غزلیات حافظحافظ
غزل ۴۲۸- سحرگاهان که مخمور شبانه
سحرگاهان که مخمور شبانه | گرفتم باده با چنگ و چغانه |
نهادم عقل را ره توشه از می | ز شهر هستیش کردم روانه |
نگار می فروشم عشوهای داد | که ایمن گشتم از مکر زمانه |
ز ساقی کمان ابرو شنیدم | که ای تیر ملامت را نشانه |
نبندی زان میان طرفی کمروار | اگر خود را ببینی در میانه |
برو این دام بر مرغی دگر نه | که عنقا را بلند است آشیانه |
که بندد طرف وصل از حسن شاهی | که با خود عشق بازد جاودانه |
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست | خیال آب و گل در ره بهانه |
بده کشتی می تا خوش برانیم | از این دریای ناپیداکرانه |
وجود ما معماییست حافظ | که تحقیقش فسون است و فسانه |
به نظر من شعر بسیار با معنی و زیبایی بود
معاني لغات غزل (428)
مخمور: نيم مست.
مخمور شبانه: نيم مست از باده نوشي هاي شب.
باده گرفتن: باده نوشيدن.
چنگ: نوعي از آلات موسيقي رشته يي كه در اصل از كمان شكارچيان به وجود آمده و با افزودن تارهاي بيشتر و كاسه صوتي و ستون سيم گير به اشكال مختلف درآمده است (حافظ و موسيقي ملّاح).
چغانه: سازي از خانواده آلات ضربي. ساختمان نوع ابتدايي آن عبارت بود از يك كدوي كوچك خشك كه درون آن سنگريزه مي ريخته و متناسب با وزن رقص با دسته يي كه بر آن تعبيه ميكرده اند به حركت در ميآورده اند (حافظ و موسيقي ملّاح).
عقل را: براي عقل.
ره توشه: توشه راه.
شهر هستي: شهر وجود، ديار هستي مادي.
نگار مي فروش: كنايه از ساقي.
عشوه يي داد: ناز و غمزه يي كرد.
ايمن: آسوده خاطر.
مكر زمانه: حيله روزگار، گرفتاريهاي دور و زمان.
تير ملامت: (اضافه تشبيهي) ملامت به تير تشبيه شده، تير سرزنش.
نشانه: هدف.
تير ملامت را نشانه: هدف تير سرزنش.
ز آن ميان: از آن كمر، از آن كمر معشوق.
طَرْف بستن: بهره بردن، نصيب بردن و طَرْفْ به معناي گل كمر و زينت بر روي كمربند نيز آمده است.
كمروار: كمربند مانند، مانند كمربند، مانند تسمه كمر.
خود را ببيني در ميانه: خود را در ميانه ببيني، خودبين باشي.
عنقا: سيمرغ و در اصطلاح عرفا مقام و مرتبت الهي.
بلند است آشيانه: آشيانه اش در جاي بلندي قرار دارد.
نديم: مصاحب.
مطرب: رامشگر.
خيال آب و گل: تصور اينكه خداوند انسان را از آب و گل آفريد، قصه اوليه خلقت.
در ره: در اين راه.
برآييم: رهايي يابيم.
خوش برآييم: به خوشي و خوبي رهايي پيدا كنيم.
كرانه: ساحل.
درياي ناپيدا كرانه: كنايه از اين جهان هستي.
وجود: هستي، مقابل نيستي،حدود و عوارض و لواحق موجودات كه همگي در مفهوم و معناي هستي مشتركند.
معما: راز سربسته، مسئله لاينحل، سخن پوشيده معنا.
تحقيق: بررسي، پژوهش.
فسون است و فسانه: حيله و فريبكاري و قصه پردازي است.
معاني ابيات غزل (428)
(1) هنگام سحر كه در اثر خماري از باده هاي شب پيش با آواز چنگ و چغانه باده نوشيدم…
(2) براي عقل زاد و توشه راهي از شراب تهيه و همراه كرده و از شهر وجود خود او را بيرون كردم.
(3) ساقي مي فروش محبوب من ناز و غمزه يي كرد كه (در اثر آن) مكر و فريب روزگار از يادم رفت و آسوده خاطر شدم.
(4) از ساقي كمان ابرو اين سخن به گوشم رسيد كه اي كسي كه (از هر طرف) هدف تير سرزنش قرار گرفتهيي…
(5) اگر وجود خود را در ميانه بيني (به خود بينديشي)، نمي تواني مانند كمربند (كه گرداگرد كمر محبوب را احاطه نموده) از آن كمر (محبوب مطلوب) بهرهيي ببري.
(6) (و اگر چنيني و وجود خود را در ميانه ميبيني و به خود ميانديشي) برو و اين دام و تله خود را براي مرغ ديگري بگذار، زيرا آشيانه سيمرغ در جاي بلند (و دور از دسترس تو) قرار دارد.
(7) مصاحب و رامشگر و ساقي اين بزم وجود، همگي خود اوست (خدا) و تصور خلقت اوليه از آب و گِل در اين راه بهانهيي بيش نيست.
(8) كَشتي شراب بياور تا (با نوشيدن آن) از اين دريايي كه ساحل آن ناپيداست به خوبي و خوشي رهايي يابيم.
(9) حافظ وجود و هستي ما به مانند راز سربستهيي است كه تعمق و غور و بررسي در آن به مانند خودفريبي و داستان پردازي است.
شرح ابيات غزل (428)
وزن غزل: مفاعيلن مفاعيلن فعولن
بحر غزل: هزج مسدّس محذوف
٭
اين غزل يكي از غزلهاي عارفانه سنگين و قابل بحث و مطالعه عارفان در هر زمان و با هرگونه شيوه فكري است. غزل به طور تحقيق در دوره كمال عمر و شعر و شاعري حافظ سروده شده و آخرين عقيده عرفاني شاعر، در آخرين بيت اين غزل بازگو شده است.
حافظ يك عارف مسلمان است و در عرفان اسلامي انگيزه خلقت كاينات توسط خالق متعال ناشي از اين است كه خالق متعال زيبايي مطلق و عاشق زيبايي خويش است و به اين سبب كاينات را خلقت كرده تا زيبايي خود (و خود) را در آن ببيند (اِنَّ اللهَ جَميل و يُحِبُّ الْجَمال).
اين عبارت كوتاه و تفسير آن كه سنگ بناي معرفت عارفان اسلامي است گذشته از معناي ظاهري آن كه قشريون سطحي نگر را به اشتباه مي اندازد داراي معنايي بس عميق است كه اگر عارف اسلامي بخواهد به زبان ساده به شرح و بسط آن بپردازد حلّاج وار به جرم اينكه اسرار هويدا كرده است بر سر دار خواهد رفت و به اين سبب عرفا در عباراتي مانند همه عالم جمال طلعت اوست و امثال آن اظهارنظر ميكنند و اَنا الله نميگويند كه هنوز ذهن بشريت قابل پذيرش آن و مستعدّ شناخت خويش نيست.
بهتر است به شرح بيت به بيت اين غزل بپردازيم و هر كجا لازم آيد توضيحي درخور فهم خود بر قلم آيد. شاعر در بيت اول و دوم، تمام توجه خود را به ساعات سحر معطوف ميدارد و كليد طرز تفكر و تعقل را به خواننده نشان ميدهد. حافظ همان طور كه خود كراراً گفته سحرخيز بوده است و اين شرط اول عرفان است. او در اين بيت علي الظاهر مي فرمايد به هنگام سحر كه از باده دوشين مخمور و نيمه مست بودم برحسب معمول به صبوحي پرداختم به اين معنا كه باده بامدادي را كه با نواي چنگ و مطرب نوشيده ميشود نوشيدم و در اثر اين شراب عقل را از خود بيخود ساخته و از سرزمين وجود خويش او را بيرون كردم تا بتوانم بدون وسوسه و اگر و مگر او به تفكر درباره عالم وجود و خالق آن بپردازم. ساقي محبوب من با ادا و اطوار خود همه غمها و تفكرات زندگاني را كه از فعل و انفعالات عقل ناشي ميشود به يكباره از من به دور كرد و من آرام و حاضرالذهن آماده انديشه و تفكر شدم. در اينجا شاعر ميخواهد بگويد ذهني كه دچار دغدغه تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا باشد نميتواند درست درباره مبداء خلقت و خالق متعال فكر كند و براي اينكار بايد در اثر جذبه عشق ساقي، پشت پا به همه اين تعلقات بزند تا آماده پذيرش راز هستي گردد.
آنگاه شاعر از زبان ساقي در بيت چهارم و پنجم ميگويد كه او به من گفت اي كسي كه به خاطر اينكه برخلاف ساير قشريون به عالم عرفان روي آورده و در نتيجه آماج تير سرزنش متشرعين قرار گرفتهيي، در اين راهي كه تو انتخاب نمودي مادام كه به وجود خود و كلمه ( من) فكر ميكني هرگز قادر نخواهي بود كه بر راز آفرينش دستيابي و به مانند تسمه كمر كه دور تا دور كمر را احاطه ميكند بر اين راز هستي محيط شوي و شرط نخست آن است كه از خود به درآيي و وجود خويش را شيئي مستقل نشماري.
آنگاه ساقي در بيت ششم حجّت را بر شاعر تمام كرده به او ميگويد اگر چنين هستي و قادر نيستي كه از خويشتن خويش رهايي يابي دست از اين كار و اين طرز تفكر و پاي از اين راه معرفت بكش كه سيمرغ حقيقت در جايي بس بلند آشيانه دارد و دست هر كس و ناكس به آن نميرسد.
شاعر در بيت هفتم تحت تأثير فلسفه وحدت وجود و اين بيت از عطار:
به خود ميسازد از خود عشق با خود خيال آب و گِل در ره بهانه است
قرار گرفته و همصدا با او مي فرمايد هرچه را ميبيني همگي و در جمع (او) است و موضوع خلقت انسان از آب و گل بهانه يي بيش نيست و در واقع شاعر تحت تأثير اين مطلب است كه خداوند براي اينكه زيبايي خويش را ببيند دست به خلقت زد.
شاعر در دو بيت پاياني غزل پس از تشريح خلاصه طرز برداشت و عقيده نهايي خويش، درباره مسئله آفرينش نظريه قطعي خويش را راست و صاف و پوست كنده در چند كلمه چنين بيان ميكند كه: هرگز فكر ما در اين راه به جايي نميرسد.
پس ميتوان خلاصه عقيده حافظ را چنين بيان كرد كه وجود ما جزئي از كل خالق است و هرگز جزء نميتواند پي به كل ببرد.
در پايان ذكر اين نكته بي فايده نيست كه در بعضي از نسخ تعداد ابيات اين غزل به 10 و 11 ميرسد و اين دو بيت را علاوه دارد:
سرا خاليست از بيگانه مي نوش كه جز تو نيست اي مرد يگانه
كه بندد طرف وصل از حُسنِ شاهي كه با خود عشق بازد جاودانه
و به طوري كه مشاهده ميشود مفاهيم اين دو بيت در ابيات اصلي غزل به طرز ماهرانه تري بازگو شده و احتمالاً به همين سبب توسط خود شاعر، اين دو بيت را كه كمتر برانگيزاننده احساس شاعرانه است حذف شده باشد.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی