سعدی
-
حکایت شمارهٔ ۳۰
یکی را از برزگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۴
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد من گواهی داده است گفتا به صلاحش خجل کن تو…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۵
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف گفت پیش ازین طایفه ای در جهان بودند به صورت پریشان…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۶
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته شوریده ای که…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۷
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقتها زمزمه ای بکردندی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۲
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۳
بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱۸
عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱۹
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲۰
چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمه الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت…
بیشتر بخوانید »