سعدی
-
شمارهٔ ۴۶
مرا از بهر دیناری ثنا گفت که بختت با سعادت مقترن باد چو دینارش ندادم لعنتم کرد که شرم از…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۴۱
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت دعای خیر تو گویم…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۴۲
به تماشای میوه راضی شو ای که دستت نمیرسد بر شاخ گر مرا نیز دسترس بودی بارگه کردمی و صفه…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۶
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانیست وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد که هر چه…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۷
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست مردی…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۸
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن که پند مصلحت آموز کاربندش نیست اگر به لطف به سر میرود به قهر…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۹
اگر خود بردرد پیشانی پیل نه مردست آنکه در وی مردمی نیست بنی آدم سرشت از خاک دارد اگر خاکی…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۲
ماه را دید مرغ شب پره گفت شاهدت روی و دلپذیرت خوست وینکه خلق آفتاب خوانندش راست خواهی به چشم…
بیشتر بخوانید » -
شمارهٔ ۳۳
خواست تا عیبم کند پروردهٔ بیگانگان لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم شیر…
بیشتر بخوانید »