غزلیات سعدیسعدی
غزل ۵۵
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست
فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالتست
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیده وامق رسالتست
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقهایم ندانی چه حالتست
زین در کجا رویم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بریزد حوالتست
گر سر قدم نمیکنمش پیش اهل دل
سر بر نمیکنم که مقام خجالتست
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست
جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست
ما را دگر معامله با هیچ کس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست
از هر جفات بوی وفایی همیدهد
در هر تعنتیت هزار استمالتست
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالتست