در طالع من نیست که نزدیک تو باشم میگویمت از دور دعا گر برسانند
چه کندمالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد
وقتی دل دوستان به جنگ آزارند چندانکه نه جای آشتی بگذارند
گفتم که برآید آبی از چاه امید افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
دروغی که حالی دلت خوش کند به از راستی کت مشوش کند
از مایهٔ بیسود نیاساید مرد مار از دم خویش چند بتواند خورد
بیچاره که در میان دریا افتاد مسکین چه کند که دست و پایی نزند
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید که بیعدم نبود هر چه در وجود آید
توان نان خورد اگر دندان نباشد مصیبت آن بود که نان نباشد
خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست با هر که در اوفتی چنان باش که اوست