غزلیات سعدیسعدی
غزل ۸۷
گر کسی سرو شنیدست که رفتست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است
نه بلند است به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوتهبین است
خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین است
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است
خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست
من از این بازنگردم که مرا این دین است
وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است
چمن امروز بهشتست و تو در میبایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین است
هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است
آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است
من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین است