دو عاشق را به هم بهتر بود روز دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز
بزرگی نماند بر آن پایدار که مردم به چشمش نمایند خوار
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر
نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار
بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود
شادمانی مکن که دشمن مرد تو هم از مرگ جان نخواهی برد
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود
هر که دندان به خویشتن بنهاد خیر دیگر به کس نخواهد داد
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد