غزل ۱۹۱- آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

۱ | آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند | بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند |
۲ | اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی | وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند |
۳ | دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او | نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند |
۴ | گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام | گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند |
۵ | پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیدهاست بو | از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند |
۶ | چون من گدای بینشان مشکل بود یاری چنان | سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند |
۷ | زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم | از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند |
۸ | شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد | تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند |
۹ | با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او | کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند |
وزن غزل: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
۱ چه کسی است که از روی جوانمردی با من محبت و وفاداری کند؛ در حق آدم بدکاری مانند من یک لحظه نیکوکاری کند.
۲ اول با صدای آواز و نی پیغام او را به دل من برساند؛ و بعد از آن با یک پیمانهْشراب با من همراهی کند.
نای: به معنای نی و حنجره هر دو آمده است که در معنای حنجره کنایه از آواز است. در بیت چون بعد از نای، نی آمده، نای را حنجره یا آواز معنی میکنیم زیرا بلافاصله تکرار نی بیمعنی خواهد بود.
دنباله بیت پیشین می گوید چه کسی است که از روی کرم با من صحبت کند. اول با آواز و نوای نی پیام مرا به معشق برساند و سپس با من جامی بزند.
۳ دلبر که جان من از او ناتوان گشت کام دلم از او روا نشد؛ ناامید هم نمیتوان بود، شاید سر مهر بیاید و از ما دلجوئی کند.
فرسودن: کاستن، کم کردن، عاجز شدن.
۴ گفتم که تا من زندهام گرهی از زلف تو نگشوده ام؛ گفت من به زلف خود دستور دادهام با تو فریبکاری کند.
طرّاری: دزدی، حیله گری، جیببری.
حرکات زلف را بر اثر باد به طراری و حیلهگری آن تعبیر کرده است که از دست عاشق میگریزد. میگوید: گفتم از وقتی که من زندهام موفق نشدهام که دستی به زلفت ببرم و پیچ و تاب آن را باز کنم. گفت: من به او دستور دادهام که با حیلهگری از چنگت بگریزد و تسلیمت نشود.
۵ پشمینهپوش تندخو بوئی از عشق به مشامش نرسیده؛ رمزی از شور و حال مستی به او بگو تا عالم هوشیاری را ترک کند.
پشمینهپوش: آنه لباس خشن میپوشد. کنایه از صوفی یا زاهد.
۶ برای گدای بینام و نشانی مانند من، داشتن چنان یاری مشکل است؛ پادشاه کی با آدم لاابالی بیمقدار عیش محرمانهای خواهد داشت.
بازاری: منسوب به بازار، مبتذل.
در مصراع اول حرف اضافهٔ «برای» قبل از «چون من» محذوف است.
۷ برای من سهل است که از آن زلف پرپچ و خم، ظلم و ستم تحمل کنم؛ آن کسی که به رسم عیاران دزدی می کند، از حبس و زنجیر باکی ندارد.
طره: موی پیشانی.
عیّاری: طراری، دزدی. نیز عیاران فرقه خاصی بودهاند که دزدی و راهزنی را با آدابِ جوانمردی و مردمداری ترکیب میکردهاند (رجوع کنید به قابوسنامه و سمک عیار).
میگوید من دزدانه به سوی تو نگاه میکنم و اگر در زنجیر زلف تو اسیر شوم غمی ندارم، همچنانکه عیّار را وقتی به جرم دزدی و راهزنی به زنجیر میکشند باکی ندارد.
۸ لشکر غم از شماره گذشت، از بخت یاری میخواهم؛ تا شاید فخردین عبدالصمد به من التفاتی کند و مرا از غم برهاند.
با در نظر داشتن این نکته که شاعر معمولاً در ذکر نام بزرگان معاصر، عنوان و لقب مرکب آنها را تجزیه میکند، و از آنها صفت و عبارتی میسازد، چنانکه فیالمثل از نصرهالدیت شاه یحیی، نصرت دین میسازد (اگر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم)، و برهانالدین را، برهان ملک و دین (برهان ملک و دین که ز دست وزارتش)، و جلالالدین نورانشاه را جلالالحق و الدین (جلال الحق و الدینم) میگوید، ابتدا چنین تصور میرفت که فخر دین عبدالصمد هم نوعی بیان توضیحی از فخرالدین عبدالصمد باشد. بنابراین برای یافتن چنین نامی در زمن شاعر به منابع مختلف رجوع شد ولی چیزی به دست نیامد. حتّی دکتر غنی که دربارهٔ معاصران حافظ در تاریخ عصر حافظ توضیحاتی داده در این مورد مطلقاً ساکت است. امّا اگر از فخردین به عنوان یک لقب صرفنظر کنیم و فقط معنی آن را در نظر بگیریم عبدالصمد نامی که در عصر حافظ میزیسته و میتواند حائز چنان مقامی باشد که مورد نظر شاعر قرار گیرد مولانا بهاءالدین عبدالصمد بن عثمان البحر آبادی السفراینی است که به نوشته شدّالازار[۱]، از علمای بزرگ قرن هشتم در شیراز است، معاصر حافظ بوده، در ۷۸۶ در گذشته، و صاحب تألیفاتی از جمله کتاب مکارم الشریعه و کتاب شرحالعقاید در توضیح عقاید مولانا عضدالدین ایجی است. علیهذا فخردین این بار فخرالدین نیست بلکه توصیفی است از مولانا عبدالصمد الاسفراینی که مقام علمی او را مایه فخر دین دانسته است.
از جمله منابعی که برای یافتن هویت فخرالدین عبدالصمد نامی به آن رجوع شد کتاب حافظ شیرین سخن [۲]از استاد معین است. در این کتاب برای فخرالدین عبدالصمد بابی گشوده شده؛ ولی علامت سؤال بزرگی ذیل آن گذاشته شده بدون آنکه توضیحی در آن باره آمده باشد. ظاهراً استاد معین نیز از این اشتباه که مراد از فخردین، فخرالدین است و فخرالدین عبدالصمد مجموعاً یک نام است، مصون نمانده است.
۹ حافظ فریب چشم پرنیرنگ او را مخور و به سوی او مرو؛ زیرا زلف سیاهش با تو حیلهگری بسیار خواهد کرد – فربیت خواهد داد و تسلیم نخواهد شد.
شبرنگ: دارای رنگ تیره و تارمانند شب، سیاه.
بسیار عالی بود و مابه افتخار می باشد. با احترام/ خدا نگهدار
سلام
فکر میکنم منظور بیت دوم به این ترتیب باشد که:
اول پیغامی از معشوق به من برساند ….
ولی آنچه شما آورده اید دقیقا برعکس است؟!
به هر حال از زحمتی که می کشید سپاسگزارم
تضمین همین غزل (مسمط مخمس)
برقع فکن ای ماه رو تا چشم دیداری کند
پروانه ای خواهم که با شمع رخت کاری کند
عشاق را آیا بود صاحبدلی یاری کند
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند
بر جای بد کاری چو من یکدم نکو کاری کند
…………………………………
گم کردم آن دلدار را شد روزگارانم چو دی
وین دهشت سرمای دی ساقی بیا سازیم طی
باشد که آن دلدار ما آری بگوید جای نـِی
اول ببا نگ نای ونی آرد بدل پیغام وی
وانگه بیک پیمانه می با من وفاداری کند
……………………………….
جستیم بس یاری نکو آن کیمیا را کو بکو
پیدا نشد آن نیک خو، پیری خطابم زد نجو
یارب چرا آن ماهرو ازمهر نشنید ست بو
دلبر که جان فرسود ازو کام و دلم نگشود ازو
نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند
………………………………
گفتا امید مرهم است از آن دری بگشوده ام
گفتم ندیدم من کسی گوید که دل آسوده ام
گفتا که راه عشق را با رنج و غمز آلوده ام
گفتم گره نگشوده ام زان طرّه من تا بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با تو طرّاری کند
…………………………….
گویم شبی با زلف تو درد دلم را مو به مو
از نقد صوفی خرقه را صافی نخیزد هیچ ازاو
خواهد که صافی در کـِشد با رهن خرقه از سَبو
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
…………………………….
امـّا نه با دیوانگی از کف بهشتم من جنا ن
آواره شد مجنون دل از د ست لیلای زمان
در شاهراه وصلتش از دست شد دل را عنان
چون من گدائی بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کی عیش نهان با رند بازاری کند
…………………………….
از کن فکان ربم صمد اعجاز راند در قلم
پر گار صنعش زد رقم در تکیه بر خال صنم
آغشت از روی کرم معجون عشقش بر ا َلـَم
زان طـّره پر پیچ و خم سهلست گر بینم ستم
از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عـّیاری کند
…………………………….
عیسی دم آن باد صبا جان در تن ما میدمد
وآن شیر گیر دشت دل همچون غزال میرمد
ساقی بزن کوس ظفر کین خیل دشمن در صَدَد
شد لشگر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخرالدین عبدالصمد باشد که غم خواری کند
……………………………
(رافض ) کمان نرگسش در حرب چون سر هنگ او
دل واله صا نع که چون آراستی فرهنگ او
افتاد دل در چنگ او غرقم به دنگ و فنگ او
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طـّره شبرنگ او بسیار طـّراری کند
……………………………..
حافظ، شاعری اندیشه گرا ست- نه حس گرا- و سعی دارد در شعرهاش خواننده را به فکر وا دارد. بنابر این غالبا از اوزان جویباری و آرام استفاده می کند، و چنان که در اشعارش می بینیم، تمایل زیادی به استفاده از قافیه ی میانی-برای افزایش آهنگ شعر- ندارد.
اما جالب است بدانیم که این غزل، تنها غزلیست که حافظ ازتمام ظرفیت های قافیه ی میانی شعر در آن استفاده نموده ست : آن کیست کز روی کرم ، با ما وفاداری کند …