باب پنجم در عشق و جوانی
-
حکایت شمارهٔ ۸
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱۰
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۹
دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۷
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بودهام گفت مشتاقی به که ملولی معشوقه که دیر…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۶
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۵
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۴
یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنه هلاک نه…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۲
گویند خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان.…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۱
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است…
بیشتر بخوانید » -
حکایت شمارهٔ ۳
پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامتکشیدی ترک…
بیشتر بخوانید »