غزلیات حافظحافظ
غزل ۲۸۲- ببرد از من قرار و طاقت و هوش

ببرد از من قرار و طاقت و هوش | بت سنگین دل سیمین بناگوش |
نگاری چابکی شنگی کلهدار | ظریفی مه وشی ترکی قباپوش |
ز تاب آتش سودای عشقش | به سان دیگ دایم میزنم جوش |
چو پیراهن شوم آسوده خاطر | گرش همچون قبا گیرم در آغوش |
اگر پوسیده گردد استخوانم | نگردد مهرت از جانم فراموش |
دل و دینم دل و دینم ببردهست | بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش |
دوای تو دوای توست حافظ | لب نوشش لب نوشش لب نوش |
١ -معشوق زيباروى سنگ دل كه بناگوشش،مانند نقره سپيد است،آرام و قرار و هوش و توان مرااز من ربوده است؛
٢ -دلبر زيباى چالاك و شادى كه صاحب شكوه و حشمت،و يار شوخ طبع و ماهرو و زيبايى كه
قبا پوشيده است.[كلهدار،يعنى صاحب كلاه،مجازا داراى شكوه و جلال.]
٣ -دلبرى كه از سوز آتش جنون عشق او،مانند ديگى(بر روى آتش)پيوسته در جوشم.
4 – اگر مانند قبا او را در آغوش بگيرم،همانند پيراهنى كه او بر تن دارد،آسوده خاطر خواهم شد.
[از آن رو پيراهن يار را آسوده خاطر ناميده،كه يار در درون آن-و گويى در آغوش آن-است.]
۵ -حتى اگر استخوانهايم بپوسد،مهر تو از دلم بيرون نخواهد رفت.
6 -اندام زيباى يار،دل و دينم را ربوده است!
٧ -اى حافظ دواى درد تو،فقط لب شيرين اوست![تكرار برو دوش،دل و دين،دواى تو و لبنوش،همه،براى تأكيد است.]
****
دیوان حافظ بر اساس نسخه قزوینی و خانلری