غزلیات حافظحافظ
غزل ۳۹۷- ز در درآ و شبستان ما منور کن
ز در درآ و شبستان ما منور کن | هوای مجلس روحانیان معطر کن |
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز | پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن |
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان | بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن |
ستاره شب هجران نمیفشاند نور | به بام قصر برآ و چراغ مه برکن |
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس | به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن |
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم | به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن |
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند | کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن |
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی | تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن |
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال | بیا و خرگه خورشید را منور کن |
طمع به قند وصال تو حد ما نبود | حوالتم به لب لعل همچو شکر کن |
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده | بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن |
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان | ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن |
معاني لغات غزل (397)
زِ دَرْ دَرا: از در به درون آي، وارد شو.
شبستان: خوابگاه، فضاي محدود و تاريك خانه كه محل خواب است.
هوا: فضا، هواي محوطه.
مجلس روحانيان: محفل پارسايان و اهل معني.
طاق: سقف،سقف منحني و محرابي، كنايه از كمان ابرو.
مَنْظَر: نظرگاه، كنايه از چشم جانان.
ستاره شب هجران: ستارهيي كه در آسمان در شب فراق عاشق نمودار است.
چراغ بركردن: چراغ برافروختن، چراغ بركن به معناي چراغ برافروز.
خازن: خزينه دار، نگهبان خزينه.
جنّت: بهشت.
به تحفه: به عنوان تحفه، به عنوان هديه.
فردوس: بهشت.
مجمر: آتشدان، منقل آتش.
فضول: مداخله كننده در كار و هرزهدرا.
فضولِ نفس: هرزه درائيِ نفس، نفسِ هرزه گو و مداخله گر.
فقيه: عالم به احكام شرعيّه فرعيّه، دانشمند علوم ديني.
دماغ: مغز.
دماغ را تر كن: خشك مغز مباش، كنايه از اينكه با شراب كام و لب و دماغ را تر كن تا از خشكي خلق و خوي برهي.
شاهدان: زيبارويان.
زيردست: پايين تر، مقامي پايين تر، فرودست.
كرشمه: ناز و عشوه.
جِلوه: خودنمايي.
مُزَوِجَّه: (اسم مفعول تزويج) كلاهي كه در لابلاي آن پنبه آكنده و ميان رويه و آستر آن يك لايه پنبه قرار مي دهند، كلاه مخصوص صوفيان.
كرشمه صوفي كُش: تاز و عشوهيي كه صوفي را از پاي در مي آورد.
قلندر: فرقه يي كه از ملامتيّه افراطي تر و آزاد تر و وارسته ترند.
لبِ پياله ببوس: از لب پياله جرعه يي بنوش.
دقيقه: شيرين كاري، لطيفه، كار ظريف، نكته لطيف، زمان كوتاه.
مُعَنْبَر: خوشبو، با بوي عنبرين.
قندِ وصال: شيريني و شهد وصال.
مُلازمت: اشتغال، تكليفي كه آن را ضروري و لازم مي دانند، حضور الزامي.
معاني ابيات غزل (397)
(1) از دَرِ شبستان به درون خرام و خوابگاهِ ما را روشن و هواي مجلس اهل صفا و معني را عطرآگين ساز.
(2) دل و جان خود را به چشم و ابروي يار سپرده ام (تو هم) بشتاب و بيا تا اين طاق ابرو و دريچه چشم را تماشا كني.
(3) ستاره شب فراق در آسمان نوري ندارد. به بام قصر خود بيا و چراغِ ماهِ چهرهِ خود را برافروز.
(4) به رضوان، خادمِ درِ بهشت بگو كه خاك اين مجلس را به عنوان تحفه و هديه به سوي بهشت ببر و به جاي عود در مجمر بسوزان.
(5) ساقي! اين نفسِ فضول، داستان پردازي هاي زيادي مي كند. تو دست از كار خود برندار و مي در جام بريز.
(6) (و) اگر عالم و فقيه ديني به تو اندرز داد كه عشق ورزي مكن، پياله يي شراب به او بده و بگو با اين دماغ خود را تر و تازه كن!
(7) از آنجايي كه زيبارويانِ باغ، فرودست و در مقام پايين تر از تو قرار دارند بر سمن و صنوبر چمن ناز و تفاخر كن.
(8) از اين كلاه صوفيانه و خرقه در عذابم. با يك عشوهِ صوفي كُش، مرا از دست آنها رهانيده و قلندر صفت كن.
(9) از پياله جرعه يي بنوش، آنگاه آنرا به مستان واگذار و با اين كار ظريف، دماغ و حال مصاحبان را ترو و تازه كن.
(10) طمع در شيريني وصال تو كردن از توانِ ما بيرون است. ما را به لب لعل و شكّرين خود حواله كن.
(11) بعد از حضور لازم و گرايش به عيش و معاشرت با زيبارويان از كارهاي ديگري كه بايستي بكني، يكي اينكه شعر حافظ را از بر كُني.
شرح ابيات غزل (397)
وزن غزل: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بحر غزل: مجتّث مثمّن مخبون اصلم
٭
عماد فقيه: بيا و كلبه ما را شبي منوّر كن ميان مجلس ما همچو شمع سر بر كُن
٭
از آنجايي كه حافظ در سرودن غزل هاي با ظاهر عاشقانه تنها يك منظور ندارد، تمام همّ خود را مصروف مضامين صرفاً عاشقانه نمي كند، بلكه براي بازگو كردن چندين منظور و بالا بردن سطح انديشه و معنا در كلام، ساير خواسته هاي دروني خود را در غزل مي گنجاند. به عنوان مثال در اين غزل طرفِ خطاب شاعر كسي است كه محترم و داراي مقام و مرتبتي بالاتر از او در جامعه است كه شاعر از او دور و مشتاق ديدار اوست و از او مي خواهد كه بر بام قصر خود برآمده و روي خود را بنماياند.
شاعر به منظور بازگو كردن ساير مقاصد و نظريات خود با ساقي سر سخن را باز و او را به كار خود تشويق و از شنيدن قصه هاي بي سر و ته و اندرزهاي فقيه بر حذر مي دارد تا هم به محاسبات عقلاني و هم دستورات خشك زاهدانه فقيه دهن كجي كرده باشد.
اين مقصود و منظور و طرف صحبت حافظ كه صاحب قصر و بارگاه بوده و شاهدان و زيبارويان زمانه به پاي او نمي رسند كسي جز شاه شجاع نيست كه پادشاهي عيش و نوش طلب و در جاي خود دست و دلبازتر از ديگر شاهان آل مظفر بود. به همين سبب شاعر در ابيات نهم و دهم اين غزل به طور غيرمستقيم چشمداشت عطاي سلطان را دارد و در پايان از او مي خواهد كه مروّج و مبلّغ اشعار او باشد.
پس به طوري كه گفته شد حافظ هيچ گاه در يك غزل عاشقانه از محبوب خيالي خود تنها به سوز و گداز عاشقانه اكتفا نمي كند بلكه تقاضاها و منظورهاي از پيش مطالعه شده مكرّري دارد كه در هر كدام ابهام و نكته اي نهفته و هر بيتي متضمّن مضموني بكر است كه در بيشتر موارد چاشني عرفاني آنها را دلپذيرتر مي سازد.
به نظر مي رسد اين غزل در نيمه اول دوره حكومت شاه شجاع سروده شده باشد.
شرح جلالی بر حافظ – دکتر عبدالحسین جلالی
من ترجیح میدهم معنی: (چراغ بر کن) را همان معنی ساده که از آن بر می آید در نظر بگیرم زیرا مفهوم چاپلوسانه تری برای دلبر دارد.
چراغ شو – نور شو –
لباس چراغ پوشیدن به مانند چراغ شدن و منور شدن و نور پراکندن است.
این معنی بسیار واضح است و نیازی ندارد برای آن بدنبال استعاره دیگری بگردیم که تازه از زیبایی کلام هم بکاهد.
با درود – سنگری