مثنوی معنویدفتر ششممولوی

بخش ۱۲۴ – بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد

باز گشت از مصر تا بغداد او

ساجد و راکع ثناگر شکرگو

جمله ره حیران و مست او زین عجب

ز انعکاس روزی و راه طلب

کر کجا اومیدوارم کرده بود

وز کجا افشاند بر من سیم و سود

این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد

کردم از خانه برون گمراه و شاد

تا شتابان در ضلالت می‌شدم

هر دم از مطلب جداتر می‌بدم

باز آن عین ضلالت را به جود

حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

گمرهی را منهج ایمان کند

کژروی را محصد احسان کند

تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا

تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا

اندرون زهر تریاق آن حفی

کرد تا گویند ذواللطف الخفی

نیست مخفی در نماز آن مکرمت

در گنه خلعت نهد آن مغفرت

منکران را قصد اذلال ثقات

ذل شده عز و ظهور معجزات

قصدشان ز انکار ذل دین بده

عین ذل عز رسولان آمده

گر نه انکار آمدی از هر بدی

معجزه و برهان چرا نازل شدی

خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه

کی کند قاضی تقاضای گواه

معجزه هم‌چون گواه آمد زکی

بهر صدق مدعی در بی‌شکی

طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت

معجزه می‌داد حق و می‌نواخت

مکر آن فرعون سیصد تو بده

جمله ذل او و قمع او شده

ساحران آورده حاضر نیک و بد

تا که جرح معجزهٔ موسی کند

تا عصا را باطل و رسوا کند

اعتبارش را ز دلها بر کند

عین آن مکر آیت موسی شود

اعتبار آن عصا بالا رود

لشکر آرد او پگه تا حول نیل

تا زند بر موسی و قومش سبیل

آمنی امت موسی شود

او به تحت‌الارض و هامون در رود

گر به مصر اندر بدی او نامدی

وهم از سبطی کجا زایل شدی

آمد و در سبط افکند او گداز

که بدانک امن در خوفست راز

آن بود لطف خفی کو را صمد

نار بنماید خود آن نوری بود

نیست مخفی مزد دادن در تقی

ساحران را اجر بین بعد از خطا

نیست مخفی وصل اندر پرورش

ساحران را وصل داد او در برش

نیست مخفی سیر با پای روا

ساحران را سیر بین در قطع پا

عارفان زانند دایم آمنون

که گذر کردند از دریای خون

امنشان از عین خوف آمد پدید

لاجرم باشند هر دم در مزید

امن دیدی گشته در خوفی خفی

خوف بین هم در امیدی ای حفی

آن امیر از مکر بر عیسی تند

عیسی اندر خانه رو پنهان کند

اندر آید تا شود او تاجدار

خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار

هی می‌آویزید من عیسی نیم

من امیرم بر جهودان خوش‌پیم

زوترش بردار آویزید کو

عیسی است از دست ما تخلیط‌جو

چند لشکر می‌رود تا بر خورد

برگ او فی گردد و بر سر خورد

چند در عالم بود برعکس این

زهر پندارد بود آن انگبین

بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش

روشنیها و ظفر آید به پیش

ابرهه با پیل بهر ذل بیت

آمده تا افکند حی را چو میت

تا حریم کعبه را ویران کند

جمله را زان جای سرگردان کند

تا همه زوار گرد او تنند

کعبهٔ او را همه قبله کنند

وز عرب کینه کشد اندر گزند

که چرا در کعبه‌ام آتش زنند

عین سعیش عزت کعبه شده

موجب اعزاز آن بیت آمده

مکیان را عز یکی بد صد شده

تا قیامت عزشان ممتد شده

او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر

از چیست این از عنایات قدر

از جهاز ابرهه هم‌چون دده

آن فقیران عرب توانگر شده

او گمان برده که لشکر می‌کشید

بهر اهل بیت او زر می‌کشید

اندرین فسخ عزایم وین همم

در تماشا بود در ره هر قدم

خانه آمد گنج را او باز یافت

کارش از لطف خدایی ساز یافت

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ، یا وخش، – ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) (۱۵ مهر ۵۸۶ - ۴ دی ۶۵۲ هجری شمسی) از مشهورترین شاعران ایرانی‌تبار پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا