غزلیات حافظحافظ

غزل ۳۹۸- ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

ای نور چشم من سخنی هست گوش کنچون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیستپیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماندای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدتهمت در این عمل طلب از می فروش کن
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمتهان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشقخواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیستصد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
ساقی که جامت از می صافی تهی مبادچشم عنایتی به من دردنوش کن
سرمست در قبای زرافشان چو بگذرییک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

 

غزل ۳۹۸

حافظ

خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری برابر با ۷۰۶ - ۷۶۹ هجری شمسی)، شاعر بزرگ سدهٔ هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیش‌تر شعرهای او غزل هستند که به‌غزلیات حافظ شهرت دارند. گرایش حافظ به شیوهٔ سخن‌پردازی خواجوی کرمانی و شباهت شیوهٔ سخنش با او مشهور است او از مهمترین تأثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته می‌شود. در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبان‌های اروپایی ترجمه شد و نام او بگونه‌ای به‌محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت. هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه مراسم بزرگداشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی برگزار می‌شود. در ایران این روز را روز بزرگداشت حافظ نامیده‌اند.

نوشته های مشابه

3 دیدگاه

  1. معاني لغات غزل (398)

    نور چشم: نور ديده، روشنايي چشم، كنايه از فرزند عزيز.

    سخني هست: سخني دارم.

    پيران: سالخوردگان، كنايه از مرشدان و پيشوايان.

    سلسله: زنجير.

    زلف يار كشيدن: دست در گيسوي يار بردن، كنايه از وصل و هم آغوشي با يار.

    مضايقه: تنگ گرفتن، دريغ كردن.

    نصيحت نيوش: پند گوش كن، كسي كه خاصيت پند شنوي دارد.

    همّت: عزم، نيروي عزم، خواهش و آرزو، عنايت.

    طلب از مي فروش كن: از مي فروش به طلب.

    برگِ نوا: ساز و برگ خوشي، توشه نعمت.

    تَبه: تباه، خراب.

    ساز طرب: اسباب شادماني، سامان شادي.

    وسوسه اهرمن: فريب ابليس.

    پيام سروش: پيغام فرشته، پيغام هاتف غيبي.

    دُرد نوش: شرابخور مستمند، كهنه شرابخوار، دُردآشام.

    سرمست: سرخوش و مغرور.

    قباي زرافشان: قباي زربفت، قباي تهيه شده از پارچه زركش يعني پارچه يي كه در آن تارهاي طلا به كار رفته است.

    پشمينه پوش: كسي كه لباس پشمين و ضخيم مي پوشد، لباس درويشان.

    معاني ابيات غزل (398)

    (1) اي فرزند عزيز با تو سخني دارم گوش فرا دار! اكنون كه جام عيش تو سرشار است هم خود بنوش و هم به ديگران بنوشان.

    (2) سالخوردگان از روي تجربه سخن مي گويند. به تو گفتم. اي پسر كه اميدوارم به پيري برسي، پند را به گوش گير.

    (3) هرگز دست عشق نتوانست بر پاي انسان عاقل زنجير بنهد اگر آرزومند بازي با زلف يار و وصل نگار هستي هوش و خرد را رها كن (و عشق بورز).

    (4) در راه دوستان از صرف عمر و خرج مال مضايقه روا نيست صد بار جان را فداي ياري كن كه اندرز‌پذير است.

    (5) سبحه و خرقه زهد به تو شور و لذت مستي نمي بخشد. براي رسيدن به آن از مي فروش كسب همت كرده نيروي عزم به طلب.

    (6) ساز و برگِ خوشي از دست رفته و اسباب شادماني بر جاي نماند. اي چنگ ناله برآور و اي دف فرياد كن.

    (7) هوشيار باش كه در راه عشق ديو نفس بسيار وسوسه مي كند. گوش دل را به پيام فرشته غيبي بسپار.

    (8) اي ساقي كه اميدوارم هرگز جام تو از شراب زلال خالي نباشد از سر لطف و مرحمت نگاهي به من دُردنوشِ مستمند بينداز.

    (9) آنگاه كه سرخوش و شادان در قباي زربفت مي گذري، بوسه يي به شكرانه به حافظِ درويش، نياز بده.

    شرح ابيات غزل (398)

    وزن غزل: مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن

    بحر غزل: مضارع مثمّن اخرب مكفوف مخدوف

    ٭

    در اين غزلِ ذو وجهين، حافظ بر آن نيست تا در درجه اول به همه جوانان قرون و اعصار، درسِ اخلاق داده و نصيحت كند بلكه در صدد آن است كه با اندرز دادن به جوان مورد نظر خود يعني شاه زين العابدين فرزند شاه شجاع گفته هاي خود را عموميّت بخشيده و در پيرانه سر غزلي از روي دلسوزي و تجربه بسرآيد و به يك كرشمه دو كار را انجام دهد.

    حافظ شاه جوان را نور چشم خطاب مي كند. زيرا از پدر شاهزاده جوان يعني شاه شجاع هم قريب به 15 سال بزرگتر است. اينك كه اين وليعهد جوان به سلطنت رسيده دوست و همكار قديمي پدرش با او سخناني را در ميان مي نهد كه هم جنبه اندرز دارد وبه صلاح اوست و هم مسئله تشويق او به سخاوت وكرم براي شاعر نيز متضمن فايده است.

    محال است حافظ لب به سخن بگشايد و به دو موضوع كه تمام هوش وحواس او را تصرف كرده است نپردازد نخست گرايش به عشق و اعتراض از عقل و به همين سبب اين رند عالم سوز در اين غزل هم فرصت را غنيمت شمرده مي فرمايد:

    بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن

    او ديوانگي و شيدايي ناشي از عشق را بر علائق عاقلانه زندگي ترجيح مي دهد.

    مطلب ديگر، تنقيد از راه و روشِ گمراهاني كه در لباس زهد و تقوي و صوفي‌گري، عمر گرانمايه را در بي‌خبري به هدر داده و سبب گمراهي ديگران مي شوند مي باشد. و به خاطر همين موضوع مي‌فرمايد:

    تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت همت درين عمل طلب از مي فروش كن

    شاعر در بيت ششم اشاره‌يي به اوضاع و احوال زمانه و روزگار شاه زين العابدين دارد چرا كه دوران امنيتِ پدرش به سر آمده و تهديدات تيمور مجالِ آسايش به كسي نمي دهد و اختلافات بين شاه محمود و شاه منصور و سران آل مظفر هم گوياي روزهاي بدتري است كه در پيش است بنابراين حافظ در يك بيت اوضاع را شرح داده و از چنگ و دف مي خواهد كه در اين ناله با او همنوا شوند.

    بالاخره در اين پيرانه سري، حافظ، خانه نشين و مستمند و دستش از مال دنيا تهي است. به خاطر اين موضوع هم كه شده غزلي در قالب اندرز و نصيحت و خطاب به (پسر و نور چشم خود) سروده و در ابيات هشتم و نهم تلويحاً مي خواهد كه به او چشم عنايتي انداخته و در حقّ او لطفي انجام گيرد.
    حسن سليقه حافظ در اين است كه اگر كسي به شأن نزول غزل آگاهي نداشته باشد غزل اندرز گونه بالا را صِرفاً خطاب به همه فرزندان و نور چشمان در قرون و اعصار به حساب مي آورد، درست همان انديشه باطني و رندانه حافظ به هنگام سرودن اين غزل ذو وجهين و به همين سبب غزلهاي او در همه قرون و اعصار زبانزد خاص و عام بوده و خواهد بود.
    شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی

  2. ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم..
    از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم!!
    آیا تو میپذیرى ، عشق خدائیم را ؟..
    تا این که بر نتابى ، دیگر جدائیم را؟!!
    آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما..
    لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا!!
    باید که خلوتى با ، افکار خود نمایم..
    اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم!!
    ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد..
    تنها براى یک شب ، از پیش او سفر کرد!!
    وقتى که آمدش باز ، تا این که گوید آرى..
    یک حجله دید و عکسى ، بر آن به یادگارى!!
    خود را ز پیش ماهى ، دیشب که برده بودش..
    آن شاه ماهى عشق ، بى آب مرده بودش!!
    نالید و یادش افتاد ، از ماهى آن صدایی..
    وقتى که گفت با عشق ، میمیرم از جدایى!!
    ای کاش آب می ماند ، آن شب کنار ماهی..
    ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی!!
    آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی..
    یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی!!…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا