازی نمیدانی یقین
شکر پاها گوی و میرو بر زمین
پر مساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسی رفتست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم
لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماندم به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایاندید احمد بود کو
دید دوزخ را همینجا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
گر همیخواهی سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پایان را نگر
تا عدمها ار ببینی جمله هست
هستها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیستست
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکانها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
هستها را سوی پس افکندهاند
نیستها را طالبند و بندهاند
زانک کان و مخزن صنع خدا
نیست غیر نیستی در انجلا
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مبین
گفته شد که هر صناعتگر که رست
در صناعت جایگاه نیست جست
جست بنا موضعی ناساخته
گشته ویران سقفها انداخته
جست سقا کوزای کش آب نیست
وان دروگر خانهای کش باب نیست
وقت صید اندر عدم بد حملهشان
از عدم آنگه گریزان جملهشان
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست
با انیس طمع خود استیز چیست
چون انیس طمع تو آن نیستیست
از فنا و نیست این پرهیز چیست
گر انیس لا نهای ای جان به سر
در کمین لا چرایی منتظر
زانک داری جمله دل برکندهای
شست دل در بحر لا افکندهای
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که بشستت صد هزاران صید داد
از چه نام برگ را کردی تو مرگ
جادوی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهرست و مار
لاجرم چه را پناهی ساختست
تا که مرگ او را به چاه انداختست
اینچ گفتم از غلطهات ای عزیز
هم برین بشنو دم عطار نیز